مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد...
آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...
...
وقتی از دور او را می دیدی،جدی و متفکر بود،ولی تاچشمش به تو می افتاد ،لبخندی می زدو باچهره ای شاد ومهربان به استقبالت می آمد.بسیار ساده پوش بود ،قامتی نسبتا بلند ولاغر داشت.با موهای صاف و پر پشت متمایل به قهوه ای وانگشتانی بلند وکشیده که با هر سر انگشتی برایت نوشته و بریده ای از روزنامه ،اعلامیه گروه های مختلف وبالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون می کشیدوبا حالتی خاص در گوشه وکنار دانشکده،توی راهرو،کنارباغچه های پر از گل بنفشه،داخل تریای شلوغ وصمیمی،روی نیمکت گوشه ی محوطه،زیر درخت بید مجنون...باآب و تاب تمام،می خواند.
جواب هایش همه مختصر ومفید بود،وپوشیده در لفافه ای از طنز.گاهی با شنیدن آن،خنده ات می گرفت وبعد از کمی دقت،اگر به عمق آن می رسیدی ،شگفت زده می شدی.امکان نداشت لحظه ای با او باشی ،پند وپیامی رابه زبان جدی یا طنز به تو نرساند.
در دوران جوانی با او در مسجد قائم آشناشدم.جز بچه های ثابت قدم مسجد محل به حساب می آمد.نزدیک پیروزی انقلاب،زمانی که شهربانی ،در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم ،امور نگهبانی زشبانه شهر را رهاکرده بود،مردم مجبور بودند،برای حفظ امنیت شهر در مساجدمحل جمع شوندوبه نوبت با دست خالی یابا چوب دستی ،از منازل ومغازه ها در کوچه وخیابان محافظت کنند.وقتی برای نگهبانی توی کوچه ها وخیابان ها باهم قدم می زدیم ،او از هر دری سخن می گفت.نوار سخنرانی های مختلف واعلامیه های جدید امام رابین بچه ها پخش می کرد.او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود وبیشتر شب ها خودش هم کشیک می داد،چه بی دریغ علاقه مند!با چشم های پف کرده وکم خوابش کارهارا بین بچه های تقسیم می کرد وشب ها را فعال وپرتلاش وخستگی ناپذیر به صبح می رساند.اصلا حسن کم خواب بود،خودش هم به کم خوابی اش اشاره می کردو ما هم دیدیم که واقعا خیلی کم می خوابد.آری حسن کم خواب بودو الحق "دیده ی بیدار ما".
شب های سردزمستان مشهد وصف طولانی سلف دانشجویی،طاقت آدم را طاق می کرد.درصف سلف سرویس ایستاده سر به زیر انداخته بودم،که دستی روی شانه ام خورد،انگشتانی بلند وکشیده...برگشتم،خودش بود ،با لبخندی گفت:"می خواستم چشم هایت را بگیرم برای امتحان هوش،ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!..."
با خنده ای ادامه داد:"منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!..."دستم را گرفت و از اول صف خارج شدیم.اصرار داشت آن شب مهمان آن ها باشم.می گفت:"حسین وقاسم حتما شامی روبه راه کرده اند.اول شام می خوریم وبعد از روی بخار معده!تجزیه وتحلیل سیاسی راپی می گیریم،چطور است؟موافقی؟..."
