یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
در سایه ی سروی به صفایی نرسیدیم
از دامن دی بوی بهاری نشنیدیم
در حسرت برگی به نوایی نرسیدیم
بر قامت فریاد ، به فریاد نشستیم
پژواک صدا را ، به صدایی نرسیدیم
از آتش تقدیر تو شبگیر گذشتیم
در طور تجلّی به ندایی نرسیدیم
از حنجره صد پنجره آواز گشودیم
زین پرده به گلبانگ درایی نرسیدیم
ما درد غم عشق تو ای دوست نهادیم
بر شانه ی زخمی ، به دوایی نرسیدیم
در معبد افسوس چه رازی است خدایا
در ما که به محراب دعایی نرسیدیم
زنده یاد استاد مشفق کاشانی
روانش شاد ویادش گرامی...
عجیب است که در عصری که سرعت حرف اول را می زند، کلام خدا از انتظار صحبت می کند. البته خدا هم خدای سرعت است و هم خدای صبر و انتظار. او خیلی چیزها را طوری آفریده که به سرعت عمل می کنند. مانند رعد و برق یا سرعت گردش زمین و سیارات و خیلی چیزهای دیگر با سرعت عمل می کنند. اما...
اشعیاء 40: 28-31
دنیای ما به سرعت به پیش می رود. در یک قرن گذشته علم و دانش با سرعت برق به پیش رفته و سرعت پیشرفت علم در قرن گذشته به هیچ وجه قابل مقایسه با تمام قرون گذشته نیست. همه چیز سریع و تند شده است. هواپیماهای سریع، قطارهای سریع السیر، اتومبیلهای سریع با سرعت 300 کیلومتر در ساعت و حتی بالاتر. مردم به دنبال کامپیوترهای با سرعت بالا هستند. اینترنت با سرعت بالا و در حقیقت انسان به دنبال سریعترین چیزها در این عصر است. غذا در عرض یک دقیقه گرم می شود. لباسها سریع شسته می شود. خانه سریع پاک می شود. همه چیز سریع و سریع و سریع. مسلما" این سرعت بر شخصیت و حالتهای ما مسیحیان نیز تاثیر گذاشته است. وقتی چیزی به سرعت اتفاق نمی افتد عصبی می شویم. من خودم آدم عجولی هستم و نمی توانم خیلی زیاد صبر کنم.
مزمور 27: 14 می گوید: " برای خداوند انتظار بکش، نیرومند باش و دل قوی دار؛ آری منتظر خداوند باش ."
عجیب است که در عصری که سرعت حرف اول را می زند، کلام خدا از انتظار صحبت می کند. البته خدا هم خدای سرعت است و هم خدای صبر و انتظار. او خیلی چیزها را طوری آفریده که به سرعت عمل می کنند. مانند رعد و برق یا سرعت گردش زمین و سیارات و خیلی چیزهای دیگر با سرعت عمل می کنند. اما نباید فراموش کرد که خدای ما خدای صبر و انتظار است. خدا بارها در کلامش می گوید برای من منتظر باش. ابراهیم 25 سال طول کشید تا وعده خدا را دریافت کرد. ایوب مدت طولانی درد کشید تا برکت خدا را دریافت کرد. موسی چهل روز و چهل شب در حضور خدا وقت گذراند تا خدا را ملاقات کرد. کلام خدا می گوید: "منتظران خداوند خجل نخواهند شد." یا به کلامی دیگر شرمنده نخواهند شد.
