خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

1066(4شنبه - 24 دی 93)

سلام

این برنامه تقدیم شد به تمامی زنان و مردان بلندنظر

نماینده رادیوهفت : سید میلاد اسلام زاده

آیتمها :دل عاشق » علیرضا عصار

متن خوانی شهرام عبدلی-متن خوانی مریم معترف-متن خوانی سروش صحت/ماه میخنده » محمدرضا هدایتی

قسمت 5 گفتگو

متن خوانی سیما خضرآبادی/ محمد اصفهانی » خورشید فردا

متن خوانی حسین سلیمانی

متن خوانی مهرداد صدیقیان/ ستاره بی نقاب » خشایار جهانگیری

تلخ و شیرین -3 » رضا فیاضی

تظاهر » شهرام زندی

تیتراژ پایان ترانه ای بود از مازیار فلاحی به نام ازت متشکرم

شادیتان بیش باد

خوب بخوابید...

**************************

میلاد اسلام زاده :

نمیدانم چرا باران نمی بارد من مثل گذشته دوستت دارم . بودن تو مثل باران است حتی وقتی سعی میکنم دوستت نداشته باشم. زندگی خوب و مهربان است تو هم مثل زندگی می مانی. من میدانم زمانه مقصر است من مثل قدیمها مثل شعد آچین و واچین دوستت دارم. پس پایت را از زندگی من نچین. من مثل بازی های کودکی هنوز عاشق باختن و بردنم. هنوز بوی پرتقال من از برای من ، انتظار دوستت دارم بده به من مثل شعرهای کودکی ست. مثل باران که جرجر می بارید. مثل خودم دوستت دارم. نمیدانم چرا باران نمیبارد دلم شور میزند حتما تو داری درباره ی من بی رحمانه فکر میکنی. یادت می آورم قضاوت شبیه چشم نگذاشتن در بازی قایم باشک است . چشم بگذار ، درست بازی کن ، ای کاش باران ببارد به اندازه ی دریا تا تو یاد من بیفتی.

*******************

شهرام عبدلی:

خانه ی کودکی ام در یک کوچه ی بزرگ بن بست بود که هیچ وقت از دست ما بچه ها آسایش نداشت . جای امنی بود برای بازی و شادی و هیجان . تنها وصله ی ناجور آن خوشی پیرمرد بداخلاق و ترسناک و عبوسی بود با ابروهای گره خورده و سبیلی عجیب و غریب و پرپشت  که همین دلیل نامی بود که رویش گذاشته بودیم . عمو سبیلو! هر وقت بازی ما به اوج می رسید او هم پیدایش میشد و شاکی از سر و صدای ما آنقدر غر میزد که والدینمان سر می رسیدند و آن همه شور و هیاهو و خوشی با عذرخواهی آنها و دعوا کردن ما تمام میشد

