خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

پست های اینستاگرام

مهرزادامیرخانی:

انوشیروان تربتی رو میشناسین دیگه
نوازنده پیانو و رهبر ارکستر مرتضی و خیلی از خواننده ها .
این پست رو به خاطر هنر موسیقی کم نظیرش نذاشتم .
خواستم ازش تشکر کنم به خاطر صبوری کردنش کنار من تو این یک ماه .
به خاطر برادریش .
به خاطر بودنش تو وحشتناک ترین روزای زندگی وحشتناکم .
ممنون انوش که کمکم کردی که دوباره بایستم . که دوباره بنویسم که باشم تا مرتضام آرومتر شه

http://photos-e.ak.instagram.com/hphotos-ak-xfa1/t51.2885-15/10860170_1496074593964604_824912076_n.jpg

***

شاهین دلیوند:

دو شب بود بخاطر ساخت کلیپ ورودی مرتضی به زور قهوه و نوشابه انرژی زا بیدار بودم
چشام قرمز شده بود از خستگی
وقتی منو دید گفت تو داری میمیریا هم مغزت و هم چشمت سوخته شاهین خبر داری
برو یکم استراحت کن
منم لبخند زدم بهش و گفتم من خوبم داداش
من بهش قول داده بودم که این کلیپ میرسه به کنسرت
کلیپ به کنسرت رسید
مرتضی کلی خوشحال شد
رضایت رو تو چشماش میدیدم
مردم کلی استقبال کردن
وقتی اون روزا یادم میاد
چیزی ندارم بگم جز سکوت و بغضی که خفه میکنه آدمو
کلی برنامه داشتیم و سورپرایز واسه کنسرتای جدید و آلبوم جدید
میگفت از الان فکر یه ایده باش واسه طرح آلبوم و تیزر
کجایی
کلی طرح آماده کردم برات
بیا ببین و کلی بهم انرژی بده و بگو راضیم ازت دلیوند

***

مصطفی پاشایی:

داداش کوچولو اگرچه باشکوه رفتی اما دلم برات تنگ شده دلم تنگ شده برای شوخیات ، واسه مهربونیات ، واسه همه خاطرات زیبایی که برای همه دوستدارانت ساختی ،دلم تنگ شده برای شبها و روزایی که تو دوران بیماری سختی که داشتی با عشق پیشت بودم . دلم برای روزای آماده شدن برای کنسرتت تنگ شده ، برای لحظاتی که فکر میکردی تو کنسرتت چی کار کنی که مردم عزیزمون از کنسرتت لذت کافی رو ببرن و با انرژی از سالن بیرون برن برای بعد کنسرتت که با درد شدیدی که داشتی می موندی و میگفتی هر شخصی دوست داره عکس بگیره اجازه بدید بیاد در حالی که داشتی از عوارض شیمی درمانی زجر میکشیدی ، تو تنها کسی هستی که بعد رفتنت هیچ وقت اشکم خشک نمیشه


http://photos-c.ak.instagram.com/hphotos-ak-xaf1/10860102_495507350589546_2045031155_n.jpg

170 - فرصت بازی این پنجره را دریابیم....

بازی ها دارد این روزگار هزار رنگ...
همدانم ...در همان خانه نقلی که با اشک  آه و بغض و ناباوری اجاره اش کردیم و وقتی پایان قرارداد را زدیم مهر ماه 94 ...از اعماق وجود هم آرزو کردیم که آن زمان مصادف باشد با پایان دوری ها و تمدیدی در کار نباشد...

مثل همیشه همه چیز بر اساس پیش بینی های ما درنیامد و نخواهد آمد...شاید تعجب کنید اگر بگویم همین الان همسر اینجاست و در حال بسته بندی جمع و جور کردن برای اثاث کشی به خانه ای دیگر!..مامان و بابا هم هستند و آن ها هم مشغول ریزه کاری های آن یکی خانه ای که قرار است تحویل بگیریم....و من در یکی از بی قرارترین و بهت زده ترین شرایط روحی و البته جسمی ام...

خلاصه برایتان بگویم گه معجزه واره معجزه وار زنده ام..نفس می کشم ...هستم....هنوز هستم....
خلاصه تر برایتان بگویم  که قصه ی پر از بالا و پایین زندگی ام ، به راحتی در حال بسته شدن بود... و من نمیدانم دعای دل پاک چه کسی و یا به حرمت چه کار نیکی به من فرصت دوباره داده شد...