در عصری که همه چیز با سرعت است ولی خدای ما به دنبال انتظار ما است. ببینید داود چقدر برای خدا انتظار کشیده است که می گوید: " از فریاد خود خسته شده ام؛ گلویم خشک شده و چشمانم از انتظار برای خدایم تار گشته است." (مزمور 69: 3) آیا تا به این حد برای خدا انتظار کشیده ای؟
البته می دانم و مطمئنم که در میان شنوندگان این پیام عده ای هستند که اصلا" وقتی به دعا و کلام خدا نمی دهند چه برسد به انتظار برای خدا. ولی با این پیغام می خواهم شما را تشویق کنم که هم به خدا وقت دهید و هم انتظار او را یاد بگیرید. با شخصی صحبت می کردم و به من می گفت من خیلی سوالها از خدا دارم ولی خدا هیچ جوابی به من نمی دهد. تعجب کردم و از او سوال کردم: " آیا به خدا وقت می دهی؟ وقت دعای شخصی داری؟" گفت: " نه حوصله وقت صرف کردن برای دعا ندارم!" آیا کسی به شما وقت ندهد و از شما سوال نکند و منتظر جوابش نباشد منطقی است که بگوید شما به او جواب نداده اید؟
در مزمور 106: 13 می گوید که قوم اسرائیل: " کارهای او را بزودی از یاد بردند، و مشورت او را انتظار نکشیدند. هوای نفس خود را در بیابان پیروی کردند، و خدا را در صحرا آزمودند. پس آنچه خواستند بدیشان عطا فرمود، اما لاغری در جانهای ایشان فرستاد."
انتظار برای خدا چند شرط دارد:
1- انتظار صبر می خواهد. بدون صبر و تحمل وقت، انتظاری بوجود نمی آید.
2- انتظار چشمداشت دارد. توقع دارد. به یک نقطه ای نگران است و توجه متمرکزی به چیز خاصی دارد. بعضی اوقات این توجه ملاقات خداست و بعضی اوقات دریافت پاسخ دعایی و بعضی اوقات جواب به سوالی. به هر حال انتظار همراه با توقع است.
3- انتظار گاهی اوقات با داد و بیداد است و گاهی اوقات همراه سکوت. داود می گوید گلویم خشک شده از بس فریاد کرده ام. پس هنگام انتظار فریاد نیز می کشید که گلویش خشک شده. من لحظات عالی با خدا داشته ام که همراه فریاد بوده است. به یاد دارم وقتی تازه به هلند آمده بودیم و در یک دهکده دور افتاده در هلند با خانم و رودریک به سر می بردیم یک روز که خیلی خسته بودم به جنگلها رفتم و شروع به فریاد کردم و گفتم خداوندا من از خود خسته شده ام و نمی خواهم فایده ای نداشته باشم. من می خواهم تو را ملاقات کنم و از تو نقشه بگیرم. آنجا بود که خدا با من صحبت کرد و فرمود کار خدا را در هلند شروع کنم." خیلی از کارهای بزرگ و بجا ماندنی با انتظار در حضور خدا بوجود می آید. انتظار همراه سکوت نیز هست. انتظار همیشه با فریاد نیست بلکه اکثر اوقات با سکوت است. جاهایی که مردم انتظار می کشند اکثرا همراه سکوت است. مخصوصا اگر همراه شما کسی نباشد.
4- انتظار همراه تفکر و تامل است. امکان ندارد که برای چیزی انتظار بکشید و در حال تفکر نباشید. در بودیسم توجه زیادی به مدیتیشن یعنی تفکر و تامل می شود. اما فرق بودیسم با مسیحیت این است، که در بودیسم برای هیچ و پوچ تمرکز و تفکر می کنند ولی در مسیحیت برای خدا انتظار و تفکر و تامل می کنند. وقتی خود را برای همه چیز باز بگذارید خیلی خطرناک است چون در این موقعیت خود را برای ارواح شریر نیز باز می گذارید و فرصتی به ارواح شریر می دهید.
5- انتظار بدنبال پاداش است. اشعیاء 30: 18 می گوید کسی که برای خدا انتظار می کشد مبارک خواهد شد. اشعیاء 40: 31 می گوید منتظران خدا قوت تازه خواهند یافت. اشعیاء 49: 23 می گوید منتظران خداوند شرمنده نخواهند شد. مراثی 3: 25 می گوید خداوند برای آنانیکه منتظر او هستند، نیکو است.
6- انتظار دارای تداوم است. هوشع 12: 6 می گوید برای خدا دائما منتظر باش. انتظار وقت و پشتکار و پیگیری دائم می خواهد.
