به نام او که آفرید دل را برای دوس داشتن
دوس داشتنم زیبا بود.... پاک بود.... ناب بود.... اما قدر دان نداشت....
حرف دل تموم بچه های امروزی همینه ولی حقیقت نداره... یکم بگردی فکر کنی دلیلشو میفهمی.
دوس داشتن نه شوخیه نه بازی نه هوس نه خوش گذرونی نه هرچیزی از این قبیل... دوس داشتن انقدر مقدس و پاک و محکمه که هیچ چیزی نمیتونه خرابش کنه... فقط و فقط این خود ما هستیم ک با اشتباهاتمون از همدیگه فاصله میگیریم و در آخر که عشقمون سرانجام نداشت میگیم قدرمو ندونست و هیچکی قدرمو نمیدونه... جالبه بدونید اگه خودتون رفتارتونو بدونید اگه در برابر مشکلاتش یکم کوتاه بیاید،صبور باشید همه چی درست میشه...
ختم کلامم اشتباه خودتون رو پای بد بودن عشق و دوره زمونه نذارید
بالاخره شوهر خاله منیره بازنشسته شد و اومدن تهرون ، خونه خاله ام دو طبقه بود که تا قبل از اومدن اونها ما به اتفاق مینو دختر خاله ام طبقه همکف زنگی می کردیم و وقتی اونها اومدن ما رفتیم طبقه بالا واونها هم طبقه همکف بودن و البته دخترشون یعنی مینو هم با خودشون زندگی می کرد ، خاله منیره بغیر از مینو سه تا پسر هم داشت به اسامی بهرام و بهروز و بهزاد ، همه اشون بچّه های خوبی بودن خوب به این معنی که شرّشون به کسی نمی رسید ولی خیری هم برای کسی نداشتن یعنی کسی از اقوامشون مخصوصا" اقوام خاله ام به خونه اشون راهی نداشت و سفره اشون برای کسی باز نبود که البته کار خوبی هم می کردن این رو برای این میگم که یکی از عوامل اصلی تبدیل شدن خونه مادر علیرضا به دیوونه خونه همین رفت و آمدهای بی حد و حصر فامیلهای تموم نشدنی به خونه اونها بود که آسایش و آرامش رو از علیرضا گرفته بود ، اواخر سال 1351 بابای علیرضا پولی بدستش رسید و یه حیاط نسبتا" قدیمی در خیابون باباطاهر تهران نو خرید و بعد از قدری تعمیرات خونواده علیرضا از خونه خاله منیره به اونجا اثاث کشی کردن ، آخ آخ چه خونه ایی بود عالی عالی حیاط داشت حوض داشت زیرزمین داشت دو تا اطاق خواب داشت و یه نشیمن با آشپزخونه ایی جادار توی باغچه اش درخت میوه داشت یه درخت کاج بزرگ هم داشت ، یعنی علیرضا رسیده بود به کاخ به بهشت ولی بازهم نشد که بشه نشد که این خوشی ادامه داشته باشه ، سه سال نشد که یه روز بابای علیرضا اومد و گفت اینجا رو تبدیل به احسن کردم ، این جمله تبدیل به احسن در زندگی علیرضا در حکم بدترین و زشترین ناسزای دنیاست حالا چرا؟ الان براتون میگم بله منظور بابای علیرضا این بود که اونجا رو فروخته و در ادامه هم گفت پولش رو هم داده توی خیابون ظهیرالاسلام یعنی نزدیک خونه ایران زن اوّلش یه حیاط کلنگی خریده تا خرابش کنه و چهار طبقه توش برای اونها بسازه ، دنیا دور سر علیرضا چرخید با اینکه کلاس اوّل راهنمایی بود ولی فهمید که زندگیشون دیگه از هم پاشیده شد ، یه خونه نقلی و قشنگی داشتن که با وجود مزاحمت های یومیه فامیلها داشتن توش زندگیشونو می کردن که دیگه از دست رفت ، آخه اکبر آقا دیوانگی تا کجا؟ جنون تا چقدر؟ وهم و خیال و گنده گوزی تا چه اندازه؟ بله راست می گفت اکبر آقا با پول خونه رفته بود یه خونه کلنگی خریده بود ولی برای ساختش هم رفته بود پول نزول کرده بود که چه شود؟ که بشه مالک چند طبقه ساختمون و پز بده و ما رو هم یکسال برد توی یه خونه اجاره ایی در نارمک تا ساختمونش تموم بشه ، اینطور بهتون بگم که دار و ندارش رو برای ساخت اونجا خرج کرد و کلّی هم بدهی ببار آورد ، علیرضا سال اوّل راهنمایی رو با معدّلی متوسط تموم کرد و باز هم طبق معمول همیشگی که اساس کشی براشون عادت شده بود جابجا شدن و اینبار از شرق تهران و محله تهران نو رفتن به مرکز شهر و خیابون ظهیرالاسلام هر چند مدّت زیادی هم اونجا عنوان مالک رو نداشتیم و اکبر آقا مجبور شد برای بازپرداخت طلب طلبکارهاش ساختمون رو یکجا بفروشه و بعد همون واحدی رو که خودمون توش نشسته بودیم رو از خریدار اجاره کنه و این میون تبدیل به احسن این شد که خونه قشنگ تهران نو از دستمون رفت، مادر علیرضا اسمشو تو مدرسه خوارزمی اوّل خیابون شاه آباد نبش خیابون صفی علیشاه نوشت این مدرسه توامان هم راهنمایی بود و هم دبیرستان و فاصله سنّی بزرگترین محصل با کوچیکترینشون گاهی به ده سال هم میرسید چون به هر حال توی محصل ها بودن کسانی که چند سالی رو در حین تحصیل مردود شده باشن ، علیرضا بارها توی اون مدرسه دانش آموزهایی رو دید که دچار امراض مقاربتی بودن و همینطور محصل هایی که معتاد بودن به مواد مخدر البته بین همین بچّه ها هم بچّه خوب و با معرفت کم نبود عجیب معلّم های عتیقه ایی هم داشت اون مدرسه انگاری آموزش و پرورش با خودش عهد کرده بود که از اون مدرسه یه مجموعه هماهنگ از بچّه های ناتو و کادر آموزشی بی قید و بند تشکیل بده ، از همون روز اوّل علیرضا از اون مدرسه بدش اومد عجب جایی بود مدرسه چیه بگو مقر مافیا ، علیرضا قسم می خوره در تموم این دو سالی که کلاس دوّم و سوّم راهنمایی رو اونجا خوند حتّی یکبار از مستراح اون مدرسه استفاده نکرد یکبار که رفت اونجا دید که سرنگ و لوازم تزریق گوشه و کنارش افتاده و ... وای وای وای خدائیش شما قضاوت کنید اگه آدمی پول نداره برای تحصیل بچّه اش هزینه کنه و یا دلش نمی خواد که همچین هزینه ایی رو متقبّل بشه بهتر نیست که بچّه اشو اصلا" مدرسه نفرسته و بذارتش تو یه صنعتی مثل مکانیکی یا خیاطی یا تراشکاری تا حداقل چیزی یاد بگیره که بدرد آینده اش هم بخوره؟ بچّه بره توی یه همچین جایی که مثلا" چی بشه؟ علیرضا میگه به مردم بگو یا بچّه درست نکنین یا اگه هم یه همچین کاری کردین بفکر آینده و تحصیلش هم باشین آخه مگه چند تا بچّه ممکنه بجای جذب شدن به یه همچین موارد کثیفی و در مواجهه با همچین چیزهایی عکس العمل منفی نشون بدن؟ یا بجای جذب شدن در برابرش موضع بگیرن که نتیجه اش هم این باشه که هر روز خدا کتک کاری کنن و یا لوازمشونو برای حالگیری بدزدن و دست آخر هم ناظم بی پدر و مادری مثل آقای رضایی فکر کنه که گوشت دم توپ گیر آورده و این علیرضای بدبخت باید بخاطر اینکه زده توی چونه اون بچّه ایی که بهش گفته...و از خودش هم سه سال بزرگتر بوده فقط بخاطر اینکه حق حسابش به آقای رضائی نرسیده (البته حیف لقب آقا که به یه همچین آشغالی بدن) و اصلا" نپرسه که علّت دعوا چی بوده با دستهای کثیفش که چقدر هم بی پدر سنگین بودن لش این بچّه رو بندازه ، آی روزگار یکروزی بخاطر موردی شبیه به این تو مدرسه خالدی لش آقای زنجانی رو بابای علیرضا عین سگ انداخت زیر پاهاش و له و لورده اش کرد و بعد هم جویدش و تفش کرد جلوی سگها ولی حالا زنجانی شده بود رضایی اما بابای علیرضا دیگه... بگذریم ، از بعضی معلّم های اونجا هم علیرضا یه چیزهایی تعریف کرده که خوبه براتون بگم ، یه آقای مصباح نامی بود که معلّم ریاضیات بود این بابا یکسره روزه بود و به همین خاطر هم همچین حال نداشت که راه بره چه برسه به اینکه درس بده ، چنان به این فریضه علاقه داشت که نگو منظور روزه واجب نیست ها اصلا" بیشتر ایّام سال رو روزه بود بعد هم می نشست و همیشه کلّی از وقت کلاس رو درباره فوائد روزه و مبطلات روزه و خلاصه هر چیزی که به روزه مربوط میشد می گرفت درس کیلویی چنده؟ بعد هم اکثرا" سر کلاس می خوابید و اگه بچّه ها شلوغ می کردن یکدفعه از خواب می پرید و یه چک محکم می خوابوند تو گوش اولین کسی که می دید ، نخندید علیرضا دروغ نمیگه عین واقعیّت بود این چیزی که برای من گفت و من هم برای شما گفتم ، بعدش یه آقای غفوریان بود که لهجه غلیظ همدونی داشت معلّم جغرافی بود و همیشه به موهاش یه روغن چسبناکی میزد که نگو روغنه چه بوی گندی هم میداد عادتش هم این بود که باید عین کلمات درس رو می خوندی و حفظ می کردی و پای تخته بقول خودش میرفتی و کنفرانس می دادی و یه واو رو هم اگه جا می نداختی اقلّش یه پس گردنی چاق مهمونت می کرد و یه سری فحش آب نکشیده هم بهت می داد فحش کوچیکش این بود که بهت بگه گ سگ(گوه سگ) درس نخوانده ایی؟(با لهجه بسیار غلیظ) رفتی مراد برقی تماشا کرده ایی؟ من بابات می سوزانم ، آره این هم از معلّم یعنی سرمشق تعلیم و تربیت ، یه آقای بکتاش هم بود که معلّم دینی بود یعنی همون درسی که الان بهش می گن معارف اسلامی این آقای بکتاش رو علیرضا میگه اقلّش همسن اصحاب کهف بود بقدری پیر بود که نگو و فوق العاده هم خشک مقدّس و نچسب ولی دست بزن نداشت یعنی حالش رو هم نداشت که بخواد کسی رو بزنه می گفت اگه کسی سر کلاس دینی حرف بزنه یعنی که انگاری معصیت کبیره کرده از شطرنج هم خیلی بدش میومد و می گفت اگه کسی به مهره شطرنج دست بزنه انگاری که دست زده به... استغفرالله چه چیزهایی یاد این علیرضا میاد ، علیرضا میگه یه روز به آقای بکتاش گفتم آقا اجازه؟ آقای بکتاش گفت بگو علیرضا بهش گفت آقا شما می دونید بیلیارد چیه؟ آقای بکتاش گفت نه و بعدش علیرضا براش توضیح میده که بیلیارد چه جور بازییه و ادامه میده حالا آقا این بیلیارد حرومه یا حلال؟ که آقای بکتاش میگه حرومه آقا حروم حروم علیرضا هم میگه نه آقا بدتر از حرومه من شنیده ام هر کسی دست بزنه به چوب بیلیارد انگاری که دست زده به... که کلاس از خنده ترکید و خود آقای بکتاش هم برای اولین و آخرین بار تو زندگیش خندید ، نخند علیرضا بسّه حواسم پرت میشه نمی فهمم چی دارم می نویسم ، آقا این علیرضای ناجنس رو اینجوری نگاش نکنین که خودشو می زنه به موش مردگی و هی مظلوم نمائی می کنه ها بوقتش پا بده از اون جلب های هفت خطّه روزگاره ، خاله کوچیکه علیرضا که الانه برحمت خدا رفته و علیرضا هم خیلی دوسش داشت همیشه می گفت نگاه به این قیافه مظلومش نکنین این جونور نصف قدش زیر زمینه آخی چه فرشته ایی بود همیشه به علیرضا می گفت علیرضای دلیر مرد دلیر نابغه بزرگ همش هی بهش بال و پر می داد برخلاف خیلی ها که اومده بودن به این دنیا که فقط بال و پر این بچّه رو بچینن علیرضا چند وقت پیش هم خوابش رو دیده بود حالا اگه شد بعدا" براتون تعریف می کنه جریان خوابه رو جالبه ، خوب آره بقیه این داستان رو براتون بگم ، آخر خرداد سال ۱۳۵۵ بالاخره علیرضا از اون مدرسه وامونده قبول شد و برای سال اوّل دبیرستان رفت اسمش رو خودش نوشت تو دبیرستان علمیه واقع در اوّل سرچشمه پشت مسجد سپهسالار ، این که میگه خودش رفت اسمش رو نوشت برای اینه که درواقع کسی کاری نداشت که این نوجوون کجا میره کجا میاد دوستاش کیا هستن پول ته جیبش پیدا میشه یا این که شیپیش ته جیبش معلق میشکنه آی روزگار انگاری تو اون دنیای به این فراخی یه ارزن جا واسه این بچه وجود نداشت./.