خوشا به حال بسیجی ها

اماما ، …. ما را فراموش نکن : روز اول ، مات بودیم ، مبهوت ضربه ای که  هنوز عمق کوبنده گی اش برایمان مشخص نبود ، چشمان خیره به در بسته «  حسینیه» بود و گوشمان بسته به نوای قرآن رادیو ، روز دوم ، در « حسینیه »  را گشودند ، هراسان و مبهوت وارد شدیم و اما تو بر سرمان دست رحمت نکشیدی ، آرام آرام و با گوشه چشم سیاهی های نصب شده بر دیوار حسینیه را ورانداز  میکردیم و …. خدایا مپسند ، نمی خواستیم باور کنیم ، دلسوخته ای که تاب از  توانش رفته بود رو به جایگاه نور تو ، زانو بر زمین « حسینیه » یکسر فریادی زد ، امام ، کجا رفتی ؟ نعره هایش آنچنان دلخراش و سوزناک بود که چشمانمان نا خودآگاه درب بالکن را نشانه رفت ، تصور میکردیم نوای غم این عشق ، باز  تو را به دیدار می کشاند ، اما …. زانوانم سست شد و تاب ایستادن از کف رفت ، جسد بی روحم را به یکی از ستونهای « حسینیه » تکیه دادم و …. روز سوم ،  پیراهن سیاهم را که همیشه در عزای سالار شهیدان غمگسار من بود پوشیدم ،  خدایا اینبار عاشورا چرا اینقدر زود از راه میرسید ، مادرم مریض بود و نمی  خواستم بیتابی و حزن من بیشتر آزارش دهد ، به چشمانم التماس میکردم که  نبارند ، اما مثل همیشه آنها هیچ توجهی به حرفهایم نمیکردند ، با خویش  کلنجار میرفتم که ناگاه شیون غریبی مرا به خود آورد ، مادرم بود که از راه  میرسید و او زودتر از من رخت عزا بر تن کرده بود ، مرا که دید بطرفم آمد ،  در آغوشم کشید و گفت : خوش به حال شما بسیجیها ، خوش بحالتان که آقایتان از شما راضی بود ، خوش بحالتان که امامتان از شما راضی بود ، خدا صبرت دهد  مادر ، خاک بر سر من که آنقدر زنده ماندم تا مرگ امام را دیدم ، بعد رهایم  کرد و سر به آسمان دوخت و با ناله صدا زد : خدا به غریبی سیدالشهداء(ع) قسم ، وقتی جوانم را از دست دادم ، اینقدر دلم نسوخته بود . دیگر تاب از طاقتم رفته بود ، با عجله از خانه خارج شدم و بسمت « مصلی » براه افتادم ،  نمیدانم چگونه به آنجا رسیدم ، خدایا تو میدانی که آن محفظه شیشه ای آنروز  با دل پاره پاره من چه ستمها که نکرد ، خاک بر سر من او امام منست که زودتر از من کفن پیچ و آرام به خواب رفته وای بر من ، جا دارد که تا زنده ایم  اشک بر گونه هایمان نخشکد . روز چهارم ، برای بدرقه به بهشت زهرا (س) رفتم ، هیچگاه مثل آنروز به شهیدان غبطه نخورده بودم ، آنروز فقط گریه کردم ، فقط گریه ، دستم به تابوت نرسید ، اما جانم همانجا با جسم او دفن شد ، هر چه  منتظر ماندم بلکه از کنار مزارت بروند و من نیز بیایم و عقده هایم را باز  کنم ، نشد ، و باز گشتم ، به هر جا چشم میدوختم لبخندهای خدائی ات در نظرم  مجسم می شد ، به هر چه گوش میدادم نوای « انا لله و انا الیه راجعون » تو  بود و هر کجا میرفتم همه جا سیاه ، همه جا عزا ، همه کس سیاه پوش ، همه کس  عزادار ، همه جا امام . هنوز ساعتی نگذشته بود که باز دلم هوای بهشت زهرا  (س) کرد ، نیمه های شب بود و ازدحام جمعیت اندک ، وارد صحن شدم که با دهها  کانتینر محدودش نموده بودند ، یک کانتینر نیز بر مزار امام نهاده بودند ،  صحن تاریک بود نه چراغی نه نور افکنی ، تمام نورش ، سوی ضعیف فانوسهایی بود که مردم خود برای تبرک و اظهار عشق بر فراز کانتینر می نهادند . بغض در  گلویم ترکید ، ای امام چقدر شب اول قبرت شبیه شب اول شهیدان است ، چقدر تو  دوست داری تمام سرنوشتت همچون آنان باشد ، تو از میان تمام حرمهای پر چراغ و صواب ، کنج تاریک بهشت زهرا(س) را انتخاب کردی ، مگر غیر از این است که تو به شهیدان دروغ نگفتی که آرزو داری با آنان محشور گردی . کجایند مدعیان  عظمتتا بیایند و امشب ببینند این مزار خمینی است ، همان ابر مردی که وقتی  اخم میکرد ، همه صاحبان زر و زور قالب تهی میکردند ، همان ابر مردی است که  صدای تپش قلبش نوید زندگی و فلاح به همه مستضعفین میداد . ساعت حدود ۵/۱  بود ، مردم زاری میکردند ، رو به گلستان شهیدان کردم ، ای شهیدان ما که قدر امام را ندانستیم ، لا اقل شما از وجودش استفاده کنید ، غرق در ماتم درون  بودم که ناگاه قطرات آبی بر گونه هایم چکید ، خدایا این چه بود ؟ از کجا  این موقع شب و کی آب بر سر مردم میریزد . اما اشتباه میکردم آب نبود ، اشک  بود ، اشک آسمان بهشت زهرا (س) او از صبح تا بحال خودش را کنترل کرده بود ، نمیدانم چرا حالا عقده اش باز شده بود ، شاید او نیز بر دل سوخته ما اشک  میریخت ، بخدا قسم این آسمان بود که در مظلومیت امام گریه میکرد ، این  آسمان بود که از ماتم بسیجی های داغدیده بغضش ترکیده بود . روز پنجم در  خانه بودم ازاینکه با کسی سخن بگویم بیزار بودم ، دوست داشتم رهایم کنند و  با افکارم تنهایم گذارند ، سراغ ساکم رفتم ، وصیتنامه شهدا را پیش رو نهادم و می خواستم یک بار دیگر نظرشان را در باره امام بدانم ، هر سطری را که می خواندم ، بر روشن دلی شهیدان مطمئن تر میشدم « در این دنیا دو آرزو بیشتر  نداشتم ، اول بوسیدن روی امام و دوم شهادت ، خدایا اولی نصیب ما نشد ، دومی را دریغ مفرما » . « به امام بگوئید اصغر خیلی دوست داشت بیاید و دستت را  ببوسد ، اما قسمت نشد و اکنون ندای هل من ناصر حسین (ع) مرا می خواند ،  حلالم کنید. » .

