خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

زنی که خرج نداره ... ارج نداره

  

خدا رحمت کنه همه اموات رو، مادربزرگ دانایی داشتم تعریف میکرد که دو تا جاری بودن(هم عروس) اینا شوهراشون کویت کار میکردن، قبلنا هم که اینجور نبود کسی که کویت کار میکرد دو ، سه سالی یه بار می اومد.  

خلاصه جاری اولی هر چی شوهره می فرستاد خرج خودش میکرد و خوب می خورد و خوب می پوشید و خوب میگشت وای که چه زن زیبایی، جاری دومیه هر چی شوهره می فرستاد خرج خونه و بچه هاش میکرد وای که چه خونه و زندگی و بچه هایی، خلاصه سه سال میگذره و شوهرا از کویت میان.  
شوهر اولیه وقتی میاد میبینه چه زن خوشگلو نازی داره با خودش میگه حیف این زن که تو همچین خونه و زندگی و محله باشه هر چی پول آورده خرج خونه وسیله می کنه واسه زنش... 
شوهر دومیه وقتی میرسه می بینه عجب خونه و زندگی، چه بچه هایی با خودش میگه حیف این خونه و زندگی که همچین زن زشت و بی کلاسی توش باشه، هر چی پول در آورده خرج طلاق و ازدواج مجددش کرد... 

نکته آموزشیش اینه که وقتی زنها به خودشون اهمیت بدن همه موجودات ، کائنات و طبیعت هم به انها اهمیت میدن 

از قدیم میگن زنی که خرج نداره ... ارج نداره

داستانک

داستانک

مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند

مرد در حالی که سرفه میزد به سگش نگاه میکرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد
 

چندوقت پیش خونه داییم اینا بودیم .این دایی ما تا تونست از پسرش که همسن منه تعریف کرد پسره هم که انگار تیتاپ بهش داده بودن کیف میکرد ونگاه معنی دار واسه من پرتاب میکرد.
منم واسه اینکه بابام شروع کنه ازمن تعریف کنه یه سیب پوست کندم گفتم باباجون بفرما یهو جلوی همه گفت من خودم دست دارم بلدم سیب پوست بکنم هیچی دیگه..الان 4ماهه دارم دنبال پدر مادر واقعیم میگردم

کمک

شب سردی بود ...
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن ...
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت ...

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ... 
رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده 
داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ...
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ...
هم اسراف نمیشد هم ...

بچه هاش شاد میشدن ...

برق خوشحالی توی چشماش دوید ...
دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ...
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ...
خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ...
دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت ...

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ...
مادر جان ! پیرزن ایستاد ...
برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ...

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من ...
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو 
شکستی ! جون بچه هات بگیر  !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد ...

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ...
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ...
دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :
پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی مادر !

از هر دری ....

سلام

یه مدته صفحه ی نوشتن مطلب جدید بازه و من حرفهایی که در ذهنم قل قل میزنه رو نمیتونم متمرکز کنم !

* کَت و کولمو ندیدین ؟ فک کنم همین طرفا افتاده !

* ویلچر مادرشوهرم شده اسباب بازی بچه ها ! تا حوصله شون سر میره میگن بریم ویلچر بازی !
اولین بار دونه دونه ماها رو سوارش کردن و تا سر کوچه بردن و برگردوندن اونم به دو ! یعنی خودمو کشتم جیغام بلند نشه !!!
چند روز پیش پسرم دخترمو با ویلچر رسونده مدرسه بعد خودش نشسته روش برگشته خونه !
بعد اومده به باباش میگه مسجدیا همه منو دیدن !
پسرم : 
من : 
شوهرم : 

* نمیدونم چرا این 10 جلسه فیزیوتراپی پسرم تموم نمیشه ! لامصب یه ماهه درگیریم ! یا هی خورده به تعطیلات یا خودش میگه حال ندارم یه روز دیگه !
انقد نرفتیم و وسطش فاصله افتاد که زنگ زدن چرا نمیاین ؟
3 جلسه هم طب سوزنی کرده ...
خدا رو شکر تو ایم مملکت هم یانگوم ها زیادن :))

