روز جمعه هم ما عقد کنون دعوت بودیم . خیلی وقت بود لباس نخریده بودم . یکم برای ولخرجی دلم تنگ شده بود . عقد دختر خالَم بود . برای همین یه لباس گرفتم که هم مجلسیه و هم میشه بعنوان مانتو یکیشو پوشید
این همون که میشه بعنوان مانتو پوشیدش . خریدمش 38000 تومن
البته شب عقد دادم فرشته پوشید با اصرار چون خودم اینو بیشتر دوس داشتم
اینم اونی که خودم پوشیدم
یه بدلیجات هم حراجی زده بود سرویس زرد رو خریدم 2000
و جفت گوشواره 1000
صبح جمعه بیدار شدیم اینقد کشش دادیم که شد ساعت 11
رفتیم برازجون ، توی راه صدای ضبط تا بینهایت بلند بود و کل میکشیدن خواهرام و جیغ
منم که آقای راننده و میگرنم اوت کرد و تا رسیدم نوافن خوردم و دراز کشیدم
یکم حالم خوب شد مهمونا رسیدن
سفره پهن کردیم و ناهار کشیدیم ( آبگوشت و برنج)
چون من دست به سیاه و سفید نزدم شستن ظرفا که البته دوست هم دارم رو بر عهده گرفتم
اما شما فقط باید کوه ظرف رو میدیدید تا ظرف شستن به معنای واقعی رو متوجه میشدید
هر چی میشستیم تموم نمیشد ( فرشته و یه حاج خانوم کف مالی و منم آبکشی)
دختر خاله بزرگه اومد بش گفتم مامانت از فرصت استفاده کرده
ظرفای سه روز پیش و گذاشته ما بیایم بشوریم
اینقد پای ظرف شستن تو حیاط مسخره بازی در آوردیم
که
پسرخاله "م" اومد نگاه ظرفا کرد و گفت آره این قابلمه ماکارونیه مال هفته پیش بوده ما ماکارونی خوردیم
برادر داماد خاله ام هم که تازه عقد کرده با نگاه حسرت آمیزی به من زل زده بود و از تو حیاط تکون نمیخورد
کور میشدی نمیرفتی این زن و بگیری مشکل خودته حالا بشین نگاه کن و حسرت بخور
( قضیه داره نگم بهتره )
بعد رفتیم سراغ آرایش ، همیشه به همه میگم اول بزارین خودمو آرایش کنم بعد میرسم به بقیه
اما تا شروع کردم این اومد برام خط چشم بکش ، اون اومد برام خط چشم بکش
حدود 20 دقه از وقتم گذشت به آرایش این و اون
ساعتم داشت 16 میشد
لنز گذاشته بودم و از اونجایی که آب چشمام خیلی غلیظه چشمم وقتی بهم میخورد به زور باز میشد
یه خط سفید داخل چشمم کشیدم دیگه چشم ما باز نشد به زور زدیم خط سفید رو پاک کردیم تا یکم ببینیم
موها رو اتو زدیم قشنگ سیخ سیخ شدن و دم اسبی بستم رفته بودن تو هوا خیلی ناز بود
آرایش تموم شد و لباس پوشیدیم و سوار ماشین شدیم
من پشت سر دامادمون میرفتم . تا رسیدیم محضر فقط دست میزدیم و کلللللللل
خیلی منتظر موندیم تا عروس خانوم اومدن و عقد شدن و باز رفتیم خونه
که من حواسم نبود چراغ قرمز رو رد کردم . خیلی جالب بود من چون همیشه از اون خیابون میومدم تابحال چراغ قرمز نداشت اما جدیدا براش گذاشته بودن وقتی رد شدم دیدم همه ماشینا پشت سرم وایسادن فک کردم تصادفه . بعدش دوهزاریم افتاد
رسیدیم خونه . سی دی ماشینمو در اوردم بردم تو خونه
چون خالَم اینا خانواده بسیار مذهبی هستن میدونستم از این ترانه ها ندارن
تا پسرخالَم سی دی رو گذاشت باباش گفت خاموش کنین
که پسرخاله در کمال تعجب و ناباوری به پدرش اجازه خاموش کردن نداد
ما هم شروع کردیم به کللللللللللل زدن تا مرز خفه شدن
