معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
مانند دخترکی تنها وسر درگم در میان انبوه جمعیت!!!!
دخترک شاد و شرور این قصه،گاهی نای نفس کشیدن وادامه زندگی را ندارد....
حس وحال دخترک کبریت فروشی را دارد که لحظاتی به آغاز سال نو نمانده است واو مصرانه در صدد فروش کبریتهایی است که خریداری ندارد....
یا شاید این دخترک دلتنگ ژان والژان عزیزش است که اندکی است از او بیخبر است....
ویا از هاچ بودن و سرگشتگی و کنکاش خسته شده است و بعد یافتن مادر دیده که اگر این مادر عاطفه داشت که از همان طفولیت رها یش نمیکرد و او را به بقیه نمیسپرد ونمیرفت پی زندگی خویش!!!
این دخترک هنوز هم گاهی دلگیر میشود ، هنوز هم در خلوت خویش برای پدر بی مسئولیت وبی عاطفه اش اشک میریزد!!!هنوز هم نتوانسته جوابی برای سوال خویش بیابد که گناهش چه بود که در کودکی نمیدانست پدر را باید داشته بپندارد یا نداشته!!!
اما باید رفت،باید تا ته این داستان رفت،دخترک هنرپیشه نقش اول این بازیست....بی او نمیشود....باقی بازیگران این قصه کم می آورند.پس باید برود ومثل همیشه با لبخندی بر لب به همگان بفهماند که او هنوزهمان دخترکیست که صدای خنده هایش در سراسر این زمین جاریست....
مهم نیست که چه حس وحالی درون اوست،مهم اینست که خیلی ها نمیتوانند او را افسرده ببینند،پس به عشق عزیزانش باز لبخند میزند،باز لبخند میزند وباز.......
سیمبالا اینروزها بهانه دیگری برای تنفس دارد.....
پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :
خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی
کفش هایش حس کرد ,
چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و گفت:برادرم برایم خریده است دوست داشتی
جای من بودی؟؟ پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !
تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم . . .
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت
نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت، خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد.
«اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو
برات می خرم».
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت
۱۰۰ نفر زخم بشه تا…
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه… خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام!!
منبع:http://labal.blogfa.com/
شرمنده بچه ها نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی فک کردم شاید خوندنش باعث شه چشمامونو رو این چیزا باز
کنیم و وجدانمونو اینقد نخوابونیم
اول از همه هم به خودم تذکر میدم...
امام علی (ع) :
محبوبترین مؤمن نزد خداوند، کسی است
که مؤمن فقیری را در تنگدستی دنیا و گذران زندگی یاری رساند.
خانوم شماره بدم...؟
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!