خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

قهرمانی: نه خوشحالم نه ناراحت

قهرمانی ادعا می‌ کند که از بازگشتش به داوری نه خوشحال است و نه ناراحت. او به "ورزش سه" می‌ گوید که امیدوار است این بازی فتح بابی شود تا بتواند دوباره به شغلی که به آن علاقه دارد، برگردد.

با اصرار برگشتم
بالاخره این بازی، بازی است که در سطح استان بسیار اهمیت دارد. آنقدر به من اصرار کردند تا من یک جورهایی در رودربایستی گیر کردم و قبول کردم این بازی را قضاوت کنم. این بازی نیاز به داوری با تجربه داشت و من هم قبول کردم که داوری کنم.

با چه کسانی جلسه گذاشتم؟
من با رئیس و نایب رئیس هیات فوتبال استان خراسان، رئیس کمیته داوران استان و مدیران اداره کل ورزش و جوانان خراسان جلسه گذاشتم و به هر حال آنها من را مجاب کردند که دوباره قضاوت کنم.

نمی‌ توانم بگویم خوشحالم یا ناراحت
شاید باورتان نشود ولی نمی‌ توانم حسم را بیان کنم. اگر بگویم خوشحال نیستم دروغ گفته ام ولی واقعا خیلی هم خوشحال نیستم. می‌ خواهم این بازی را قضاوت کنم تا ببینم انشاالله چه اتفاقی برای من خواهد افتاد.

شاید دوباره به داوری برگشتم
امیدوارم این بازی فتح بابی شود تا بتوانم دوباره به داوری برگردم، واقعیت این است که از روی عصبانیت حرف هایی زدم که شاید حرف دلم نبود. به هرحال من در آن زمان بسیار تحت فشار بودم و شاید صحبت هایی احساسی ای کرده باشم.

نامه ای از یک فرزند منتظر

منبع: انجمن نجات مرکز اراک| شنبه ۶ دی ۱۳۹۳ چاپ

سلام پدرم !امید وارم که حالت خوب باشد من چندین سال است که شما را ندیدم اگر بخواهم بگویم زمانی که بچه ای بیش نبودم شما ما را ترک کردی . بگذریم که من از بچگی تا به حال که برای خودم مردی شدم بدون شما چه سختیها که نکشیدم و همیشه حسرت بی پدری را می کشیدم و با خودم می گفتم پس من چه زمانی می توانم پدرم را ببینم . قبل از اینکه به سن بلوغ برسم نمی دانستم که شما کجا هستید و چکار می کنید الان در حال حاضر من دارم کار آزادی شما را دنبال می کنم و برایم روشن شده است که در چه دامی افتاده ای در فرقه رجوی مثل برده از شما کار می کشند شما را تبدیل به رباط کرده اند که فقط دستورات آنها را پیش می برید و خودتان اراده ای از خود ندارید که برای خودتان تصمیم بگیرید فرقه قرون وسطایی رجوی به جای اینکه رو به جلو حرکت کند بر عکس رو به عقب حرکت می کند و فکر می کند که دنیا به این بزرگی در فرقه خودش خلاصه می شود و خودش را مالک شما می داند . به چه دلیل زن و بچه هایت را رها کردی و پیش کسانی رفتی که فقط برای قدرت طلبی خودشان چندین سال عمر شما را به تباهی کشیدند . بعد از چندین سال چکار کردید و کجا را گرفتید . هم خودت را از بین بردی و هم ما را در حسرت بی پدری گذاشتی هر چند که چهره ات یادم نیست با این وجود می توانم کارهای مربوط به آزادی شما را انجام دهم و من و تمام فامیل همچنان منتظر آمدنت هستیم از طرفی اهل فامیل هر موقع مرا می بینند سراغ شما را می گیرند و جویای احوال شما هستند . امیدوارم که هر چه زودتر به آغوش گرم خانواده برگردی و زندگی جدید و آزاد را شروع کنی به امید آن روز .

پسرت محسن .

قصه کودکانه درخت پیر

قصه کودکانه درخت پیر

مجموعه : ادبیات،شعر و داستان‌

قصه کودکانه درخت پیر


کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس…. آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد… حوصله ندارم…  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.

دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم… اعصاب ندارم… زود خسته می شوم… دارکوب ناراحت شد و رفت.

پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم… مریضم … حوصله ندارم… پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.

غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.

کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.

یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.

کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.

پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.


منبع : تبیان
 

داستان ما و خدا...

Radsms.com

 

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

 

 

 

 

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

 

 

 

 

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

 

 

 

 

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

 

 

 

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

 

 

 

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

 

 

 

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

 

 

 

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

 

 

 

 

 

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر

 

 

 

 

و رو به آسمان کن و بگو یا الله

 

 

 

 

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم

 

 

 

اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

 

 

 

 

خدا: بنده ی من همانجا که دراز

 

 

 

کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

 

 

 

 

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم

 

 

 

دستانم را از زیر پتو در بیاورم

 

 

 

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز

 

 

 

شب برایت حساب می کنیم

 

 

 

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

 

 

 

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده

 

 

 

گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

 

 

 

 

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است

 

 

 

امشب با من حرف نزده

 

 

 

 

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

 

 

 

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید

 

 

 

پروردگارت منتظر توست

 

 

 

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

 

 

 

 

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع

 

 

 

آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

 

 

 

 

نماز صبحت قضا می شود خورشید

 

 

 

از مشرق سر بر می آورد

 

 

 

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

 

 

 

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

شب های بی تو

شب های بی تو بودن برای من حکم شب یلدا رادارد

اشک هایم در قلبم سرازیر میشود

به ظاهر ارام می ایم

ولی درونم چیز دیگری را می گوید

نمی توانم کسی را باور کنم

نمی توانم به کسی جز تو حتی فکر کنم

نمی دانم شاید دیوانه شده ام

دوست داشتن تو از دیوانگی هم بدتر است

 اری از دیوانگی هم بدتر است...

 

دوستای گلم یلداتون مبارک

 

+" یـلـدای بـی تــــو

چــه تــبـریـکـی!

هـــوم؟!

یـک دقـیـقـه بــیـشـتــر دلـتـنـگ بـودنـم مــبـارک ... ! "