خانواده داماد مثل ما اهل تیپ و اینا ، اما چون عقد قرار بر ساده برگزار شدن بوده به خودشون نرسیده بودن
وقتی ما رو دیدن که لباس پوشیدیم و آرایش
همش میگفتن ، چرا به ما نگفتین جشنه . ما نمیدونستیم جشنه . وگرنه تدارک میدیدیم
میخواستم بگم ما اگه جشن هم نباشه . خودمون جشنش میکنیم
خیلی خوش گذشت البته بجز دهان به دهانیا دختر دائی( عروس خاله، قضیه نوروز که یادتونه؟؟؟)
البته من اصلا حتی سلام هم بهش نکردم
ولی خواهرام خیلی باهاش کل کل کردن ، که بهشون گفتم اینا زبونشون درازه محلشون نزارین
ولی خوشم اومد دخترخالَم بهش گفت ، اگه ما غربتی هستیم عروسمون هم مثه خودمون غربتیه
آی حال کردم با کلام دخترخاله جوونی
شبم ساعت 20 برگشتیم سمت بوشهر ، دختر خاله جوونی هم با شوش پشتمون میومدن
که من چون چند تا سبقت گرفتم ، دخترخاله هم بسیار رو من حساس و البته ترسو
تا رسیدم خونه بهم پیام داد و تذکر که حق نداری دفعه بعد شب رانندگی کنی
منم گفتم : چشمممممم
خلاصه شب خوبی بود و به یاد موندنی
انشااله روزی همه دوستام
و اما امروز (یک شنبه)
صبح بابام من و بیدار کرد که ببرمش خاییز ، ما رو کشته با خاییز ، حالم از اون روستا بهم میخوره بخاطر اقوامای چشم شور و حسود. ولی دلم واسه بابام سوخت گفتم باشه
ولی چون بابام باهاش سفر بری حوصلت سر میره به مامانم گفتم باهامون بیاد
باروبندیل رو بستیم و حرکت کردیم
بابام میخواد اونجا خونه بسازه واسه تفریح ، اما با اتفاقی که امروز افتاد اگه گلستان هم بشه من دیگه نمیرم
صدقه دادیم و بنزین زدیم و رفتیم اهرم و بعد خاییز
همه چیز با خودمون برده بودیم که نخوایم بریم خونه کسی
گشت و گذار کردیم و من که تو سفر دلم نمیره چی بخورم ، هیچ نخوردم
بارون اومد ، خواستیم برگردیم که بارون بند اومد
باز گشت و گذار رو ادامه دادیم که ابر غلیظی آسمون و گرفت و جاده هم چون خطرناک بود
خواستیم برگردیم داشتیم جمع و جور میکردیم
که سروکله عمه پیداش شد ، وقتی فهمید با ماشین اومدیم
اومد نگاه ماشین کرد و گفت : آره خوبه آدم وسیله داشته باشه . کار خوبی کردی و
خلاصه چشای از حدقه دراومدش ما رو داغ کرد
و اِن یکاد خوندیم و اومدیم سر قدمگاه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) باز صدقه دادیم
حرکت کردیم .بارون هم میومد . بوشهر رسیدیم
گفتم : آخیش الان برسم خونه فقط میخوابم ، که حسابی خوابم میاد ( یه انشااله نگفتم)
دقیقا سر پمپ بنزین که وارد خیابون شهید ماهینی شدم داشتم راه خودم میرفتم
که یه ماشین با سرعت زیاد ماشین ما رو چلوند و رفت
منم تا خواستم شماره پلاکش یادداشت کنم فرار کرد
با سرعت 100 دنبالش کردم ، دستم هم همینجور رو بوق
بابام دستم گرفته بود میگفت ول کن خودم پولش میدمت
مامانم میگفت الان میکشیمون
گفتم : تا نگرفتمش دست بردار نیستم
هی میگفتم شما فقط با چشماتون بپایین کجا میره ، سرِ میدون رفاه که خیابون 4 طرفه میشه گمش کردم
تقصیر یه ماشین بود که هر چه بوق زدم نرفت کنار
از بس هم مامان و بابام بجای پاییدنش داشتن به من امر و نهی میکردن
بابام و پیاده کردم گفتم میخوام برم شکایتش کنم ، هر چی بابام گفت : ول کن. گفتم نعععععععععع