* یه جای خاصی تو پشتم همش درد داره ! میگن قولنجه ! چیکارش کنم ؟ کسی نمیخوادش ؟

* دیروز یه مجلس روضه ی خانوادگی تو خونه مون گرفتیم . بخاطر دل مادرشوهرم ! 2 تا خواهرشوهرا و 2 تا از برادرشوهرام هم بودن ...
حلوا درست کردم با چ بدبختی ! خیلی وقت بود که حلوا درست نکرده بودم . اصلا انگار یادم رفته بود !
اولش خواستم بندازمش گردن خواهرشوهر بزرگه ! اون گفت حلوای من گوله گوله میشه توش ! گفتم وا ! چرا ؟ چیکار میکنین که گوله گوله میشه ؟
بعد با دخترش معصومه بالا سر حلوا بودیم و وقتی ارد با روغن قاطی شد گوله شد ! چقد خندیدیم به خدا گفتم خدااااایا غلط مرا بپذیر ... کلی مالوندمش تا گوله هاش رفع شد و اماده شد ... بعد ریختیم تو ظرف هر کاریش کردیم روی حلوا یک دست نمیشد همش موجدار میشد اصلا یه وضعی ! باز نگاهی به خدا کرده و غلط کردم را تکرار کردیم و دوباره رو گاز گذاشتیم و تا خوب شد ! بعد موقع خوردن همه تعریف کردن و اخراش که برای همه جدا کردم که با خودشون ببرن ، مجبور شدم یه ذره اشو قایم کنم تا به بچه هامم برسه :))
یه نفر هم هر چی رو دید ازم پرسید چه جوری درست کردییییی ؟ چی توش ریختییی ؟ چقد ریختیییی؟ نزدیک بود بگه پرتقال و سیب ها رو چه جوری درست کردی !!!! بعد من براش توضیح واضحات میدادم و اون دوباره حرفای منو تکرار میکرد و من اوکی میدادم !!!
اون : 
من : 
خــــــــــدایا از این مورد ها نصیب من نکن من طاقتشو ندارم  یه وقت یه چیزی میگم رابطه مون بهم میخوره !

* میگیم به خاطر دل مادرشوهرم و سالگرد پدر شوهر میخوایم یه مراسم کوچولو بگیریم ، میگه امروز روز تاجگذاری امام زمانه ! فقط سنی ها این روز عزا میگیرن ! 
موندم برای امام حسین و امام علی و امام رضا تـــــــــــــــــــــا چندین روز بعدش شام غریبان و دهه و مراسم سوم و هفتم تااااا چهلم هم میگیرن ولی برای امام حسن عسکری فرداش روضه خوندن مساویه با بی دینی ؟
بعدا منو میبینه میگه از حرفم ناراحت شدی ؟ من چی بگم در جوابش اخه ؟ بگم نه ناراحت نشدم فقط دلم به حالت سوخت ؟ بگم ناراحت چرا من که میشناسمت و به حرفات عادت دارم ؟ بگم چی اخه ؟؟؟
خـــــــــــدایا از این مورد ها نصیب من نکن خواهش میکنم ! به جوونیم رحم کن ! اخرش یه وقت یه حرفی میزنم رابطه فامیلی مون بهم میخوره هاااااا بعد میگین قطع رحم کردین عمرتون کم میشه هاااا !

* اووووف قولنجم چقد اذیت میکنه !
اینم چیز بود افتاد به جونم ؟

* دیشب معصومه (یه دختر ناز 22 ساله که تنها دختر خواهر شوهر بزرگه است) با خاله اش رفت تهران ... دلم براش تنگ میشه ..... چقدر کیف داشت این چند روزی که اینجا بودن .... چقدر جلوی خودمونو گرفتیم تا اشکمون در نیاد موقع خداحافظی ..... چ تو ماشین برام انگشتاشو قلب میکرد و منم نصف قلب ....

الان هم مادرش و پدرش با برادرشوهرم ، مادرشوهرمو بردن بیمارستان ... باید 2 واحد خون بهش تزریق کنن .....
ریه اش هم اب اورده ...
یه جلسه شیمی درمانی هم فعلا براش نوشتن ....
الهم اشف کل مریض ....