در قسمت جنوبی فلکه صاحب الزمان،خیابان بن بستی است که در انتهای آن،کوچه باریک وقدیمی وپر پیچ وخم دیده می شود.درست نمی دانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم،اتاق ساده ای در طبقه ی بالا اجاره کرده بوند.درست حدس زده بود،حدسی تند وتیزی ساخته وپرداخته بودندوجمعشان جمع بود ومهمان داشتند،یکی آرشیو روزنامه بنی صدر-انقلاب اسلامی-داشت،یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بودو یکی...،خلاصه،همه اهل بحث و ونظر...بعدشام ،مباحثه ادامه داشت.حسن میاندار بود وگاهی نقش داور را بازی می کرد.شب از نیمه گذشته بود.ازحستگی پلک هایمان سنگین شده بود،ولی زحسن صحنه گردان پرجنب وجوش مجلس ما،سرحال ومقاوم بود.بعداز پیروزی انقلاب،دانشگاه ها باز شده بود.روزها از پی هم می گذشت.نفوذ گروه های سیاسی در دانشگاه بیشتر وبیشتر می شدو دسته بندی و گروه بازی ها شدیدتر.دیگر اتاقی نمانده بود که به گروه های جدید واگذار کنند،حتی فضای خالی زیر پله های دانشکده هم از دست آن ها در امان نبود.حسن،به رغم گذشته،از بحث های روشنفکری وحرف های بدون عمل روشن فکرنمایان خسته شده بود.اوتشنه کار وسازندگی برای محرومان بود.این را از حرف هایش ،در سفری که برای دیدار امام رفته بودیم فهمیدم.دانشجویی با لهجه آذری همراهش بود،سبیل های پهن وبلندی داشت .دائم با حسن بحث اعتقادی می کردند.آن طور از حرف هایشان بر می آمدافکار مارکسیستی داشت وبعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود.جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود.چه در رفت،چه در برگشت،حسن صبر می کرد تا همه دانشجویان جابه جا شوند،بر خلاف عده ای که با عجله به اتوبوس ها هجوم می آوردند،او عجله ای نداشت وبه قول خودش لژ نشین بود و رعایت حال همه را می کرد.یادم هست روز اولی که به قم ،شهر مقدسی که آن روزها امام در آنجا اقامت داشتند،وارد شدیم،چهارشنبه بود.درساعت معینی از صبح،امام بالای پشت بام می آمدندومردم برای دیدار امام مانندسیلی خروشان به کوچه می ریختندو جمعیت تو را مثل پرکاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود می برد.چشم ها گریان بود ودست های نیازمندهمه به طرف امام دراز بود.
***
صدای گلوله وانفجار خمپاره ها وغرش توپ یا لحظه قطع نمی شد.هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز می شدیم.به هرطرف که نگاه می کردیم،آتش و دود و خون و فریاد بود،محاصره ای وصف ناشدنی.دو روز تمام بود که می جنگیدیم ،از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود.ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت می کردیم .روزهای بسیار خوبی بود.ارتش،عراقی ها را محاصره کرده بود.آن ها در حال فرار بودند.استوانه های غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود وما همچنان پیشتاز بودیم،ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شدونیروهای ما ،دربیابان بدون خاک ریز وبدون هیچ سنگری ،شب را به سر بردند.همه در انتظار مرحله ی دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابدآن شب هوا کاملا تاریک بود ،از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود.تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود وما مهمات چندانی نداشتیم ومن وحسن نزدیک هم بودیم،او زمزمه می کرد:"خدا زنده است ،نا امیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لایموت،...ایاک نعبد وایاک نستعین،لا وسیله لنا الیک الا انت."
مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد... .
آن روز هم که بغل جاده هویزه نزدیک پادگان حمیدبودیم ودر محاصره ی کامل عراقی ها ،نمی دانم چرا از آتش توپخانه ی ما هیچ خبری نبود!گویا ارتش عقب نشینی کرده ومارا بی خبر در آن برهوت رها کرده بود.عراقی ها از ساعت سه ونیم،سه تا چهار بار مارا بمب باران دکردند.آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود،که کنار هم ،صدای یکدیگر را نمی شنیدیم.صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست،همه جا پر از گرد وخاک شد،کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید.ناگهان چشمم به حسن افتاد،گلوله کالبیر پنجاه،مستقیما به قلب او اصابت کرده بودو خون پاکش فوران می زد،انگشتان بلندو کشیده اش در خاک هویزه فرو رفته بود،همان انگشت بلند و وکشیده ای که در کویر دوچاهی هنگام ساختن آب انبار،پیوسته پر از خون و آهگ و آب بود،همان انگشتی که رضا صادقی بارها آن را پاندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کاربکشد،ولی عجیب بود،حسن با اینکه تمام انگشتانش زخمی بود ،به رغم سوزش دستانش،دائم با آب و آهک سر و کار داشت ودست از کار نمی کشید.درهمان محاصره ،بازهم رضا صادقی ،یار دیرین اردوگاه دوچاهی،درکنارش بود،او هم جز گروه اخلاص سوسنگرد بودومی خواست او را از حلقه ی محاصره بیرون ببرد،ولی چگونه؟!شهیدفاضل به او گفته بود:"در این نبرد ما شهیدان فراوانی خواهیم داد."
