مانند دخترکی تنها وسر درگم در میان انبوه جمعیت!!!!
دخترک شاد و شرور این قصه،گاهی نای نفس کشیدن وادامه زندگی را ندارد....
حس وحال دخترک کبریت فروشی را دارد که لحظاتی به آغاز سال نو نمانده است واو مصرانه در صدد فروش کبریتهایی است که خریداری ندارد....
یا شاید این دخترک دلتنگ ژان والژان عزیزش است که اندکی است از او بیخبر است....
ویا از هاچ بودن و سرگشتگی و کنکاش خسته شده است و بعد یافتن مادر دیده که اگر این مادر عاطفه داشت که از همان طفولیت رها یش نمیکرد و او را به بقیه نمیسپرد ونمیرفت پی زندگی خویش!!!
این دخترک هنوز هم گاهی دلگیر میشود ، هنوز هم در خلوت خویش برای پدر بی مسئولیت وبی عاطفه اش اشک میریزد!!!هنوز هم نتوانسته جوابی برای سوال خویش بیابد که گناهش چه بود که در کودکی نمیدانست پدر را باید داشته بپندارد یا نداشته!!!
اما باید رفت،باید تا ته این داستان رفت،دخترک هنرپیشه نقش اول این بازیست....بی او نمیشود....باقی بازیگران این قصه کم می آورند.پس باید برود ومثل همیشه با لبخندی بر لب به همگان بفهماند که او هنوزهمان دخترکیست که صدای خنده هایش در سراسر این زمین جاریست....
مهم نیست که چه حس وحالی درون اوست،مهم اینست که خیلی ها نمیتوانند او را افسرده ببینند،پس به عشق عزیزانش باز لبخند میزند،باز لبخند میزند وباز.......
سیمبالا اینروزها بهانه دیگری برای تنفس دارد.....
آفتاب نبوت تو که طلوع کرد دانایی درخشید و حقیقت به عالم لبخند زد !
در حجاز نفرین شده و غرق در جهالت و عصبیت و خشونت تنها تو می توانستی، تنها تو،
پیشوای صبورم که کشتی نجات باشی و برسانی امتت را به ساحل دانش و بصیرت و مدارا ...
اگر تو نبودی هنوز قرص ماه روی دخترکان معصوم با خاک تیره در خسوف بود،
و آفتاب مهربانی و شفقت در کسوف !
نامت بلند باد محمد (ص) !
که هنوز و همیشه قله ها به بلندای شوکت تو نگاه که می کنند کلاه سفید برف از سرشان می افتد !
تو که خورشید در برابر فروزندگی تو،فانوسکی است رو به خاموشی ...
ای تجسم عقل ،ای عقل مجسم !
بگذار بوزینه های بغداد و حجاز بر منبرت جست وخیز کنند!
مگر در رؤیای صادقه ات این را ندیده بودی ؟!
بگذار شارلی بر جلد مجله اش به دست نجس کاریکاتوریست های لاییکش نقشی از تو بگذارد،
و کینه ی شتری شان را از تو و مرام تو این گونه فریاد کنند .
بگذار به نام تو داعش خون بریزد و لبخند بر لبان نتانیاهو بنشاند.
اما ،اما پیروان راستینت که دل در گرو عشق به تو و خوبی هایت دارند مصمم تر از قبل،
راه تکریم تو را در عمل به آموزه های جان بخش تو می جویند.
نسیم حیات بخش اسلام ناب محمدی (ص) وزیدن گرفته است و آفتاب حقیقت گرم و جانفزا از مشرق شخصیت بی نظیر تو طلوع کرده است تا بشارت بخش جان های رمیده از مادیت باشد.
و خوب می دانیم و یقین داریم که در روزی که چندان دور نیست نسلی سترگ پشت سر مردی بزرگ از تبار تو ،انتقام همه ی این هتاکی های ناجوانمردانه را از دشمنان حقیرت خواهند ستاند.
آن روز دور نیست ....دور نیست.
