ارزشگذاری از 4 |
کارگردان | سالاکران | عنوانفیلم |
1 | David Fincher | 2014 | Gone Girl |
"دختر گمشده" فیلم بدی است. سینمای ناچیزی دارد ، بسیار متّکی به داستان است و بیش از حد ، مدیون آن. خسته کننده و بیجهت طولانی. شروع و پایانش (با نماها و دیالوگ های مشابه) خیلی عقب تر از "طلوع سیاره ی میمون ها" (اکران همین سال) است. دو آدم اصلی فیلم بدترین شخصیت پردازی ها را دارند. فیلمساز و فیلمنامه نویس با یک اقتباس غیر سینمایی ، سعی دارند بدون پرداخت به کنش های ثابت و اصولی یک تیپِ سینمایی ، روی واکنش های دو آدم اصلی فیلمشان (بخصوص "زن") تمرکز کنند. نتیجه ی این کار ، تصویر کردن آدم هایی غیر واقعی و غیر خیالی است که نه به مخاطب باورانده می شوند و نه به تیپ تبدیل می شوند. (چه برسد به شخصیت!!!) پس روایت داستانی به ظاهر عجیب و عمیق ، بدون ساختن شخصیتِ درست و قابل لمس کاری بیهوده و بشدّت کسل کننده خواهد بود.
"دیوید فینچر" (کارگردان فیلم) با دغدغه ی کم و بیش مشخصاش ، بدونِ فرم به جرئیات اهمیت می دهد. جزئیاتی که بیشتر در دیالوگ اند. فیلمساز سوژه ای را در فیلم پی می گیرد و بدون توجه به مخاطبِ طالبِ سینمای مشخص و حاملِ سرگرمی ، کارش را ادامه می دهد. نگاهِ شخصی خودش به مردم (هر نگاهی که می خواهد باشد) و به زندگی ، توسط "تکنیک" تبدیل به فرمی مصنوعی و غیر قابل باور شده که آدم هایی بی شخصیت ارائه می دهد (که تیپ هم نیستند) و مردم را "مزاحم" سوژه اش تصویر می کند. مخاطب فیلم را هم همینطور.
همین.
چون حسن بن علی(ع) از دنیا رحلت کرد، شیعیان در عراق به جنبش آمدند و به حسین(ع) نامه نوشتند در خلع معاویه و بیعت با او. اما او امتناع کرد که: میان ما و معاویه پیمان و عقدی است که شکستن آن روا نباشد تا مدت آن سر آید. و چون معاویه بمیرد، در این کار باید نگریست.
معاویه به حمام رفت و لاغری تن خویش بدید. بگریست که رفتنی شده است و مشرف به امر ناگزیر که بر مردمان واقع شود. این ابیات خواندن گرفت:
میبینم که شب و روز
شتابان
می کاهند مرا
پاره ای از تنم را گرفتهاند ازمن
و پاره ای را برایم گذاشته اند
ذره ذره ی تنم
ناله می زند
و زمینم می زند
بعد عمری که سر پا و سالار بودم.
معاویه خطبه خواند و گفت: من چون کشتی هستم به درو رسیده و امارت من بر شما دراز کشید، چنان که من از شما ملول شدم و شما از من، ومن در آرزوی جدایی از شمایم و شما در آرزوی جدای از من. و از پس من کسی بر شما امیر نشود مگر آن که من از او بهتر باشم، چنان که پیشینیان من به از من بودند.
و گفت هر کس لقای خدا را دوست دارد، بار خدایا من لقای تو را دوست دارم، پس لقای مرا دوست دار و آن را برای من مبارک گردان.
و چون بیمار شد - به آن بیماری که در گذشت- پسر خویش ،یزید را بخواند و گفت ای پسرک من، رنج بار بستن و بدین سوی و آن سوی رفتن را از تو کفایت کردم و کارها را برای تو راست نمودم و دشمنان را خوار کردم و گردن عرب را برای تو خاضع ساختم و برای تو آن چیز فراهم کردم که هیچ کس نکرد." پس اهل حجاز را مراعات کن که اصل تو اند و هرکه از حجاز نزد تو آید او را گرامی دار و هرکس غایب باشد از او بپرس و مراعات اهل عراق کن و اگر از تو خواهند که هر روز عاملی عزل کنی، بکن، که عزل یک عامل بر تو آسان تر است از آن که صد هزار شمشیر بر روی تو کشیده شود و اهل شام را رعایت کن که آنها باید راز دار تو باشند و اگر از دشمنی بیم داشتی، به اهل شام استعانت جوی و چون مقصود خویش حاصل کردی آنها را به بلاد شام باز گردان چون که اگر در غیر بلاد خویش بمانند اخلاق آنها بگردد."