انگشتان کشیده وبلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت.او چندین بار در طول زندگی شهید شده بودو این آخرین بار بود.
آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...
چشم هایش به رنگ دریا بود وخودش مثل دریایی ژرف و عمیق ،نگاهی نافذ،روحی مواج،عمری پر فراز ونشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت،واقعا دریا بود،"دریا".
شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند.
وی برای مساله ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام (ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد .
حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدائی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست.
شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘ دنیا خانه خوبی است به شرط آنکه کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’
وقتی از دو چاهی که محل ماموریتش بود برای زیارت مادر به سبزوار آمد، به مادرگفت: آیا تداوم واقعه کربلا را می شنوی که ندا می دهد ‘ هل من ناصراً ینصرنی ‘ ؟ اجازه رفتن به میدان جنگ را به من بده که مرا برای چنین روزی پروریده ای، مادرش در پاسخ گفت: آری فرزندم جانمان فدای اسلام از همین جا بگو لبیک یا ابا عبدا… خدا به همراهت پسرم؛ آخرین وداع را با مادر کرد و به جبهه رفت، در کربلای هویزه با چند تن دیگر از همفکران و همدلان مستقر شد و در ۱۶ دی ماه در معیت گروه اخلاص پس از مدتی ستیز با بعثیون کافر شهدشیرین شهادت را نوشید.
فرازی از وصیت نامه شهید محسن فتاحی ثانی: خدایا شاهد باش درمسیر تو حرکت کردم و اینک پیوستن به تو را را انتظار دارم…
به نقل از کویر پرستاره با اندکی دخل وتصرف
*محسن تدینی ثانی*
کتاب کویر پرستاره تنها کتابی است که در رابطه با زندگی شهدا وبر اساس خاطرات آن دلاوران به صورت داستان در شهرستان سبزوار نگاشته شده است.
• گفتگویی با یکی از سرپرستان نویسندگان کتاب کویر پرستاره انجام داده ایم کتابی که پس از کش وقوسهای فراوان بالاخره توسط حوزه هنری خراسان رضوی با همکاری شرکت انتشارات سوره مهر به چاپ رسید.
• 1 - لطفاً خودتان را به طور کامل معرفی بفرمائید ؟
به نام خداوند شهیدان همیشه جاوید. من حسین کلاته آقامحمدی ، چهل وسه ساله ، دارای مدرک فوق دیپلم زبان وادبیات فارسی از دانشگاه آزاد اسلامی سبزوارو یکی از سرپرستان نویسندگان کتاب « کویر پرستاره » هستم .
