پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :
خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی
کفش هایش حس کرد ,
چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و گفت:برادرم برایم خریده است دوست داشتی
جای من بودی؟؟ پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !
تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم . . .
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت
نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت، خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد.
«اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو
برات می خرم».
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت
۱۰۰ نفر زخم بشه تا…
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه… خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام!!
منبع:http://labal.blogfa.com/
شرمنده بچه ها نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی فک کردم شاید خوندنش باعث شه چشمامونو رو این چیزا باز
کنیم و وجدانمونو اینقد نخوابونیم
اول از همه هم به خودم تذکر میدم...
امام علی (ع) :
محبوبترین مؤمن نزد خداوند، کسی است
که مؤمن فقیری را در تنگدستی دنیا و گذران زندگی یاری رساند.
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
روزى بزرگى با یکى از شاگردانش در حال عبور از باغى بودند که چشمشان به یک جفت کفش کهنه در کنار جوى آب افتاد شاگرد به استادش گفت گمان می کنم این کفش ها متعلق به کارگرى است که در این باغ مشغول کار است بیا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش ها را پس بدهیم و کمى مسرور و شاد شویم.
استاد بزرگوار گفت چرا براى غافل گیرى او و خنده خود او را ناراحت کنى بیا کارى که من می گویم انجام بده هم غافل گیر می شود هم تو عکس العمل این کار را با سرور بیشتر مشاهده می کنى پس به جاى مخفى کردن کفش ها مقدارى پول نقد درون آنها قرار بده شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول هر دو پشت درختان مخفى شدند.
بعد از گذشت دقائقى کارگرى خسته و رنجور که کار روزانه اش را به سختى تمام کرده بود براى تعویض لباس و کفش به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش ها شد و بعد از وارسى همین که چشمش به پول هاى نقد افتاد از خود بى خود گشته و هر دو دستش را سوى اسمان بلند کرد و با گریه و سوز فریاد زد ...خدایا شکرت اى خداى رحمان و رحیم که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى و فقط خودت می دانى که من همسر مریض و فرزندان گرسنه در خانه دارم و تمام روز به فکر این بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همین طور اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد.
با مشاهده این منظره استاد رو به شاگردش که او هم در حال اشک ریختن بود کرد و گفت ببین چه قدر فرق می کند بین کاری که تو می خواستی انجام دهی با این کار. همیشه سعی کن برای خوشی و مسرور شدن خود ببخشی نه بستانی. شاگرد گفت آری امروز درس بزرگی آموختم.
فهمیدم سعادت در این است که به کسی چیزی بدهی نه از او بگیری. لذتی که در بخشیدن و هدیه دادن است در گرفتن و جمع کردن نیست.