"و من نمی ترسم که در این امر خلافت با تو کسی به نزاع برخیزد، مگر چهار کس از قریش؛ حسین ابن علی و عبدالله ابن عمر، عبدالله زبیر و عبدالرحمان ابی بکر. اما ابن عمر مردی است که عبادت او را از کار بیانداخته است و اگر کسی غیر او نماند با تو بیعت کند. اما حسین ابن علی مردی سبکخیز و تند مزاج است و مردم عراق او را رها نکنند تا به خروش وا دارندش. پس اگر بیرون آید و بر او ظفر یافتی، از او درگذر که رحم او به ما پیوسته است و حقی عظیم دارد و خویشی با پیغمبر. و اما ابن ابی بکر هرچه اصحاب بپسندند او متابعت کند و همتی ندارد مگر در زنان و لهو. و اما آن کس که مانند شیر بر زانو نشسته، آماده جستن بر تو می باشد و مانند روباه تو را بازی دهد و اگر فرصتی یافت بر جهد، ابن زبیر است اگر این کار با تو کرد و بر او ظفر یافتی بند از بند او جدا ساز و خون کسان خود را تا بتوانی حفظ کن."
(و گویند یزید هم هنگام بیماری پدر و هم هنگام مرگ او غایب بود و معاویه ، ضحاک ابن قیس و مسلم ابن عقبه یمری را پیش خود خواند و این پیغام را بدان ها گفت تا به یزید برسانند.)
معاویه بمرد ، در نیمه رجب سال شصتم هجرت....
کتاب آه:بازخوانی مقتل حسین ابن علی علیهماالسلام
ویرایش یاسین حجازی
579 صفحه (به پیوست واژه نامه و نقشه)
ناشر: موسسه فرهنگی جام طهور
چاپ پنجم: پاییز 1389
تیراژ: 2000 نسخه
قطع: پالتویی
قیمت: 7500 تومان
کتاب آه همه تصویر و دیالوگ و نامه است: تصویرها و دیالوگ ها و نامه های ردوبدل شده میان شخصیت های دخیل در حادثه کربلای سال شصت و یک هجری. و چیزی بیش از این نیست.
کتاب آه حاصل بازخوانی و ویرایش مقتل «نفس المهموم» است ـ کتابی که غالب نقلهای صحیح مقاتل و کتب تاریخ را در خود گرد آورده و جزءجزء حادثه قتل حسین ابن علی را ـ از شش ماه پیشتر تا چند ماه بعدترش ـ ثبت کرده است.
نفس المهموم بیش از 50 سال پیش به فارسی گردانده شد.
گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود: آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت چنانکه ستارگان در روز دیده شدند.
هیچ سنگی را برنداشتند، مگر زیر آن خون سرخ تازه بود.
مردم پنداشتند عذاب فرود آمد.
کسی در لشکر آمد و فریاد میزد.
او را از فریاد منع کردند.
گفت " چگونه فریاد نزنم و حال آن که می بینم رسول خدا را ، ایستاده نگاه به زمین می کند و جنگ شما را می نگرد و من می ترسم بر اهل زمین نفرین کند و من با آنها هلاک شوم...
یک/ همکلاسی که حرفهایش دربارۀ ویتگنشتاین تمام میشود، ازش سوال میپرسم. هم جواب میدهد، هم نمیدهد. جوابش را هم میفهمم، هم نمیفهمم. گمانم او هم سوالم را هم فهمیده، هم نفهمیده.
دو/ همان همکلاسی سر کلاس بعدی از استاد سوال میپرسد. استاد کاملا پرت جوابش را میدهد. بقیه به همکلاسی کمک میکنند و سوال او را با ادبیات دیگری برای استاد تکرار میکنند. باز استاد جواب پرتی میدهد. من هم با اینکه میدانم از این استاد نمیشود جواب درست حسابی شنید، ویرم میگیرد به جای حدیث نفس، سوالم را بلند بپرسم. جواب استاد؟ پرت. بیربط. نمیدانم یعنی استاد واقعا نفهمیده یا چون از دل حرفهایش مؤیدی برای فمینیسم ِسیمون دوبوآری کشیدم بیرون، تعمدا زده توی کوچۀ علی چپ.