تو راه میگفتم : یا حضرت محمد یا حضرت محمد ( اللهم صل علی محمد و آل محمد)
رفتم کلانتری گفتن تا شماره پلاک نداشته باشی نمیشه
سر بریدگی خواستم دور بزنم ، یه ماشین با همون مشخصات و خیلی مشکوک داشت میومد
من وایسادم بیاد شمارشو یادداشت کنم، که احساس کردم میخواد یه جور فرار کنه
راه یک طرفه بود و فقط باید از ما میگذشت ، پیچید سمت اسکله ، چون من نزدیکش بودم داشتم سمتش میدویدم که دوباره پیچید یعنی دستپاچه شد که بره تو دریا ، راهی نداشت لب ساحل نگه داشت
به هر کی میگفتم آقا این منو زده و فرار کرده بیاین باهام ( آخه ماشینو توی یه جای خلوت لب ساحل پارک کرده بود و داخلش نشسته بود منم ترسیدم، گوشی هم نداشتم و مامانم هم تو ماشین بود)نمیومدن
تا بالاخره از یه پسری گوشی گرفتم و هر چی به گوشی خودم زنگ میزدم مامانم جواب نمیداد ( آخه فقط شماره خودم حفظ بودم)
بعد زنگ زدم 110 توضیح هم دادم ، اما گفتن شماره پلاکش بردار و بیار
منم شمارش برداشتم باز رفتم کلانتری ، پلیس باهام اومد که یهو دیدم ماشینه کنارم رد شد
خواستیم دنبالش کنیم با جناب پلیس
که پلیس گفت : آرامش خودتو حفظ کن . خدارو شکر بخیر گذشته . آروم برو تا دوباره اتفاقی نیفته
اونم فرار کرد . ولی شمارشو به یه آشنا دادم برام پیگیری کنه . ازش خسارت نمیخوام ، فقط میخوام گوش مالیش بده
بابام وقتی از مسجد اومد گفت : میگن یه پژو 405 دلفینی ، قرص اکس خورده بوده شلوارشو در آورده بوده و داشته تو دواس ( نام محله ای) میگشته که مردم دنبالش دویدن اونم تو ماشینش نشسته فرار کرده( شاید خودش بوده)
و اما شما رو دعوت میکنم به دیدن عکس هایی که تا الان زحمت کم حجم کردن و رتوششون رو کشیدم
با حوصله نگاه کنید تا کمی خوشحال شم
هنگامه بیل رو شونش گذاشته و از باغ برمیگرده
اونم آب چشمه ایه که هنگامه ( دختر چوپون) ازش آب آورد برای منزل ( آهای دختر چوپون)
اون گیاهی هم که توی دستمه اینقد معطره که الان جلومه و دارم بوش میکنم
خیلی جالب بود خونه هاشون هم پلاک داشت و هم کد پستی
اون گیاهی که برگش تقریبا شبیه کاهو هست اسمش کاسنی شیرین که تقریبا مزه کاهو هم میده
دو درخت کنار که در آغوش هم قرار گرفتند . اون بعبعی هم عاشقش شدم
سقف خانه های قدیمی که با تنه و برگهای سوزنی درخت نخل ساخته میشده
شکوفه های بسیار زیبای بادام کوهی
شبیه خانه آخر
خانه پدریِ پدرم
کِرم
انار با اینکه کوچولو بود ولی دونه هاش شیرین
لیمو
اونم یه میوه بود که کوچیکی هام میخوردم ، الانم خوردم خیلی بدمزه بود
این پیرمرده اسمش مرتضی ج.ب بود . باهاش کلی حرف زدم
سال های ۵۵-۵۶ بود و جو خفقان در کشور حاکم بود. باید کاری انجام می دادیم. جلسه ی دعای ندبه ای تشکیل دادیم و هر هفته مراسم در خانه ی یکی از افراد انقلابی برگزار می شد. همیشه بعد از دعا اعلامیه ای بر ضد شاه می خواندیم و دانشجویان هم مقاله های تند سیاسی می خواندند. روز به روز هم تعداد شرکت کننده ها در دعا بیشتر می شد. سرپرست این مراسمات هم شاگرد امام، حاج آقای شهرستانی بود.