170 - فرصت بازی این پنجره را دریابیم....

بازی ها دارد این روزگار هزار رنگ...
همدانم ...در همان خانه نقلی که با اشک  آه و بغض و ناباوری اجاره اش کردیم و وقتی پایان قرارداد را زدیم مهر ماه 94 ...از اعماق وجود هم آرزو کردیم که آن زمان مصادف باشد با پایان دوری ها و تمدیدی در کار نباشد...

مثل همیشه همه چیز بر اساس پیش بینی های ما درنیامد و نخواهد آمد...شاید تعجب کنید اگر بگویم همین الان همسر اینجاست و در حال بسته بندی جمع و جور کردن برای اثاث کشی به خانه ای دیگر!..مامان و بابا هم هستند و آن ها هم مشغول ریزه کاری های آن یکی خانه ای که قرار است تحویل بگیریم....و من در یکی از بی قرارترین و بهت زده ترین شرایط روحی و البته جسمی ام...

خلاصه برایتان بگویم گه معجزه واره معجزه وار زنده ام..نفس می کشم ...هستم....هنوز هستم....
خلاصه تر برایتان بگویم  که قصه ی پر از بالا و پایین زندگی ام ، به راحتی در حال بسته شدن بود... و من نمیدانم دعای دل پاک چه کسی و یا به حرمت چه کار نیکی به من فرصت دوباره داده شد...

همه عزیزانم اینجان و ذهن من ِشوک زده به راحتی جمع نمی شود برای نوشتن....ولی همین نوشتن درهم و برهم هم آرامم می کند...هرآن چه به یادم می آورد این فرصت دوباره را... حتی همین که وبلاگ دوست داشتنی ام می توانست با  169 پست تا ابد متروکه بماند، ولی من همین الان توانستم کلیک کنم روی "ثبت مطلب جدید"....
همه چیز جدید است این روزها برایم...همه بوها...طعم ها..حس ها..نعمت ها و رحمت ها....
هر چند تعریف کردنش تا همیشه وحشت زده ام خواهد کرد اما برایتان می گویم ... تجربه است.. درس است..شاید همین چند خط جان عزیز دیگری را هم حفظ کند...
همین که "گاز-گرفتگی لعنتی"  فقط یک توهم ترسناک نیست ...خیلی راحت تر از آن که فکرش را بکنید اتفاق می افتد و خیلی وحشی تر از آن است که تصورش را می کنید ... و من پس از یک مبارزه سخت و جان فرسا با مونوکسید بی رحم برایتان می نویسم...مبارزه ای که من در آن تقلا ها ی اخر هرگز امیدی به پیروزی نداشتم و هنوز و همیشه در حیرتش خواهم بود..
جمعه بود و من در ذوق یک روز تعطیل و انبوهی از کار های تلنبار شده...ولی از همان صبح سردرد کلافه ام کرده بود..چندین حدس برای علتش در ذهن داشتم ولی اصلا و ابدا ذهنم به سمت نشتی آن هم از آبگرمگن نرفت..اصلا وابدا...اواخر شب تلفن آخر شبم که با همسر به پایان رسید ، سر دردم هم تشدید شده بود..
تصمیم گرفتم یک دوش بگیرم و بخوابم ..شاید از خستگی باشد...غافل از این که دوش گرفتن و شعله ور شدن آبگرمکن همه چیز را بد و بدتر خواهد کرد...
از حمام که امدم بیرون دنیا دور سرم میچرخید...چند بار دست خود را به در و دیوار گرفتم تا کنترلم حفظ شود...نمیترسیدم بیشتر کنجکاو بودم که علتش چه میتواند باشد ...من به هیچ وجه سابقه سردرد و سرگیجه نداشتم...به زور خودم را رساندم به آشپزخانه و یک  مولتی ویتامین خوردم و 2 قاشق عسل...و بزرگترین اشتباهم این بود که در آن شرایط قصد خواب کردم...
اخرین چیزی که از آن لحظه ها یادم می اید این است که روی تختم که دراز کشیدم توی صفحه گوگل گوشی ام نوشتم "دلایل سرگیجه" ولی گوشی از دستانم محکم افتاد روی صورتم و دیگر هیچ یادم نمی آید...
معجزه وارترین  قسمت ماجرا این بود که تقریبا یک ساعت بعد بیدار شدم!..چشمانم را که باز کردم دیدم کاملا فلجم و به سختی نفس می کشم نمی توانستم  کوچکترین حرکتی به دست و پایم بدهم...حس و حالم قابل وصف نیست و دوست هم ندارم یاداوری اش کنم...استیصال کامل و ترس و وحشت...
نه قادر به حرکتی بودم و نه کلامی ....و در حین تمام این تقلاها سکانس به سکانس 29 سال زندگی ام مرور شد و مرور شد و صورتم خیسه خیس بود از این که "خداااا جانم؟قرار بود این اخرش باشد انقدر بد و وحشتناک و غریبانه ؟ این گوشه؟"....و هزاران احساس متناقض ..و غالب ترینش نگرانی برای عزیزانم بود که چگونه می خواهند با این اتفاق کنار بیایند...چه بر آن ها می گذرد... و...و....
بگذارید تمامش کنم هیچ کس خواندن این ها را دوست ندارد...از ساعت 1 نیمه شب تا حدود 3 من در این برزخ دست و پا میزدم و همه تلاشم برای حرکت  و رسیدن به در...فقط افتادن از روی تخت بود ...فقط همین...موبایلم کنار دستانم بود ولی دستی به کنترل من حرکت نمی کرد.. 
این یک ساعت و نیم با هر نفس عمیقی من بی هوش میشدم و نمیدانم چند دقیقه بعد چطور هوشیار میشدم...دمر افتاده بودم روی زمین ...گوشی زیر صورتم بود...مانیتورش از صورتم خیسه خیس بودم..گردنم کمی به اختیارم حرکت میکرد...صدها بار با چانه ام بر روی گوشی زدم تا تاچش را باز کنم...و بعد از هر تلاش ناامید تر و بی جان تر میشدم....
یک آن همه ذهنم را جمع کردم...در سخت ترین شرایط همه ماها ناخودآگاه توسل می کنیم و معجزه میبینم  اینجاهایش بماند برای خودم...انقدر بگویم که بالاخره با چانه ام گوشی را باز کردم و اخرین تماس روی صفحه شماره همسر بود...بووووق...بووووق...صدای همسر می آمد ولی من لال بودم...وحشت زده فریاد میزد "چی شده؟"...نگااااار..."؟...من تمام قوایم شد چند نفس کوتاه که فقط  صدای خرخر میداد....و بی هوش...