• 2 - مگر این کتاب چند نفر نویسنده داشت که شما یکی از سرپرستان نویسندگان آن بودید؟
ابتدا قرار بود تمام پرونده های شهدای دانشجوی شهرستان سبزوار توسط بنده مطالعه ونکته برداری شده و زندگی نامه ی داستانی از محتویات آن تنظیم شود که به پیشنهاد مدیر مسوول موسسه ی فرهنگی هنری انتظار-که به عنوان پشتیبان وناظر مراحل تولید وچاپ کتاب در تهیه وندوین کتاب حضور داشتند – بنا شد به لحاظ تنوع مطالب و قلم نویسندگان واز طرفی زمان کمی که برای تحویل کتاب به بنیادشهید خراسان داشتیم ، تعداد نویسندگان بیشتر از یک نفر باشد بنا براین آقایان شهرام کافی ، سیدابوالفضل حسینی ، علی فتاحی وعلی یوسف آبادی دریک گروه قرار گرفتند واینجانب به همراه آقای سید وحید نقیبی نسب وخانمها مرضیه نوربخش ، فاطمه شریف نیا ، سمیرا ثباتی مقدم ، ناهید بیهقی در گروه دوم قرارگرفتیم که بیشترین پرونده ی شهدا توسط گروه دوم به زندگی نامه ی داستانی تبدیل شد .
• 3 - از روند کار بگویید ؟
هر نویسنده تعدادی پرونده ی فرهنگی شهید که توسط حوزه معاونت فرهنگی وپژوهشی بنیاد شهید جمع آوری شده بود را مورد مطالعه قرار می داد که ابتدا نکات کلیدی وبرجسته ی زندگی شهید را یادداشت می کرد وپس از مطالعه کامل پرونده وبراساس یادداشتها زندگی نامه ی داستانی شهید نوشته می شد . در مرحله ی بعد، نوشته های نویسندگان به سرپرستان تحویل داده می شد وسرپرست مربوطه ضمن مطابقت متن با قواعد مصوب شده ، ویراستاری مقدماتی نیز انجام می داد. در صورتی که متن نوشته شده مورد تأیید قرار می گرفت به آقای کافی که ویراستاری نهایی را به عهده داشت تحویل می گردید وپس از آن به تایپ سپرده می شد. اما اگر متن از نظر سرپرست دارای ایراد بود ویا با طرح تصویب شده مطابقت نداشت ، نویسنده با دریافت راهنمایی نسبت به اصلاح متن اقدام می کردو مراحل بعد طی می شد.
• 4 - از شرایط مصوب وقواعد وقوانین تدوین کتاب برایمان بگویید .
شما اگر به کتابهایی که تاکنون برای شهدا مخصوصاً شهدایی که برای آنها یادواره برگزار می شود ، نگاهی بیندازید خواهید دید که مثلاً نوشته شده که فلان شهید در کجا به دنیا آمد ، تحصیلاتش را تا چه مقطعی و در کجا به پایان رساند ... وبالاخره در چه مکانی و براثر چه حادثه ای به شهادت رسید . من می خواستم یک حرکت جدید در زندگی نامه نویسی برای شهدا انجام دهم . می خواستم ازکلیشه ها فاصله بگیرم وکاری کنم که این کتاب مثل بقیه کتابهای شهدا بایگانی نشود . بعد از مدتی فکر ومشورت با دوستان ، تصمیم گرفتم از ماجرای واقعی زندگی این شهدا خصوصاً شهدای دانشجو که هم پرونده ی آنها پرمحتوا بود وهم زندگی آنها پر از نقاط عطف وفرازونشیب ، در همه ی قسمتهای متن استفاده کنم ضمن اینکه قالب داستانی را از متن نگیرم .شما وقتی کتاب را ورق می زنید می بینید درتمام نوشته ها از نامه ها ، دست نوشته ها ، وصیت نامه ومصاحبه ها وخاطرات همرزمان وخانواده ی شهید استفاده شده ومنابع مورد استفاده نیز در پاورقی ها آمده است که همه داستان مستند باشد . قبل از اینکه مجوز این کتاب از سوی بنیاد شهید خراسان برای من صادر شود سه پرونده ی شهید را به عنوان نمونه کارکردم وکمیته ی تألیف کتاب بنیاد شهید مرکز براساس این نمونه کارها مجوز کتاب « کویر پرستاره » را صادر کرد .
