او خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع) بر میدارد ، یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ، برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ، باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ، فرزندان خردسالش را نوازش میکرد ، گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی تازه میکرد ، و زینب یک آن از او غافل نبود ، شعله های سوزان « حب الحسین » خیام هستی اش را یکی پس از دیگری در کام خود فرو میبرد ، داغ عشق حسین از همان ابتدا بر پیشانی اش پیدا بود ، روز اولی که به دنیا آمد پیامبر در آغوشش کشیده گریه میکرد ، قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان میگریست ، مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد امام حسن دو ساله نوازشش کرد فایده ای نداشت ، زینب را در آغوش جسین یک ساله گذاردند ، صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد ، گریه قطع شد و نو رسیده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ، فرمود به عبالله بگوئید به شرطی که ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ، در هر سفر که او رود من نیز باید با او باشم . و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ، از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ، و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر جای میخشکاند ، حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ، هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود که خدای دلسوختگان به فریادش رسید ، سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ، بی درنگ به دنبال سوار دوید و از نای جان فریاد میزد که « مهلاً مهلا ، یابن الزهرا » ، ای پسر فاطمه لجظه ای درنگ کن ، تو گوئی امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ، پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب بزیر آمد ، اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز میگویند : « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم » ، حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند و باز سوار رو به میدان براه افتاد . خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ، به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ، زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ، کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ، هر دم در کنار زنی شوی مرده مینشست و از تقدیر خدا میگفت و از صبر و از پاداش عظیمی که خداوند بدان وعده داده اما خدا میدانست که در دل خویش چه طوفان غمی بر پا شده بود . هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده از در چادر نگاهی بسوی میدان می افکند و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ، مدتی بود که دیگر تکبیر حسین بگوش نمیرسید ، سرنوشت بیرحمانه خنجر کشیده بود و دل زینب را پاره پاره میکرد ، هنوز لبخندهای مصلحت آمیز این بزرگ پیام رسان تاریخ ، گهگاه بر چهره اش می نشست که ناگاه صدای شیون غریبی او را متوجه بیرون خیام کرد ، اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ، سراسیمه پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ، خون سرخ تک سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ، زینب بی درنگ بسمت گودال قتلگاه میدوید ، گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ، دختر حسین آرام پوزه اسب را میان دستان کوچکش گرفت : « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم را پاسخ ده ، آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... » اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید . گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ، چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت با عجله به سمت جسد حسین سرازیر شد در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد و بعد آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گامزد ای آسمان کربلا تو شاهدی که در آن لحظه بر زینب چه گذشت ، زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین حسین بر زمین بوسه زد و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ، با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد و زیر لب فقط یک ندا : « انت اخی وامحمدا واعلیا » ، قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه از یک پیکر چه باقی میگذارد ، جسین برای همیشه بخواب رفته بود و آسوده تر از همیشه ، زینب بیاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ، میگرفت و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و من از حسین » ، و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ، به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که خدای من .... ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد عاشقان نوجوانش باند عشق او بر سر بسته و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند . آنها بشوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ، از خاکریزهای بوی خون گرفته جزیره عبور کردند ، و ما ای زینب ، ما نیز بر سر اجساد پاکشان حاضر بودیم ، ای خواهر حسین که دلت سوخته است ما هم در غم فراق شهیدانمان آب شده ایم ، ای زینب همه را تحمل کرده ایم و خواهیم کرد ، اما تو امشب به آن میهمانی که قریب 60 روز است از فرزندانش دوری گزیده بگو : « که ای امام تو همانگونه که حسین کودک خردسالش را که با پای برهنه بدنبال سر نورانی بابا آواره بیابان شده بود فراموش نکرد ، ما را از یاد مبر » ، ای زینب تو درد فراقی را چشیده ای ، خوب میدانی دل شکسته یعنی چه ، تو میدانی جا ماندن از قافله یعنی چه ، به امام بگو : « وقتی بسیجیانت سر بر ضریح پاکت میگذارند بر خیز و آرام در گوششان زمزمه کن ، سرشان را به دامن بگیر ، اشکهای چشمانشان را پاک کن و بگذار یک بار دیگر دست خدائیت را که بوی شرف میدهد ببوسند تا آنها هم بتوانند همچون خواهر حسین پیام مظلومیت شهیدان را بر دنیای بیگانه با حقیقت بخوانند » .
والسلام