اولین نماز
عمل قلب روی ایشان صورت گرفت. اما بخاطر کهولت سن و این که از نظر جسمی ضعیف شده بودند به کما رفتند. حالشان خیلی وخیم بود، داشتیم کم کم قطع امید می کردیم. چند روزی به همین وضع گذشت تا اینکه به هوش آمدند. بالای سرشان حاضر شدم خیلی ضعیف شده بودند، احساس کردم که دارند چیزی می گویند. صدایشان واضح نبود برای اینکه بفهمم چه می گویند گوشم را نزدیک دهان شان بردم. پرسیدند:"چه موقع از وقت است؟". متعجب شدم بعد از چند روز که در کما بوده اند چه نیازی بود که بدانند چه موقع است. گفتم:"بعد از ظهر است". همان طور که آرام آرام زمزمه می کردند گفتند:" نمازم دارد قضا می شود کمکم کن تا نمازم را بخوانم".
محمد شهرستانی
غلام مادر
اواخر عمر مادرشان بود. مادرشان دچار ضعف جسمی مفرط شده بود و نمی توانست از جایش بلند شود یا راه برود. نیاز به کسی داشتند که از ایشان مراقبت کند. ایشان خودش هم کمر درد داشت و وقتی می خواست بلند شود دست به دیوار می گرفت. با این که خودشان هم وضعیت مناسبی نداشتند اما برای کارهای واجبی که می بایست مادرشان را بیرون ببرند خودشان مادرشان را به دوش می کشیدند و بیرون می بردند.
محمد شهرستانی
توجه به جوانان
بعد از نماز و سخنرانی معمولا در مسجد می ماندند تا به سوال های مردم جواب بدهند یا اگر کسی استخاره ای می خواست انجام دهند. روزی هم نبود که حاج آقا مراجعه کننده نداشته باشد. با این وجود بعضی از روزها می دیدیم بعد از این که پاسخ مراجعه کننده ها را می داد اما باز هم چند دقیقه ای را در مسجد می نشست. کنجکاو شده بودیم که این نشستن حاج آقا چه حکمتی دارد. یک بار خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را از ایشان سوال کردیم. ایشان گفتند:" بعضی از جوان ها هستند که در جمع خجالت می کشند بیایند سوال کنند، می نشینم تا اطرافم خلوت شود تا اینها هم بیایند و سوال شان را بپرسند".
احسان یاوری
شاگرد امام
سال های ۵۵-۵۶ بود و جو خفقان در کشور حاکم بود. باید کاری انجام می دادیم. جلسه ی دعای ندبه ای تشکیل دادیم و هر هفته مراسم در خانه ی یکی از افراد انقلابی برگزار می شد. همیشه بعد از دعا اعلامیه ای بر ضد شاه می خواندیم و دانشجویان هم مقاله های تند سیاسی می خواندند. روز به روز هم تعداد شرکت کننده ها در دعا بیشتر می شد. سرپرست این مراسمات هم شاگرد امام، حاج آقای شهرستانی بود.
ایزی
عصبانیت حاجی
عکسی از حاج آقا همراه با یک بیت شعر از پروین اعتصامی(ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست... چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را) که ایشان همیشه می خواند چاپ کرده بودند و در مسجد زده بودند. با حاج آقا وارد مسجد شدیم، به محض این که چشم شان به عکس خودشان افتاد بسیار ناراحت شدند و گفتند:" چه کسی این عکس را زده است". کار بچه های مسجد بود که می خواستند علاقه شان را به حاج آقا نشان دهند. با این که حاج آقا هیچ وقت با بچه های مسجد با ناراحتی صحبت نمی کرد اما آن شب بچه ها عصبانیت حاج آقا را دیدند.