والسلام
سه ماجرای خواندنی از دارالشفای امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
کرامات و توانمندیهای بیکران خاندان وحی صلوات الله علیهم اجمعین که در معجزات آن
بزرگواران به ظهور رسیده چراغ راه و باعث هدایت شده و می شود. چرا که خداوند متعال
آنچه را در این مسیر لازم بوده در اختیار آنها گذارده است. آنها حجت های الهی هستند
که در قیامت خداوند به خاطر بودنشان در بین مردم از بندگان خود سوال می
کند.
زائر نابینا و برات خلاصى از آتش
جهنممرحوم محدث نورى علیه الرحمه در دارالسلام فرمود: جمعى از ثقات خبر
دادند که جماعتى از اهل آذربایجان بزیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدند. یکنفر از
آنها نابینا بود. چون به مقصود رسیدند یعنى به فیض زیارت آن بزرگوار نائل شدند و
بعد از چندین روز توقف عتبه مبارکه را بوسیده رو به وطن حرکت نمودند تقریباً در دو
فرسخى مشهد فرود آمده و منزل کردند در آنجا نزد یکدیگر نشستند.
کاغذهائى را
که نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر کاغذ بود براى تبرک و سوغاتى خریده
بودند بیرون آورده و نظر مى کردند و اظهار مسرّت و خوشحالى مى نمودند.
آن
شخص نابینا چون چشم نداشت و نمى دید و خبرى هم از آن کاغذها نداشت تا صداى کاغذ را
شنید و اظهار خوشحالى رفقاى خود را متوجه گشت. پرسید سبب خوشحالى شما چیست؟ و این
کاغذها چیست و از کجاست؟
رفقا بعنوان شوخى گفتند مگر تو نمى دانى این کاغذها
برات خلاصى و بیزارى از آتش جهنم است که حضرت رضا علیه السلام به ما مرحمت فرموده
است؟
تا این سخن را شنید باورش شد و گفت معلوم مى شود که . . .
این برنامه تقدیم شد به آنانکه در میان دل مشغولی ها ٬ زیبایی های زندگی را فراموش نمیکنند
مجری : علی اکبر عبدالرشیدی
آیتم ها:
دل عاشق » علیرضا عصار
متن خوانی رامین ناصرنصیر / غم عشق » بیژن بیژنی
گفتگو با ناصرمسعودی
متن خوانی آشامحرابی / صدای آشنا » منوچهرطاهرزاده
گفتگو با هامان ۵ ساله
متن خوانی علی سلیمانی / جان مریم » محمدنوری
نماهنگ پایانی بردی از یادم » پژمان مبرا
ترانه تیتراژ پایان را بنیامین بهادری خوانده بود و یه خونه نام داشت
_________________________________________________________
علی اکبر عبدالرشیدی :
قدیم ترها٬ همان موقع که کسی معنای رفتن را نمیدانست ٬ آنروزها که همه فقط می آمدند ٬ می آمدند و میماندند٬ کسی کاری جز دوست داشتن نداشت. حتی اگر مردم دلشوره های بی پایانشان را به دوردستها تبعید میکردندباز هم کسی پیدا میشد که از عمق چشم هایشان تمام غصه ها را ببرد و جز شنیدن اندوه دلها دغدفه ای نداشت. قدیم ترها کسی دلتنگ نمیشد٬ کسی نشان خانه اش را گم نمیکرد. اگر دلش میگرفت مطمئن بود کسی در همسایگی خانه اش هست که دلش بلرزد. قدیم ترها مسافرها را نگاه های گرم و مهربان بدرقه میکرد. دستی بود که آب پشت سرشان بریزد و پنجره ای که همیشه چشم به راهشان باشد. قدیم ترها همه با هر کار و مشغله ای عاشق بودند.