خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

معجزات وکرامات امام حسین(ع)

** چهار نفرینى که درروزعاشورا مستجاب شد **

مردى که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز کور بود، فریاد مى زد:- خدایا مرا از آتش نجات بده!به او گفتند:- از براى تو مجازاتى باقى نمانده، باز مى گویى خدایا مرا از آتش نجات بده؟گفت:- من در کربلا با افرادى بودم، که امام حسین (ع) کشتند، وقتى امام شهید شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قیمتى در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قیمتى را از شلوار درآورم.به طرف پیکر حسین (ع) نزدیک شدم، همین که خواستم آن بند را باز کنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را کنار بزنم، لذا دستش را قطع کردم! همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند کرد و روى آن بند نهاد! هر چه کردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم! باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صداى وحشتناک زلزله اى را شنیدم! ترسیدم و کنار رفتم و شب در همان جا کنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابیدم.ناگاه! در عالم خواب، دیدم که گویا محمّد(ص) همراه على (ع) و فاطمه (س) و امام (ع) را بوسید و سپس فرمود:- پسرم تو را کشتند، خدا کسانى را که با تو چنین کردند بکشد!شنیدم امام حسین (ع) در پاسخ فرمود:- شمر مرا کشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع کرد.فاطمه (س) به من روى کرد و گفت:- خداوند دست ها و پاهایت را قطع و چشم هایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید!از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده. سه دعاى فاطمه (س) به استجابت رسیده و هنوز چهارمى آن یعنى ورود در آتش - باقى مانده، این است که مى گویم:- خدایا! مرا از آتش نجات بده! بحارالانوارجلد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هوالاحسن سمیع و بصیر

سلام . سلامی به زیبایی گل . سلامی به لذت رها شدن پروانه ای از پیله و سلامی به گرمی تابستان کربلا.

سلام به بهترینه وعده کنندگان . سلام به تویی که دل ها با ذکرت آرام می گیرد و سلام به تو ای احسن الخالقین .

نوشتن نامه برای کسی که هر روز و هر دقیقه و هر لحظه به آدم  نزدیک هست سخت است. بارالها کمی و کاستی های منو در این نامه ببخش.

خدایا تو از رگ گردن به من نزدیک تری ولی من روز ها و ماه ها ازتو دور تر ام .از این دور تر ام مگه می شه که فقط در سختی ها و مشکلات یادت می کنم و تو را ثنا می گم

. خنده ام می گیرد یا شاید ام گریه برای اینکه برای کسی  نامه می نویسم که همه ی هستیم و نیستیم  از اوست !  آن هم اینقدر ساده و بی ریا .

خدایا خیلی سوال های بی جواب دارم .

گاهی اوقات در گوشه ی اتاق نیمه تاریک ام به پنجره و باران های مثل مرواریدت خیره می شوم  و    با خودم زمزمه می کنم  که آیا گناهانم را می بخشد  ؟؟ اما بلافاصله نوایی در درونم می پیچه : هوالرحمن الرحیم .

یا در زمان محرم  تو تاریکی مجلس ها با خودم فکر می کنم آیا توبه ام قبوله ؟؟؟

باز این نوای در دلم نجوا می کند : هو الغفورالرحیم.

بعضی اوقات وقتی رو برگ های زرد پاییزی  که راه میرم  با همان صدای خشخش با  خودم فکر می کنم چرا منو آفریدی در حالی که فرشتگانت در هر حال تمحیدت می کردند. اینبار این نوا خیلی آروم تر می گه : خدا می دونه آنچه  که تو نمی دونی.

خدایا بعضی اوقات از دستت ناراحت می شم . اخه چرا اون های که به ناحق می خورند پول دار ترند .؟

چرا اونایی که مسخره می کنند با هاشون به آدم بیشتر خوش می گذره؟ اصن چرا همیشه بد ها بهترند؟؟ اما این بار نوای درونم پاسخی نمی ده فقط یک سوال می کند : در نزد خدا یا مردم؟

خدایا این نامه ممکنه اولین و آخرین نامه ام به تو باشد . منو ببخش واسه همه طلب کاریام که در زندگی از تو دارم .خدایا منو ببخش که صدای مظلومی رو می شنوم و کاری نمی  کنم.

 خدایا می خوام تشکر کنم ازتو که مادری مهربان و صبور و پدری سخت کوش و زحمت کش به من اعطا کردی . و از همه مهم تر سلامتی . خدایا ممنون که اگه نمی تونم دوای درد مستندان باشم تو منو هم دردشون کردی لااقل درکشون کنم . خدایا ممنون که این نوا ها رو همیشه در دلم زنده نگه داشتی .  

خدایا من بار ها کمک ها وامداد های تو را دیده ام ولی بی تعقل از آن ها گذشتم . بهم قدرت تعقل بیشتر اعطا کن.

خدایا من چمران نیستم برایت زیبا بنویسم و یا بابایی که زیبا برایت پرواز کنم بارالها همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم . ولی خواسته ای دارم ازتو که آن ها رو واسطه قرار می دهم .