سه/ بعد از کلاس است و طبق معمول ما چهار-پنج نفر با هم درگیریم. با فکرهای هم درگیریم. یکی از بجهها نمیفهمد من چرا باید فلان موضوع ِ مذهبی و در عین حال هنری را برای کنفرانس کلاسی بردارم و من نمیفهمم او دقیقا مشکلش با موضوعم چیست و اساساً چه اشکالی دارد که یک مولفۀ مذهبی را در بستر یک نظریۀ فلسفی بازخوانی کرد. دقایق طولانی تلاش میکنیم هم را بفهمیم و بینتیجه است. سرآخر از سر کلافگی دست از سر هم برمیداریم و متفرق میشویم.
چهار/ توی نمازخانه دوباره سهتایمان همدیگر را پیدا میکنیم. دیالوگ آغاز میشود. موضوع ِ دیالوگ؟ عشق. من آن مدل عشق افلاطونی، متعالی و به یک معنا فانتزیای که دوستم بهش قائل است را نمیفهمم، و او آن مدل عشق ِ انضمامیای که من تقریر میکنم. از نفر سوم کمک میگیریم که ببینیم اصلا برای بعضی فرایندها که عموما اسمش را عشق میگذارند، میشود تبیین فیزیولوژیک پیدا کرد یا نه. کار خرابتر میشود.کلاف در هم گوریدهتر. با گفتن «نمیدونم» بحث را رها میکنیم.
پنج/ کشوری و زیباکلام مناظره دارند. قرار است با هم دیالوگ کنند. ده دقیقه زیباکلام حرف میزند و به کشوری و هم تیپهای او حمله میکند، ده دقیقه کشوری. همینطور ده دقیقه ده دقیقهها میانشان تقسیم میشود و هر بار هر کدام حرف خود را تکرار میکنند، با ادبیات دیگری. هیچ یک جواب آن دیگری را نمیدهد. یکی دیگری را هوچی میداند و دیگری آن یکی را کسی که صورت مسئله را عوض میکند. انگار تعمدی دارند برای نفهمیدن هم. پردهای که میان خودشان کشیدهاند و قصد ندارند بزنندش کنار و بحث را از این حالت بازی رفت و برگشتی (مثل بازی پینگ پونگ) دربیاورند، کلافهمان میکند. ترجیح میدهیم دعوای سیاسیون را بگذاریم برای خودشان و برویم به کلاس بعد از ظهرمان برسیم.
شش/ سر کلاس بعد از ظهر، استاد میشود همه حرف. من میشوم همه گوش. ترجیح میدهم به جای سوال پرسیدن گوش کنم و خودم را بسپارم به بحثها. حداقل سود این مدل برخورد این است که تلاشی نمیکنم برای فهماندن حرفم به دیگری و دیگری را نمیبینم که به جای جوابِ من را دادن، بزند توی جاده خاکی. اینجا دیگر از رفت و برگشت کلامها و برخورد کلام هر یک به دیوار دیگری و کلافگی حاصل از بحران دیالوگ خبری نیست.
هفت/ میرسم خانه. لِه. چک میل میکنم. استاتوس میزنم «زنی که بتونه از پس کارای فنی بخاری اتاقش بربیاد، دیگه مرد شده. وقت زن گرفتنشه». یک ساعتی یا یکی از دوستان سر همین گزارهای که بیشتر شوخی است و شاید کمی کنایی، سر به سر هم میگذاریم. یک ساعت مطلقا دریوری به هم میبافیم. حرفها جدی نیست. کسی نمیخواهد دیگری را مجاب کند. کسی با دیگری سر جنگ ندارد. غرض فقط لذت بردن از مصاحبت است. در نسبت با هم ورِ خُلِ وجودمان ظهور کرده و ما هم سرکوبش نمیکنیم. میگذاریم که بگوید و ببافد و بخندد. کسی پنجه نمیکشد توی صورت دیگری. کسی از فهمیده نشدن رنج نمیبرد. دو طرف از پیش نرفتن بحث و درجا زدن سر یک نقطۀ کور کلافه نمیشوند. اینجا هم از بحران دیالوگ خبری نیست.