• 5 - « کوبر پرستاره » از ابتدای کار تا رونمایی وتوزیع چقدر زمان برد ؟
• مجوز تألیف کتاب در پاییز سال 1383 صادر وقرار شد نسخه نهایی کار فروردین سال بعد تحویل بنیادشهید خراسان شود اما در طول کار به دلیل اضافه شدن تعدادی شهید دانشجو به پرونده ها تقریباً در کمتر از یکسال یک نسخه از کتاب به صورت صفحه آرایی شده توسط موسسه به بنیادتحویل داده شد وهمگی منتظرچاپ شدیم که بعد از مدتی متوجه شدیم اعضاء جدیدکمیته ی تألیف کتاب در تهران ، این نوع نوشته را نپسندیدند واین شد که کار چاپ کتاب متوقف شد. مدیر محترم موسسه ی انتظار بعد از این ماجرا تصمیم گرفت کتاب را با سرمایه ی شخصی و یا کمک افراد خیر وخود خانواده ی معظم شهدای دانشجو چاپ کند که خوشبختانه با رایزنی های صورت گرفته توسط ایشان ، اداره کل حفظ آثارونشر ارزشهای دفاع مقدس استان خراسان رضوی با همکاری ومسوولیت مستقیم حوزه هنری خراسان رضوی وشرکت انتشارات سوره مهر این کتاب در سال گذشته چاپ ورونمایی شد .
• 6 - نویسنده ها چطور انتخاب شدند ؟
گروهی که به سرپرستی آقای کافی می نوشتند کسانی بودند که در دوران دفاع مقدس ویا دوران دانشجویی با شهدای دانشجوی سبزوار همکلاس یا همرزم بودند وکاملاً به روحیات وعقاید ومبارزات تعدادی از شهدای دانشجو آشنایی داشتند وحتی با آنها زندگی کرده بودند که قرارشد پرونده ی این شهدابه گروه مذکور داده شود ونویسندگانی که با بنده کارکردند ازدوستان فعال در انجمن داستان نویسی ققنوس بودند که بنده تا حدودی با قلم وآثارشان آشنا بودم وقرارشد مابقی پرونده ها را کارکنیم.
• 7 - در حین کار با اتفاق خوب یا خاصی برخورد نکردید ؟
• خیلی از دوستان نویسنده ی این کتاب ، با لحظه لحظه ی این پرونده ها زندگی کردند وحتی برای بعضی از آنها اشک ریختند خصوصاً خانمها که پرونده ها را مطالعه می کردند با لحظات جالبی برخورد می کردند که شاید برای اولین بار بود که می خواندند ویا می شنیدند وحسن بزرگی که این کار داشت این بود که نویسندگان جوان برای نوشته های آینده شان ، حداقل در زمینه ی داستان نویسی دفاع مقدس ، منابع خوبی را در اختیار داشتند .
• 8 - به نظر شماداستان نویسی سخت تر است یا زندگی نامه ی داستانی ؟
• قطعاً زندگی نامه ی داستان سخت تر از داستان نویسی است . در داستان نوشتن دست باز است و نویسنده موضوع را هر طور که بخواهد می تواند به آن بپردازد اما در زندگی نامه ی داستانی ، نویسنده باید به اصل موضوع که زندگی فرد است وفادار بماند واز واقعیتها دور نشود ومطالبی را بیاورد که در زندگی فرد اتفاق افتاده ، خصوصاً زندگی شهدا که پر از معنویت است ودارای ابعاد خاصی است . این کتاب ضمن اینکه سعی شده ساختار داستانی داشته باشد اما بیشتر مستند است .
• 9 - بعد از این کتاب ، کار دیگری به این روش انجام داده اید ؟
• بله ، کتاب « لاله های سبز پوش » ویژه یادواره ی شهدای منطقه انتظامی سبزوار نیز به همین روش با سرپرستی بنده و با همکاری نویسندگان جوان دیگری کار شد که توسط موسسه فرهنگی هنری انتظار چاپ شد .
• 10 - صحبت خاصی دارید بفرمایید ؟
عرض خاصی نیست و از اینکه این فرصت را در اختیار بنده قرار دادید ممنونم./سبزوارفرهنگ