 خدایا از تو می خوام هیچ وقت در هیچ جای دنیا اشک پدر و مادری در نیاد .

از طرف :نیاز مند ترین مو جودات

گیرنده : بی نیاز ترین موجودات

حجاب رو چه میبینی؟!

به قول همشری های عزیز ما خدایا خودت نظری برما بکن!

یعنی خدایا خودت رحمتت رو نصیب حال ما کن!

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 

چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف 

همچو مروارید زیبایم درون یک صدف 

دید نامحرم نیفتد لاجرم بر سوی من 

افتخارم باشد این،زهرا بود الگوی من 

مدعی گوید که چادر یک نشان فانی است 

من ولی گویم که با چادر تنم اسلامی است

مدعی گوید که با چادر کلاست باطل است 

من ولی گویم که ایمانم ز چادر کامل است 

مدعی خواهد مرا بی دین کند با لفظ دوست 

چادر من همچو تیر زهرگین،بر چشم اوست 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خواهرم اگر بر این روز ایمان نداری

حرفی نیست همینطور بگرد!

فرشته کوچولو28...

سلام خدایا!

هستی؟، بازم مزاحم همیشگی!

نمیدونم چرا حس می کنم تو هم حوصلمو نداری!

حالم بده؛ واست مهمه خدا؟

دلم براش تنگ شده؛ خیلی بیشتر از خیلی....

وقتی میگم فقط مرگه ک میتونه این نفهمیای دلمو تموم کنه کاری نمیکنی.

دیگه خودمم حرفای خودمو نمی فهمم! نمیدونم چی میخوام، اصلا مگه دیگه چیزی هم خواستنی هست واسم؟

بعضی وقتا دلم میخواد بدون اینکه ازدواج کنم وکسی بیاد تو زندگیم بهم ی بچه بدی!

ی دختر، ی فرشته کوچولوی خوشگل، درست مث فرشته کوچولوی خودم...

ک ی اسم خوشگل براش بذارم، قشنگترین اسم دنیا، اسمشو بذارم سعیده، واقعا بشه فرشته کوچولوی من، دیگه هیچوقت فرشته کوچولومو از دست ندم.

ی فرشته کوچولویی ک فقط مال خودِ خودِ خودم باشه، روزی هزار بار اسم عشق خودمو با جرات صدا کنم و روزی هزار بار ببوسمش، واسش بشم بهترین پدر دنیا، همه عاشقونه هایی ک تو دلم مونده ک ب فرشته کوچولوی خودم نتونستم دیگه بگم ب این سعیده کوچولو بگم، روزی هزار بار قربون صدقه ش برم، تموم حرفایی ک تو دلم موندو نتونستم بهش بگمو ب این فرشته کوچولو بگم......

بازم خیالپردازی!، کاش میشد......................................................................../.

 

+ صفحه ی آخر شناسنامه مهم نیست، بعضی وقتا باید توی اینه ی نگاه ب خودت بندازی ببینی زنده ای یا نه... :(

 ++ خدایا میگن بلاخره ی روزی عاشقا رو ب عشقشون میرسونی، اونو نمیدونم ولی خودت ک از دلم خبر داری ک چقد دوسش دارم، قول میدی اون دنیا فرشته کوچولوم مال خودم باشه؟؟؟؟؟