7- در ضمن انتظار خستگی دارد. داود می گوید خسته شده ام. در انتظار کشیدن حوصله آدم سر می رود و گاهی اوقات خسته می شود و می برد. وقتی انتظار می کشی به جایی می رسی که می گویی فایده ای ندارد و پاسخی نیست پس به کارهای خودم ادامه دهم یا انتخابهای نادرست را شروع می کنی. مانند ابراهیم که وقتی سالها منتظر فرزند وعده از خدا بود و خبری نشد و هاجر را گرفت تا از او فرزندی داشته باشد.
8- کسی که انتظار می کشد امیدوار است. انتظار همراه امید است. امکان ندارد امیدی نداشته باشی و انتظار بکشی. خدای ما شایسته است که به او امیدوار باشیم. هر جا در کتاب مقدس که از امید صحبت شده منظور آن انتظار نیز هست. در رومیان 8: 23 وقتی در مورد انتظار برای نجات صحبت می کند می توان انتظار را امید نیز ترجمه کرد. امیدوار برای نجات.
من بارها برای خداوند انتظار کشیده ام و همیشه نیز خدا برای من پاسخ بوده است. برای ازدواجم با ریما 15 روز روزه گرفتم و خدا او را به من داد. برای خدمتم در ایران باز هم روزه گرفتم و دعای طولانی با انتظار کردم و خدا مرا جواب داد. برای آنانکه از پشت خنجر زدند در حضور خدا منتظر ماندم و بعضی از آنها آمدند و عذرخواهی کردند و یا من از آنها عذر خواهی کردم و روابط به حال اول برگشت. نه فقط در زندگی خود بلکه در زندگی مردان و زنان خدا دیده ام که هر کس منتظر خدا شده، بی جواب از نزد خدا برنگشته. مردانی چون برادر ست با زندگی پربرکت 99 ساله با فرزندان و نوه ها و نتیجه های پربرکت. مردانی مثل برادر دیباج که نه سال و بیست و هفت روز در زندان منتظر خدا شد و البته برای مسیح شهید شد ولی خانواده ای پربرکت بجای گذاشت و زندگی نمونه ای را برای ما به ارمغان آورد. اینها مشتی از خروار است. در تاریخ مسیحیت مردان و زنان زیادی بوده اند که با ماندن در حضور خدا و انتظار برای او نه فقط شرمنده نشده اند بلکه برای خود و نسلشان برکت بوده اند. بگذارید امروز با انتظار در حضور خدا و ملاقات او مانند موسی ها و ایلیاء ها و ایوبها وارث برکات آسمان و زمین شویم.
شکر خدا که بوی محرم گرفته ام
در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام
این آبروی نوکری هیئت تو را
از دستمال مشکی اشکم گرفته ام
دیگر هراس روز قیامت نمی برم
وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام
با تربت تو کام دلم را گشوده اند
عمری اگر که بوی محرم گرفته ام
----------------------------------------------
بالا نرفت آنکه به پای تو پا نشد
آقا نشد هر آنکه برایت گدا نشد
یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم
حالا که کربلای تو روزی ما نشد
-----------------------------------------------------
یه جائیه تو دنیا همه براش می میرن / تموم حاجتا رو همه ازش می گیرن
بین دو نهر آبه ، یه سرزمین خشکه / شمیم باغ و لاله اش خوشبو ز عطر مُشکه
شبای جمعه زهرا زائر این زمینه / سینه زن حسینه ، یل ام البنینه . .
----------------------------------------------
زینب کجا و خنده ی اشرار؟ یا حسین..!
زینب کجا و کوچه و بازار؟ یا حسین..!
زینب کجا و مجلس اغیار؟ یا حسین..!
زینب کجا و این همه آزار؟ یا حسین..!
زینب کجا و طشت و سر یار؟ یا حسین..!
در پنجه های بغض گرفتار، زینب است...
------------------------------------------------
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد ...
