خطیب توانا مرحوم محمد هاشم غنایی
معروف به آقاشیخ
زنده یاد محمدهاشم غنایی یکی از روحانیون و وعاظ معروف روستای نیگنان بودند .ایشان در سال 1295 هجری شمسی در نیگنان دیده به جهان گشودند و بعد از عمری خدمت در بساط ائمه اطهار(ع) ومنابر وعظ وروضه خوانی و همچنین تعزیه خوانی دراردیبهشت ماه سال 1368 دارفانی را وداع نمودند.آرامگاه ایشان در کنار مقبره ی معروف به مقبره سلطانی قراردارد و علی رغم گذشت سالیان متمادی از در گذشت ایشان هر هفته علاقمندان زیادی برای قرائت فاتحه وابراز علاقه بر سر آرامگاه اینشان حاضر می شوند.مرحوم غنایی در سنین کودکی و نوجوانی با توجه به استعداد وهوش زیادی که داشتند خیلی زود دروس قرانی و علوم دینی را نزد علمای آن زمان فراگرفتند و از همان سن جوانی به عنوان معلم قرآن و مبلغ دین پا به عرصه فعالیت گذاشتند .حقیر آنچه از اولین محرمی که از زمان کودکی بیاد دارم (در مسجد میان ده ) منبرهای ایشان و عزت واحترام خاصی بودکه مردم برای ایشان قائل می شدند. شروع منبر این عالم ربانی با آیه شریفه( رب الشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی) و همیشه منبر ایشان حسن ختام منبر سایرین بود. ایشان همچنین مدت زیادی به عنوان مسئول خانه انصاف آن زمان به کار حل اختلاف واصلاح مشکلات بین مردم مشغول بودند همچنین ایفای نقش امام حسین (ع) در تعزیه روز عاشورا از دیگر فعالیت های مذهبی ایشان بود.
(شادی روحشان صلوات)
توضیحات تکمیلی جناب حاج آقا نیازی:نامبرده یکی از وعاظ توانمند نه تنها نیگنان بلکه شهرستان بشرویه بودند که تبحری زیبا در تفسیر قران داشتند ایشان از اولین افرادی بودند که به علت نبود مکتب خانه درمنطقه جهت کسب علم به شهرستان طبس هجرت نموده و سپس جهت ترویج علوم و احکام اسلامی در نیگنان سکنا گزیدند ..و تا پیان عمر به این کار شریف ادامه دادند.درمراسم محرم نیگنان رسم براین بود ابتدا یکی دو نفر از روحانیون بومی منبر می رفتند و بعد از سینه زنی جمعیت حاضر همه با هم برای اماده شدن مجلس دو بیت (علی رفتی از بر لیلا.خاک غم کردی برسر لیلا).(همی گفتی حرف رفتن را تا سیه کردی محجر لیلا)را می خواندند و با ذکر صلوات مرحوم غنایی بعنوان اخرین سخنران به منبر می رفتند....روحشان شاد.
✍ کرزنگرو نام حیوانی است; که اندکی از گربه بزرگتر است و بیشتر در بیشه زارهای کنار رودخانه زیست می کند.درباره کرزنگرو دیدگاه های گوناگونی وجود دارد که از جمله آنها می توان موارد ذیل را نام برد :
[ کر در گویش لری به معنای بچه ، زنگ به معنای سیاه و مشکی و رو هم در واقع همان چهره و رخ می باشد که روی هم رفته به معنی بچه ی سیاه رو می باشد.
دکتر حمیدی در فرهنگ نامه بوشهر کرزنگرو را بچه بر یا کودک ربا می نامد و بر این اعتقاد است که کرزنگرو حیوانی است که با خود بچه حمل می کند و احتمال می دهد که در گذشته های دور در مناطق دشتی و دشتستان کانگرو که اکنون زیستگاهش بیشتر در قاره اقیانوسیه می باشد وجود داشته است.
کتاب سیری در گویش دشتستان کرزنگرو را مرکب کلمه کر به معنای فرزند مذکر،زن و گرو به معنای گیرنده و در مجموع به معنای گیرنده فرزند زنان تعریف می کند.
نظریه های گوناگونی در مورد این حیوان وجود دارد ولی هیچ گاه شخصی را ندیده اند که کرزنگرو به او حمله کرده باشد یا فردی کرزنگرو را دیده باشد.همین موضوع باعث می شود تا این نکته به ذهن بیاید که شاید این حیوان هم مانند غولک ، ساخته دست افسانه های ما باشد.
قدیمی ها این حیوان را بسیار چالاک و سریع میدانند و معتقدند این حیوان در برابر کوچکترین حرکتی به راحتی از خود انعطاف نشان می دهد. بینی این حیوان حساس ترین نقطه بدنش می باشد وچشم های براقی دارد.شاید بتوان این ویژگی ها را با خصوصیات گربه وحشی نزدیک دانست.