دیگر بقیه را از همسر شنیدم که به او چه میگذرد از صدها کیلومتر دورتر...فورا زنگ میزند به صاحبخانه آن هم ساعت 3 نیمه شب ... که تو رو خدا ببینید چه اتفاقی افتاده برای خانمم...صاحبخانه هم طفلی با همسرش میایند و در را باز می کنند و نمیدانم دیگر من را چگونه میرسانند بیمارستان...
با علائم حیاتی بسیار پایین و فشار 3!...و کلی اتفاقات در بیمارستان که بماند..که بماند اگر کارت نظام پزشکی ام را کسی نشان نمیداد باز هم جان سالم در آن آشفته بازار بیمارستان به در میبردم یا نه....
زنجیر به زنجیر این اتفاقات از آن اول تا به آخر ..معجزه و معجزه و معجزه بوده و همین ها مرا در شوک گذاشته است...هنوز فرصت نکرده ام درست و حسابی خلوت کنم و فکر کنم بر آنچه بر من گذشت...
بعد از ظهر همان روز همسر طفلی با چه حال و روزی به رنگ گچی خودش را رساند این سر کشور...من آن لحظه فقط یک بوی آشنا میخواستم که باور کنم که هنوز زمینی ام ...و چه بهتر از نفس های گرم همسر بود روی پیشانی یخ کرده ام....
*از حال مامان بابا هیچ نگویم بهتر است...اشک و سکوت و شکرانه و صدقه آرامش بخش ترین کار این روزهایشان است...دلم برای همه شان کباب است...و حال روحی خودم هم تعریفی ندارد...گرفتگی عضلاتم همچنان ادامه دارد....
*خداوندگار حکیم...حکمتت را شکر...من هنوز نرسیده ام با تو خلوت کنم...چه گذشت بین من و تو؟....

*همسر تمام این چند روز را از این املاکی به آن املاکی بوده برای پیدا کردن یک خانه با سیتم گرمایش پکیج و شوفاژ...این جوری از راه دور دلشان خیلی ارام تر است ..
*فردا صبح همسر و بعد هم مامان بابا باید بروند ...طفلی ها همه از کار و زندگی افتاده اند ... میروند و دوباره هفته بعد همسر می آید برای جابه جایی...هنوز آن یکی خانه آماده نیست برای تحویل...

*تو رو خدا مراقب باشین ...بخصوص عزیزان ساکن در شهرای سرد ... کم کم دارم به روال زندگی عادی برمیگردم ...نگرانم نباشین گل گلی ها...چه قدر خوب است که خدای مهربان  فرصت دوباره داد که پا به پای تان  دوباره زندگی را مزه مزه کنم....