--------------------------------------------------------------
منظر دل های ماست، کرب و بلای حسین
مرغ دل ما زند، پر به هوای حسین
یک نگه کربلا به بود از صد بهشت
جنت اهل دل است، صحن و سرای حسین
دیدن باغ بهشت، مژده به زاهد دهید
زاهد و حور و قصور، ما و لقای حسین
تربت پاکش بود داروی هر دردمند
دار شفای خداست، کرب و بلای حسین
ملک سلیمان بود در نظرش بی بها
آن که گدایی کند پیش گدای حسین
هرکه رود کربلا بوسه به خاکش زند
بشنود از قدسیان، بانگ و نوای حسین
چون به عزاخانه اش پا نهی آهسته نه
بال ملایک بود، فرش عزای حسین
خنده کنان می رود، روز جزا در بهشت
هرکه به دنیا کند، گریه برای حسین
غم نخورد بعد از این، بهر سرای دگر
آن که «شکوهی!» شود، نوحه سرای حسین
-----------------------------------------------
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند
آنکه پرواز آموختهاست و راه کربلا میشناسد
و چگونه از جان نگذرد آنکس که میداند جان بهای دیدار است
یاران شتاب کنید...گویند قافله ای در راه است
که گنهکاران را در آن راهی نیست،
آری گنهکاران را راهی نیست ، اما پشیمانان را می پذیرند.
قصه عشق ما را بایستی با غروب بود تا دانست
و با هوای ابری پاییزان
و با مرغی که به ناچار برای میله های بی احساس قفس
نغمه سرایی می کند.
ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید
و در عمق لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان سینه های داغ دیده
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد
پروبال ما بریدندو در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
--------------------------
بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا
حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد
از بین رنگها انتخاب می کند
سرخی را برای محاسن حسین
و سفیدی را برای موی زینب.
--------------------------------------
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان میگیرذ
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد!
چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
----------------------------------
اینهمه راه دویدم به سوی دلدارم
به امیدی که در این دشت برادر دارم
تو دعا کن که کنار بدنت جان بدهم
فکر ِ همراهیِ با شمر دهد آزارم
یک عبا داشتی و خرج علی اکبر شد
با چه از روی زمین جسم تورا بردارم
به وداع ِ من و تو خیره بُوَد چشم ِ رباب
خواندم از طرز ِ نگاهش که منم دل دارم
خیز و نگذار که ما را به اسیری ببرند
منکه از راهیِ بازار شدن بیزارم
------------------------------------------
سر سفرت منو نشوندی حسین
نمکت رو به من چشوندی حسین
اونقدر اقایی که این بده رو
توی روضت بازم کشوندی حسین
----------------------------------------
درد و دل رقیه سه ساله
اباعبدالله (س)
با سر بابا
--------------------
سلام بابا
دیگر به کلی تاب از توانم رفته بود
هیچگاه تصور نمی کردم که دوری از تو تا این اندازه کشنده باشد
ای کاش جای دیگری به دیدنم می آمدی
خرابه برای پذیرایی خیلی پسندیده نیست
من می دانستم تو در آن روز به یاد ماندنی شهید گشته ای
اما تمام تعجبم از سخنان عمه ام زینب بود
او می گفت اگر بابا را بخوانی و بیادش باشی
به دیدنت می آید
باور نمی کردم
چون می دانستم که تن بی سر نمی تواند به جایی برود