بزرگ ترها در قدیم برای ترساندن بچه ها از این واژه استفاده می کرده اند و برای این که آنها بازیگوشی را کنار بگذارند وبه خواب بروند به آنها می گفتند که بخوابند و گر نه کرزنگرو می آید و آنها را با خود می برد.حتی در گذشته زمانی که فرزندان برای شنا به رودخانه می رفتند بزرگتر ها به آنها سفارش می نمودند تا از نزدیک شدن به گرداب ها و آب های بزرگ خودداری نمایند و بر این اعتقاد بودند که کرزنگرو در آبهای عمیق بیشتر وجود دارد و ممکن است به آنها حمله کند و غرقشان نماید.به همین سبب بود که خواسته یا ناخواسته و قبل از ورود به آب این تصور به ذهنشان می آمد که نکند, کرزنگرو در آب باشد و به آنها حمله نماید!
کناره نشینان رودخانه مند بر این اعتقادند که این حیوان با آفتاب میانه خوبی ندارد و به همین دلیل در طول روز از استراحتگاه خود خارج نمی شود و همزمان با غروب خورشید سر وکله اش پیدا می شود.
در گذشته های نه چندان دور که آب رودخانه عمیق تر بود، مردمان ماندستان شبانه برای صید ماهی به مند می رفتند و معتقد بودند که در شب ماهی ها از دید کمی برخوردار هستند و نمی توانند آنها را ببینند و به همین سبب گرفتن آنها آسان تر است.این نکته را یادآور می شوم که در گذشته امکانات صیادی مانند تور و ...وجود نداشت و این کار با استفاده از دست و چوب درخت نخل صوت می گرفت.افسانه هایی پیرامون درگیری های شبانه صیادان با کرزنگرو در ذهن کهنسالان این دیار هم چنان باقیست که واقعی یا خیالی بودن این موجود را در پرده ای از ابهام فرو برده است...✍منبع:وبلاگ روستای دهداری™
http://www.gezderaz100.blogfa.com
امام صادق (ع) به همراه قافله ای به سفرکربلا و حج می رفتند . این قافله از کوفه حرکت کرده بود . در بین راه ناگهان شیری در جلوی قافله ظاهر شد . قافله از حرکت ایستاد و کسی جرئت نکرد جلو برود .
در این موقع ، حضرت به تنهائی پیش رفتند و به شیر اشاره فرمودند شیر سرش را پائین انداخت و به آرامی از قافله دور شد . آنگاه امام فرمودند : اگر شما هم گناه نمی کردید ، چنین بودید که به شیر امرکنید برود و او اطاعت نماید!
روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد.
. فرشته گفت:
«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سیاستمدار گفت:
«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده،
شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید.
آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سیاستمدار گفت:
«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
. فرشته گفت::
«می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.
پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد.
زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار
آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از
دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی
قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و
حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و
شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند.
شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..
به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.
در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد،
به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت،
گرچه به خوبی روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سیاستمدار گفت
«خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم..
حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد.
وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید،
پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند
هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.
سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید:
«انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟
آن سرسبزی ها کو؟
ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد:
«آن روز، روز انتخابات بود اما امروز دیگه...... تو رای دادهای.......».
باران به شدت می بارید و مرد درحالی که ماشین خود را در جاده پیش می راند، ناگهان به خاطر لغزنده بودن جاده، تعادل اتومبیلش به هم خورد و به سمت خارج جاده منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کردند و راننده هر چه سعی کرد نتوانست آن را از گل بیرون بکشد.
به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه ی مجاور دوید و در زدد. کشاورز پیر که داشت کنار شومینه استراحت می کرد، به آرامی آمد و در را باز کرد.
راننده ماجرا را شرح داد و از کشاورز درخواست کمک کرد. پیرمرد گفتکه ممکن است از دستش کاری برنیاید، اما اضافه کرد؛ بذار ببینم «فردریک» چیکار می تونه برات بکنه!
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر را گرفت و با زور او را بیرون کشید. تا راننده شکل و قیافه ی قاطر را دید، باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند؛ اما چه می شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می ارزید.
با هم به طرف جاده رفتند. وقتی به ماشین رسیدند، کشاورز یک سر طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم چفت کرد دور شانه های فردریک (یا همان قاطر!) و سپس با زدن ضربه روی پشت قاطر، داد زد: یالا، پل فردریک، هری تام، فردریک تام، هری پل… یالا سعیتون رو بکنین… آهان فقط یه کم دیگه… یه کم دیگه… خوبه… آفرین، تونستین.
راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومبیل را از گل بیرون بکشد! با خوشحالی زائدالوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی از او، گفت: هنوز هم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه چنین کاری رو انجام بده!! حتماً هر چی هست زیر سر اون اسم های دیگه ست. نکنه یه جادویی در کاره؟
کشاورز پاسخ داد: ببین عزیزم، جادویی در کار نیست. اون کارو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یه کار تیمی می کنه. آخه می دونی، قاطر من کوره!
«من نمی توانم» یک کوچه ی بن بست است!
لئوفلیچه بوسکالیا