حلاجیان
مسجد جوان ها
زمان جنگ بود. حاجی در مسجد آقا بیگ نماز می خواند و به لطف حضور ایشان مسجد پر از جوانان بود، جوانانی که اکثرشان در جنگ یا شهید شدند یا مجروح یا آزاده. روزی برای نماز ظهر بود که وارد مسجد شدم و کنار پیرمردی نشستم. پیرمرد را بار اولی بود که می دیدم. بچه های مسجد هم همان طور می آمدند و پیرمرد با تعجب بچه ها را نگاه می کرد. رو به من کرد و پرسید:" امام جماعت این مسجد کیست". گفتم:" حاجی شهرستانی". سری تکان داد و گفت:" معلوم می شود که عالم والا مرتبه و بسیار نیکی است". مشخص بود که حاجی را نمی شناسد پرسیدم:" چرا این تعریف ها را از ایشان کردید، شما که ایشان را هنوز ندیده اید؟". پیرمرد اشاره ای به بچه های مسجد کرد گفت:" به این خاطر این حرف را زدم چون که جوان ها دور هر عالمی جمع نمی شوند".
حجت السلام فلاح
وقت اضافی
مجلسی در خانه ی یکی از دوستان بود و حاجی شهرستانی هم تشریف داشتند. دیدم فرصت خوبی است تا چند تا سوال از حاج آقا بپرسم. سوال ها را پرسیدم و ایشان هم با حوصله و با دقت به سوال هایم جواب دادند. وقتی که دیگر سوال هایم تمام شد، ایشان گفتند:" از شما تشکر می کنم که این چند تا سوال را از ما پرسیدید چون باعث شد که این چند دقیقه ای که این جا نشسته ایم وقت مان الکی هدر نرود".
حجت السلام فلاح
تبرک
تازه از منطقه آمده بودیم. حاج آقا چند روزی به روستایشان رفته بودند. با تعدادی از بچه های جنگ هماهنگ کردیم و خدمت حاج آقا رسیدیم. ناهاری درست کردند و ظهر همانجا خدمت حاج آقا ماندیم. سر سفره نشسته بودیم و مشغول خوردن ناهار بودیم که دیدیم حاج آقا کناره های نان را که خمیر بود و ما نخورده بودیم را جلو خودش جمع می کند و می خورد. به ایشان گفتیم:" حاجی سلامتی تان مهمتر است، چرا این کناره های نان که خمیر هم هست را می خورید؟". ایشان برگشتند و گفتند:" شما رزمندگان اسلام هستید و دست شما به این نان ها خورده است و این نان ها متبرک شده، من هم برای تبرکش این نان ها را می خورم".
حسن مهری
غبار شهدا
همیشه در تشیع جنازه های شهدا شرکت می کرد و مقید بود که مسیر برگشت را هم پیاده برگردد. ایام تابستان بود و هوا بسیار گرم بود و گرد و غبار هم بخاطر سیل جمعیتی که در تشییع جنازه ی شهدا شرکت کرده بودند در هوا معلق بود. تشییع جنازه تمام شده بود و داشتم برمی گشتم که دیدم حاج آقا دارد پیاده برمی گردد. با موتور بودم کنارشان توقف کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:" سوار شوید تا با هم برگردیم، سر و صورت تان پر از خاک شده است". اما ایشان سوار نشدند و گفتند:" نه، می خواهم پیاده بیایم، این گرد و خاک های تشییع جنازه ی شهدا است، هر چه غبار بر چهره مان بنشیند ثوابش بیشتر است".
محمد علی رحیمی
توصیف حاجی
سفر اولی بود که آیت الله سید احمد خاتمی سبزوار آمده بودند. بعد از این که وارد شهر شدیم گفتند هماهنگ کنید که به دیدن حاج آقای شهرستانی برویم. تعجب کردم که ایشان حاج آقای شهرستانی را از کجا می شناسد. پرسیدم مگر شما ایشان را می شناسید. گفتند:" من خودم تا بحال حاجی شهرستانی را ندیده ام اما توصیفشان را از اساتیدم شنیده ام".
حجت السلام حسین پور/سلام سربدار
عضو هیات رئیسه شورای شهر تهران گفت: در خصوص اضافه طبقات پاساژ علاالدین تذکر دادیم و یک ماه به شهردار مهلت دادیم که طبقه هفتم را تخریب کند . |