محرم خیلی خوب است ما محرم را دوست داریم...
سارا پوسترهای خواننده های معروف را از بساطش
جمع میکند و آخرین ورژن پوسترهای علی اکبر و
حضرت عباس را در بساطش پهن میکند...
اکبر بلا هرشب با دوست دخترش به هیئت
می ایند چون فقط این روزها اجازه میدهند
دوست دخترش تا آخر شب بیرون بماند...
قدرت سامورایی شب ها در تکیه لخت می شود
و میانداری میکند و روزها مردم را
لخت میکند و زورگیری...
آقای صولتی تا پایان اربعین پاساژَ را سیاه
می کند وتا آخر سال هم مشتری هایش...
گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر
یک ماه تکیه راه می اندازد و خودش در روز تاسوعا
سر مردم گل می مالد و
یازده ماه هم سرشان شیره...
حباری رییس شرکت لبنیات و شیر سی شب
شیر صلواتی به خلق خدا می دهد و
سیصد و سی و پنج روز هم با اضافه
کردن آب شیرشان را می دوشد...
حاج منصور مداح بعد از محرم یک خانه جدید
میخرد و بعد از یک ماه عذاداری یک سال
به ریش مردم میخندد...
ماه پاتوقمان را از کافی شاپ به پشت
دسته های عزاداری انتقال میدهیم...
یاحسین(ع) شرمنده ایم...
زهرا همان کسی ست که بیت محقرش
طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش
او را خدا برای خودش آفریده است
تا این که هر سحر بنشیند برابرش
شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست
«مردی» پیمبر است که زهراست دخترش
مانند احترام خداوند واجب است
حفظ مقام فاطمه حتی به همسرش
یک نیمه اش نبوت و نیمش ولایت است
حالا علی صداش کنم یا پیمبرش
دست توسل همه انبیاء بود
بر رشته های چادری صبح محشرش
ما بچه های فاطمه ممنون فضه ایم
از این که وا نشد پس در پای دخترش
مسمار در اگر چه برایش مزاحم است
اما مجال نیست که بیرون بیاورش
علی اکبر لطیفیان
منبع :وبلاگ استاد لطیفیان
باتشکر از مداح عالیقدر و باصفای اهل بیت عصمت و طهارت کربلائی بهجت
بغض تو گلوی شوکا پیچید . بقچه و زیراندازش از دستش رها شد و به زمین افتاد و اون آروم آروم سر خورد و روی زمین نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که از دور چند زن و مرد روستا رو دید که به طرف خونه مشهدی حسین می اومدند.
اونها نباید شوکا رو اینجا اونم با این حال و روز می دیدند ،بلافاصله از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و با عجله تو خم کوچه پیچید به سمت خونه دوید . بغض راه نفسشو بند آورده بود و نمی تونست نفس بکشه ، اما جلوی ریزش اشکاشو گرفت تا اینکه به در خونه رسید. چند بار به در کوبید تا اینکه مادر هراسون در رو باز کرد و با چهره برافروخته دخترش مواجه شد. با ترس و لرز از جلوی در کنار رفت و شوکا بدون معطلی به سمت اطاقش دوید و در رو پشت خودش بست. و چند ثانیه بعد صدای زجه های دردمندش به گوش رسید.
مادر وقتی برای خرید نمک به تنها مغازه بقالی ده رفته بود ،ماشین سیاه احمد به همراه زن جوانی که کنارش نشسته بود رو دیده بود و می دونست که دیر و یا زود این خبر به گوش شوکا هم می رسه. بله با اینکه شوکا هیچ وقت از عشقش با مادر حرفی نزد اما مادر راز سر به مهر قلب دخترش رو خوب می دونست و تو تمام این سالها دل نگرون همچین روزی بود.
اشک گوشه چشمش رو با لبه روسریش پاک کرد و با دستها و پاهای لرزون به طرف ایوون رفت. مثل هر وقت دیگه ای که دلش گرفته بود پشت دار قالی نشست و شروع به بافتن کرد و همزمان لالایی حزن انگیزی رو با زبان شمالی زیر لب زمزمه کرد.
لالایی به یاد پسر بزرگش که ده سال از شوکا بزرگتر بود تو جنگ شهید شده بود ، دو فرزند دیگرش که در کودکی به خاطر بیماری آبله از دنیا رفته بودند و شوهرش که به خاطر افتادن از درخت گردو یک پاش از حرکت افتاده بود ،دوسال پیش از دنیا رفته بود. حالا فقط او مونده بود و دختر عزیزتر از جونش. برای حفظ غرور و آبروی خودش و دخترش هر کاری می کرد تا دستشون جلوی کسی دراز نشه.