خوشا به حال بسیجی ها

اماما ، …. ما را فراموش نکن : روز اول ، مات بودیم ، مبهوت ضربه ای که  هنوز عمق کوبنده گی اش برایمان مشخص نبود ، چشمان خیره به در بسته «  حسینیه» بود و گوشمان بسته به نوای قرآن رادیو ، روز دوم ، در « حسینیه »  را گشودند ، هراسان و مبهوت وارد شدیم و اما تو بر سرمان دست رحمت نکشیدی ، آرام آرام و با گوشه چشم سیاهی های نصب شده بر دیوار حسینیه را ورانداز  میکردیم و …. خدایا مپسند ، نمی خواستیم باور کنیم ، دلسوخته ای که تاب از  توانش رفته بود رو به جایگاه نور تو ، زانو بر زمین « حسینیه » یکسر فریادی زد ، امام ، کجا رفتی ؟ نعره هایش آنچنان دلخراش و سوزناک بود که چشمانمان نا خودآگاه درب بالکن را نشانه رفت ، تصور میکردیم نوای غم این عشق ، باز  تو را به دیدار می کشاند ، اما …. زانوانم سست شد و تاب ایستادن از کف رفت ، جسد بی روحم را به یکی از ستونهای « حسینیه » تکیه دادم و …. روز سوم ،  پیراهن سیاهم را که همیشه در عزای سالار شهیدان غمگسار من بود پوشیدم ،  خدایا اینبار عاشورا چرا اینقدر زود از راه میرسید ، مادرم مریض بود و نمی  خواستم بیتابی و حزن من بیشتر آزارش دهد ، به چشمانم التماس میکردم که  نبارند ، اما مثل همیشه آنها هیچ توجهی به حرفهایم نمیکردند ، با خویش  کلنجار میرفتم که ناگاه شیون غریبی مرا به خود آورد ، مادرم بود که از راه  میرسید و او زودتر از من رخت عزا بر تن کرده بود ، مرا که دید بطرفم آمد ،  در آغوشم کشید و گفت : خوش به حال شما بسیجیها ، خوش بحالتان که آقایتان از شما راضی بود ، خوش بحالتان که امامتان از شما راضی بود ، خدا صبرت دهد  مادر ، خاک بر سر من که آنقدر زنده ماندم تا مرگ امام را دیدم ، بعد رهایم  کرد و سر به آسمان دوخت و با ناله صدا زد : خدا به غریبی سیدالشهداء(ع) قسم ، وقتی جوانم را از دست دادم ، اینقدر دلم نسوخته بود . دیگر تاب از طاقتم رفته بود ، با عجله از خانه خارج شدم و بسمت « مصلی » براه افتادم ،  نمیدانم چگونه به آنجا رسیدم ، خدایا تو میدانی که آن محفظه شیشه ای آنروز  با دل پاره پاره من چه ستمها که نکرد ، خاک بر سر من او امام منست که زودتر از من کفن پیچ و آرام به خواب رفته وای بر من ، جا دارد که تا زنده ایم  اشک بر گونه هایمان نخشکد . روز چهارم ، برای بدرقه به بهشت زهرا (س) رفتم ، هیچگاه مثل آنروز به شهیدان غبطه نخورده بودم ، آنروز فقط گریه کردم ، فقط گریه ، دستم به تابوت نرسید ، اما جانم همانجا با جسم او دفن شد ، هر چه  منتظر ماندم بلکه از کنار مزارت بروند و من نیز بیایم و عقده هایم را باز  کنم ، نشد ، و باز گشتم ، به هر جا چشم میدوختم لبخندهای خدائی ات در نظرم  مجسم می شد ، به هر چه گوش میدادم نوای « انا لله و انا الیه راجعون » تو  بود و هر کجا میرفتم همه جا سیاه ، همه جا عزا ، همه کس سیاه پوش ، همه کس  عزادار ، همه جا امام . هنوز ساعتی نگذشته بود که باز دلم هوای بهشت زهرا  (س) کرد ، نیمه های شب بود و ازدحام جمعیت اندک ، وارد صحن شدم که با دهها  کانتینر محدودش نموده بودند ، یک کانتینر نیز بر مزار امام نهاده بودند ،  صحن تاریک بود نه چراغی نه نور افکنی ، تمام نورش ، سوی ضعیف فانوسهایی بود که مردم خود برای تبرک و اظهار عشق بر فراز کانتینر می نهادند . بغض در  گلویم ترکید ، ای امام چقدر شب اول قبرت شبیه شب اول شهیدان است ، چقدر تو  دوست داری تمام سرنوشتت همچون آنان باشد ، تو از میان تمام حرمهای پر چراغ و صواب ، کنج تاریک بهشت زهرا(س) را انتخاب کردی ، مگر غیر از این است که تو به شهیدان دروغ نگفتی که آرزو داری با آنان محشور گردی . کجایند مدعیان  عظمتتا بیایند و امشب ببینند این مزار خمینی است ، همان ابر مردی که وقتی  اخم میکرد ، همه صاحبان زر و زور قالب تهی میکردند ، همان ابر مردی است که  صدای تپش قلبش نوید زندگی و فلاح به همه مستضعفین میداد . ساعت حدود ۵/۱  بود ، مردم زاری میکردند ، رو به گلستان شهیدان کردم ، ای شهیدان ما که قدر امام را ندانستیم ، لا اقل شما از وجودش استفاده کنید ، غرق در ماتم درون  بودم که ناگاه قطرات آبی بر گونه هایم چکید ، خدایا این چه بود ؟ از کجا  این موقع شب و کی آب بر سر مردم میریزد . اما اشتباه میکردم آب نبود ، اشک  بود ، اشک آسمان بهشت زهرا (س) او از صبح تا بحال خودش را کنترل کرده بود ، نمیدانم چرا حالا عقده اش باز شده بود ، شاید او نیز بر دل سوخته ما اشک  میریخت ، بخدا قسم این آسمان بود که در مظلومیت امام گریه میکرد ، این  آسمان بود که از ماتم بسیجی های داغدیده بغضش ترکیده بود . روز پنجم در  خانه بودم ازاینکه با کسی سخن بگویم بیزار بودم ، دوست داشتم رهایم کنند و  با افکارم تنهایم گذارند ، سراغ ساکم رفتم ، وصیتنامه شهدا را پیش رو نهادم و می خواستم یک بار دیگر نظرشان را در باره امام بدانم ، هر سطری را که می خواندم ، بر روشن دلی شهیدان مطمئن تر میشدم « در این دنیا دو آرزو بیشتر  نداشتم ، اول بوسیدن روی امام و دوم شهادت ، خدایا اولی نصیب ما نشد ، دومی را دریغ مفرما » . « به امام بگوئید اصغر خیلی دوست داشت بیاید و دستت را  ببوسد ، اما قسمت نشد و اکنون ندای هل من ناصر حسین (ع) مرا می خواند ،  حلالم کنید. » .