اما فکرش را هم نکرده بودم که سر بی تن بابا این قدرت رادارد
راستی بابا سر خونینت را بارها بر سر نبزه دیده بودم
اما این خاکستر ها از کجا بر چهره ات نشسته
چرا لبانت کبود شده
مگر این همان لبهایی نیست که دیروز بر سر نی قران میخواند
از چشمانت پیداست بابا که خیلی خسته ای
بابا تو آنروز به من گفتی وقتی من رفتم دختر خوبی باشم
به من گفتی مبادا از حمله دشمن بترسم
من هم نترسیدم
آنها امدند خیمه ها را سوزاندند
زنها را تازیانه زدند موهای مرا هم کشیدند
اما بابا نمیدانم عمویم کجا بود
مگر او نگهبان خیمه های ما نبود
با این همه می دانستم که او هم در گوشه ای بر خاک ارمیده
چون عمویی که من میشناختم هیچگاه حاضر نمی شد
که تو از دنیا بروی و او زنده باشد
ما را شبانه سوار بر شتر کردند
هر کدام از ما همراه یکی از زنان
عمر سعد فریاد زد که اسیران را ازمیان اجساد
به خون تپیده تو و دوستانت عبور دهند
همان کردند
از کنار هر پیکری که گذشتیم
گروهی به ناله می امدند
تا اینکه صدای شیون عمه ام بلند شد
نگاه کردم نمی توانستم جنازه ات را بشناسم
اما یکی فریاد کرد این جسم حسین است
تحمل دیدن از کفم رفت و برای اولین بار خود را از پشت شتر بر خاک افکندم
پاهایم درد گرفته بود اما بابا از درد دل که سوزنده تر نبود
آمدم در گودی قتله گاه
مثل اینکه تورا با شمشیر و نیزه شکسته دفن کرده بودند
بدنت یک جای سالم هم نداشت
هنوز از سوراخهای زرهت خون داغ بیرون می زد
می خواستم صورتت را ببوسم که دیدم سر نداری
گریه می کردم که تازیانه ای درد ناک بر پشتم نشست
یکی از همانها دستم را گرفت و بر روی شترم انداخت
تا وقتی از ان صحرای جنایت رفتم چشم از تو بر نداشتم
بابا حوصله داری باز برایت تعریف کنم
بگذار یک بار هم دختر برای پدرش قصه بگوید
نیمه های شب بود خسته بودم یکدفعه خوابم برد
که ناگهان دردی شدید
تمام تنم را پوشاند چشمم را باز کردم باز از شتر افتاده بودم
با عجله برخواستم و به دنبال قافله دویدم
اهل قافله هنوز متوجه من نشده بودند
پاهایم را ببین بابا این تاول ها یادگار همانجاست
خیلی سخت بود خیلی اذیت شدم
اما مگر غیر از این است که هر که بخواهد با تو باشد
باید آواره بیابانها شود
از بس دویدم نفسم به شماره افتاد
و با صورت نقش زمین شدم
شرو ع کردم به گریه داشتم نا امید می شدم
دیگر قافله خیلی دور شده بود
گفتم از بابا عقب افتادم
ناگهان دست گرمی را بر گونه هایم احساس کردم
زنی بود مشکی پوش
چهره اش در ان تاریکی می درخشید
اما بابا خیلی شبیه عمه ام زینب بود
کنارم نشست و دلداریم داد
به من گفت غصه مخور
گفت اگر زینب نیست من هستم
بابا با اینکه غریبه بود اما از هر اشنایی بیشتر دوستش داشتم
حتما تو اورا می شناسی
من هم تا آخر شناختمش
همانجا که خطابم کرد غم مخور ای یادگار حسینم
بابا معمولا مادرها اینگونه عزیزانشان را خطاب می کنند
هر وقت به رویم تازیانه می کشیدند
اولین آن را عمه ام زینب می خورد
هر وقت سیلی می خوردم قبل از من او تحمل میکرد
عمه هیچگاه پیش چشم من گریه نکرد
اما هر زمان من میگریستم در اغوشم می کشید
نوازشم می کرد
به رویم می خندید و آرام آرام در گوشم قران می خواند
بابا خواهرت به تمام وعده هایش عمل کرد
هر چه به تو قول داده بود
هنوز صدای فریادهایش
بر سر دشمنان تو در بازار
کوفه میپیچد
هنوز شهامت سرشارش را مرمرهای کاخ عبیدالله گواهی می دهند