چشمم نشد به کسی باز ، بعد تو
حسّی نشد به دلم ساز ، یعد تو
بعد از تو ، خنده به لب ها گذر نکرد
لبخند ، شد به دلم راز ، بعد تو
بعد از تو ، من دریچه شدم ، رو به کوی تو
نوشیدنِ لبان تو شد ، آز ؛ یعد تو
پاییز شد همه ی فصل ها ز تو
افسانه شد بهار و می و ناز ، بعد تو
آغاز دفتر لبخند بوده ای در من
رفتی و بسته ماند و ، نشد باز ، یعد تو
از فتنه ی نگاه تو خیلی گذشته است
ای سبز! مانده ام به رهت باز ، بعد تو
نازِ وداعِ آخر ، آب حیات شد
من زنده ی تداعیِ آن ناز ، بعد تو
سلام بر قلب همسر داغدیده ات ، سلام بر لبخند فرزندت و سلام بر داغ فرهنگیان استان.
وبلاگ پهره نوشت : بکشید ما را ملت ما بیدارتر میشود.(شهید مصطفی احمدی روشن)
سلام بر تو ، سلام بر نیت پاکت ای شهید ، سلام بر قلب همسر داغدیده ات ، سلام بر لبخند فرزندت و سلام بر داغ فرهنگیان استان.
تو آمدی تا بگویی بابا نان داد و حال باید گفت بابا با نان جان داد ، بابا جان را برای کودکان داد ، بابا در کلاس درس و بر روی تخته سیاه نوشت : معلم بهمراه بسیجی جان داد ب اول ب آخر چسبان.
اون موقع ها تئاتر های لاله زار دو تا سیاه باز اصلی داشتن یکیشون اسم کوچیکش یادم نیست ولی فامیلیش یوسفی بود و اون یکی دیگه اسمش سعدی افشار بود ، سعدی افشار تئاتر نصر بیشتر می رفت سلطان خنده بود نمی تونم بگم با مرحوم ارحام صدر قابل مقایسه بود آخه مرحوم ارحام صدر سیاه بازی نمی کرد سبک کارشون متفاوت بود با هم ولی هر چی که بود تو تهرون نظیر نداشت نشنیده ام که فوت شده باشه هر جا که هست خدا حفظش کنه مطاعش برای طبقه پائینی های تهرون لبخند و خنده بود من یکی دوبار بیشتر نتونستم برم نمایشش رو از نزدیک ببینم آخه بلیطش گرون بود بیست تومن اون موقع بلیط بهترین سینمای تهران پنج تومن بود من هم زورم میومد پول بلیط پنج سانس سینما رو بدم یه تئاتر تماشا کنم ولی همون دو دفعه هم کلّی حال داد جای شما خالی اینقده خندیدم اینقده خندیدم ولی چه فایده حیف که خنده ها همیشه پایدار نیستن رفقا دوستان لبخند بیارین به لب همدیگه خرج زیادی نداره احسان بی هزینه است خندوندن دیگرون باز کردن لبهاشون به لبخند ، وقتی کنار یه خیابون یه جوونکی یه تیکه آگهی تبلیغاتی میده به دستتون بگیرش از دستش من در مورد این قشر تحقیق کرده ام اینها یه مراقب دارن که کارشون رو زیر نظر می گیره اگه برای توزیع این آگهی ها تلاش نکنن صاحب کار بهشون مزد نمی ده اون یارو مراقبه میره گزارششون رو میده و اونوقت دیگه از پول و مزد خبری نیست بگیر از دستش و وقتی ازش دور شدی بندازش توی یه سطل زباله زمین نندازی ها آره جیگرم احسان کن احسان بی هزینه اینی که برات گفتم یه نمونه اش بود اون جوون گدایی که ازت نمی کنه یه تیکه کاغذ میده دستت تکبّر نکن از دستش بگیر چند روز پیش توی اتوبوس شرکت واحد دیدم یه آقایی از پله که اومد بالا به راننده که خیلی خسته نشون می داد گفت خسته نباشی ماشاالله یه وان یکاد برات بخونم چه موهای پرپشت قشنگی داری ، همین جان خودم همینو گفت صورت راننده شرکت واحد از هم باز شد خستگیش در رفت به اون آقاهه گفت ای آقا جوونیم رو ندیده بودی که چقدر خوش تیپ بودم خلاصه کلی حال کرد اون آقاهه بهش احسان کرده بود احسان بی هزینه شما هم بکن از این احسان ها جای دوری نمیره حق نگهدارت باشه./.