البته تعجبی ندارد هر چه باشد او خواهر توست
بابا هر روز جمعی انبوه می ایند اینجا
تا از اسیران کربلا دیدن کنند
امروز دختر بچه ای مرا به پدرش نشان داد
و پدرش چیزی گفت آنوقت هردویشان خندیدند
من از عمه پرسیدم که آنها بعد از اینجا به کجا می روند
گفت به خانه گفتم مگر ما خانه نداریم
او جوابی نداشت
اما من پاسخم را از سکوت پر معنایش گرفتم
ای بابا دیگر این بار تنهایم مگذار
مرا با خود ببر
قول می دهم تا اخرش را پابه پایت بیایم
برایم فرقی نمی کند کجا برویم
چرا که در کربلا خوب دانستم
که هر جا که تو باشی خوبی همانجاست
پاکی همانجاست
خدا هم همانجاست
من دیدم که ان پیرمرد نود ساله
چگونه در انتظار مرگ خویش لحظه شماری می کرد
من دیدم که ان کودک دوازده ساله با چه اشتیاقی
در موج خون خویش گم شد
و مادرش را نیز دیدم
که سر فرزندانش را بسوی دشمن پرتاب کرد
که نه ما آنچه را که در راه حسین بدهیم پس نخواهیم گرفت
آری من اینها را دیدم با همین دو چشمانم
تو برای همه آنها شهادت را پسندیدی
این انصاف است که از من دریغ کنی؟
من به عشق وصال تو ای بابا مصیبتها دیدم
من بیاد تو صورتم کبود شد
تو وقتی هم سن من بودی خوب فهمیدی
صورت سیلی خورده یعنی چه
من به جرم محبت تو تازیانه خوردم
از همان تازیانه ای که مادرت زهرا در مدینه خورد
من فقط و فقط بخاطر اینکه تو را دوست داشتم
با پای برهنه و با گامهای کوچکم مدتها به دنبال کاروان عشق تو دویدم
اما همه بخاطر اینکه تو به سراغم بیایی و مرا هم پیش اصغر ببری
مگر این من نبودم که هر شب برای او لالایی می گفتم
و با او بازی می کردم
ای سر خونین بابا که مسافری
خسته وظلم دیده ای
ای سر مطهر
در این سفر عجب منازلی را برای استراحت انتخاب کردی
در کربلا تا سر نی پر زدی
چندی بعد در آن شب غم انگیز در میان تنور خولی صبح کردی
در کاخ عبید االه برایت سرود شکست و ذلت خواندند
باز بر سر نی رفتی و چهل منزل انگشت نمای خاص و عام بودی
یک شب را هم با آن راهب دیری گذراندی
و بعد در شام از زمین و زمان سنگباران شدی
و آنگاه در تشت طلای یزید ماوا کردی
و اکنون درآغوش دخترت آرام بخواب بابا
هردوی ما خسته ایم
به یاد آن روزها که بر دوش پیامبر بودی
به یاد آن روزها که پیامبر لبانت را می بوسید
و هر وقت گریه می کردی خیلی بلند و با تشر
فریاد میکرد
چه کسی حسینم را آزرده
و بعد در کنارت می نشست و اشکهایت را پاک میکرد
و زیر لب زمزمه کنان می فرمود حسین منی و انا من حسین
فصل دوم :
صبح زود با صدای خروس خون چشماشو باز کرد. دیشب همونجوری که سرش روی رختخواب تا شده بود خوابش برده بود. از اتاق بیرون اومد به گوشه حیاط رفت و از چاهی که زیر درخت های گردو و نارنج بود آب بیرون کشید و دست و صورتشو شست و وضو گرفت . وقتی به پیش خونه اومد مادرشو رو سجاده نماز در حال دعا دید. آروم به کنارش رفت و بوسه ای به سرش زد و بعد چادر و جانمازشو برداشت و مشغول نماز خوندن شد.
بعد از نماز و خوردن ناشتایی با شیر و پنیر محلی که مادرش درست می کرد هر دو راهی زمین زراعی حاج رضا کدخدای ده شدند.هر سال زنها و دخترهای ده روی زمین های کدخدا کار می کردند و کدخدا از محصولش چند تا کیسه برنج هم به اونها می داد. اونهایی هم که زمین داشتند سر زمین های خودشون کار می کردند.. شوکا و مادرش هم به کنار بقیه رفتند و آستین و پاچه های شلوارشونو بالا زدند و وارد شالیزار شدند.
باز هم زنها و دختران با دیدن شوکا نگاه های زیر چشمی و تک و توک پچ پچ هاشون شروع شد. از وقتی که این رفتارهای مردم شروع شده بود شوکا خیلی کمتر برای کار به سر زمین میومد و بیشتر وقتشو به قالی بافی میداد.
ظهر شده بود و اکثر زنها و دختران برای خوردن غذا و استراحت اطراف زمین متفرق شده بودند. مادر ساعتی قبل به دلیل پادرد به خانه بازگشته بود و شوکا تنها شده بود.آروم و با احتیاط از شالیزار بیرون اومد و به طرف رودخونه رفت . اول دستها و پاهاشو شست و بعد از پوشیدن دمپایی های قرمزش شروع به تکوندن لباس هاش کرد . یه جایی بین درختها رو پیدا کرد. زیر اندازشو پهن کرد و چادر و جانمازشو بیرون آورد و شروع به خوندن نماز کرد. بعد بقچه کوچک نان و پنیر و سبزی که مادر براش گذاشته بود رو باز کرد و همین که خواست اولین لقمه رو توی دهان بذاره صدای فریادهای شاد سعید پسر یکی از زنهای ده رو شنید ، وقتی سرشو بالا کرد اونو از بین درختها دید که با عجله به طرف زنهایی که طرف دیگه زمین نشسته بودند رفت. سپس با صدای بلند فریاد زد :آقا احمد برگشته ... آقا احمد از تهران برگشته...!
آرزو خواهر احمد که همراه بقیه برای کار اومده بود از جاش بلند شد و شروع کرد به شادمانی. شوکا با شنیدن این خبر لقمه نان و پنیرش از دستش رها شد و با عجله زیر انداز و بقچشو جمع کرد به طرف ده دوید. اونقدر دویده بود که به نفس نفس افتاده بود. پیچ آخرین کوچه رو هم رد کرد تا اینکه چشمش از دور به در سفید رنگ خانه مشهدی حسین افتاد.و ماشین سیاه و بزرگی رو جلوی در خونه دید که حتی اسمشم نمی دونست .
در همین حال هر دو در جلوی ماشین باز شد و سپس اندام بلند و زیبای احمد که از طرف راننده پایین اومد با اون کت و شلوار مشکی براق شیک جلوی چشمای شوکا ظاهر شد. قلب شوکا شروع کرد به تپیدن ، می خواست با تمام قوا به طرف معبودش بدوه و نامش رو از عمق جانش فریاد بزنه اما همین که لبهاشو از هم باز کرد چشمش به زن جوان و زیبایی افتاد که از در دیگه ماشین بیرون اومد. ناگهان سر جاش خشکش زد و سخن تو دهانش خشکید. با چشمهای متحیر به زن شیک پوشی که لباسهاش نشون از شهری بودنش می داد خیره شد.
احمد با لب خندون به طرف زن رفت و دستشو دور شونه های اون حلقه کرد ، چیزی در گوشش گفت که باعث شد صدای قه قهه زن به هوا بلند بشه و بعد اونو به طرف در سفید خانه مشهدی حسین کشید و با دست به در نواخت. چند لحظه بعد در باز شد و قامت مشهدی حسین نمودار شد که با دیدن احمد با شادی دست هاشو باز کرد و اونو در آغوش کشید سپس به زن جوانی که در کنارش بود نگاه کرد و از جلوی در کنار رفت و اونهارو به داخل دعوت کرد. همین موقع آرزو از راه رسید و با شادی به داخل حیاط دوید و در پشت اون بسته شد.
پاهای شوکا از دیدن این صحنه شل شد ، به سختی خودشو به دیوار رسوند و بهش تکیه زد. اون فقط چند متر با احمد فاصله داشت ، اما احمد حتی متوجه حضور اونهم نشد،احمدی که ادعا می کرد از ده فرسخی بوی عطر یاس هایی که شوکا همیشه تو لباسش میذاشت رو حس می کنه ، حالا از چند متری بدون اینکه اونو ببینه همراه یک زن دیگه از جلوی چشم هاش عبور کرد.