همه عزیزانم اینجان و ذهن من ِشوک زده به راحتی جمع نمی شود برای نوشتن....ولی همین نوشتن درهم و برهم هم آرامم می کند...هرآن چه به یادم می آورد این فرصت دوباره را... حتی همین که وبلاگ دوست داشتنی ام می توانست با  169 پست تا ابد متروکه بماند، ولی من همین الان توانستم کلیک کنم روی "ثبت مطلب جدید"....
همه چیز جدید است این روزها برایم...همه بوها...طعم ها..حس ها..نعمت ها و رحمت ها....
هر چند تعریف کردنش تا همیشه وحشت زده ام خواهد کرد اما برایتان می گویم ... تجربه است.. درس است..شاید همین چند خط جان عزیز دیگری را هم حفظ کند...
همین که "گاز-گرفتگی لعنتی"  فقط یک توهم ترسناک نیست ...خیلی راحت تر از آن که فکرش را بکنید اتفاق می افتد و خیلی وحشی تر از آن است که تصورش را می کنید ... و من پس از یک مبارزه سخت و جان فرسا با مونوکسید بی رحم برایتان می نویسم...مبارزه ای که من در آن تقلا ها ی اخر هرگز امیدی به پیروزی نداشتم و هنوز و همیشه در حیرتش خواهم بود..
جمعه بود و من در ذوق یک روز تعطیل و انبوهی از کار های تلنبار شده...ولی از همان صبح سردرد کلافه ام کرده بود..چندین حدس برای علتش در ذهن داشتم ولی اصلا و ابدا ذهنم به سمت نشتی آن هم از آبگرمگن نرفت..اصلا وابدا...اواخر شب تلفن آخر شبم که با همسر به پایان رسید ، سر دردم هم تشدید شده بود..
تصمیم گرفتم یک دوش بگیرم و بخوابم ..شاید از خستگی باشد...غافل از این که دوش گرفتن و شعله ور شدن آبگرمکن همه چیز را بد و بدتر خواهد کرد...
از حمام که امدم بیرون دنیا دور سرم میچرخید...چند بار دست خود را به در و دیوار گرفتم تا کنترلم حفظ شود...نمیترسیدم بیشتر کنجکاو بودم که علتش چه میتواند باشد ...من به هیچ وجه سابقه سردرد و سرگیجه نداشتم...به زور خودم را رساندم به آشپزخانه و یک  مولتی ویتامین خوردم و 2 قاشق عسل...و بزرگترین اشتباهم این بود که در آن شرایط قصد خواب کردم...
اخرین چیزی که از آن لحظه ها یادم می اید این است که روی تختم که دراز کشیدم توی صفحه گوگل گوشی ام نوشتم "دلایل سرگیجه" ولی گوشی از دستانم محکم افتاد روی صورتم و دیگر هیچ یادم نمی آید...
معجزه وارترین  قسمت ماجرا این بود که تقریبا یک ساعت بعد بیدار شدم!..چشمانم را که باز کردم دیدم کاملا فلجم و به سختی نفس می کشم نمی توانستم  کوچکترین حرکتی به دست و پایم بدهم...حس و حالم قابل وصف نیست و دوست هم ندارم یاداوری اش کنم...استیصال کامل و ترس و وحشت...
نه قادر به حرکتی بودم و نه کلامی ....و در حین تمام این تقلاها سکانس به سکانس 29 سال زندگی ام مرور شد و مرور شد و صورتم خیسه خیس بود از این که "خداااا جانم؟قرار بود این اخرش باشد انقدر بد و وحشتناک و غریبانه ؟ این گوشه؟"....و هزاران احساس متناقض ..و غالب ترینش نگرانی برای عزیزانم بود که چگونه می خواهند با این اتفاق کنار بیایند...چه بر آن ها می گذرد... و...و....
بگذارید تمامش کنم هیچ کس خواندن این ها را دوست ندارد...از ساعت 1 نیمه شب تا حدود 3 من در این برزخ دست و پا میزدم و همه تلاشم برای حرکت  و رسیدن به در...فقط افتادن از روی تخت بود ...فقط همین...موبایلم کنار دستانم بود ولی دستی به کنترل من حرکت نمی کرد.. 
این یک ساعت و نیم با هر نفس عمیقی من بی هوش میشدم و نمیدانم چند دقیقه بعد چطور هوشیار میشدم...دمر افتاده بودم روی زمین ...گوشی زیر صورتم بود...مانیتورش از صورتم خیسه خیس بودم..گردنم کمی به اختیارم حرکت میکرد...صدها بار با چانه ام بر روی گوشی زدم تا تاچش را باز کنم...و بعد از هر تلاش ناامید تر و بی جان تر میشدم....
یک آن همه ذهنم را جمع کردم...در سخت ترین شرایط همه ماها ناخودآگاه توسل می کنیم و معجزه میبینم  اینجاهایش بماند برای خودم...انقدر بگویم که بالاخره با چانه ام گوشی را باز کردم و اخرین تماس روی صفحه شماره همسر بود...بووووق...بووووق...صدای همسر می آمد ولی من لال بودم...وحشت زده فریاد میزد "چی شده؟"...نگااااار..."؟...من تمام قوایم شد چند نفس کوتاه که فقط  صدای خرخر میداد....و بی هوش...

دیگر بقیه را از همسر شنیدم که به او چه میگذرد از صدها کیلومتر دورتر...فورا زنگ میزند به صاحبخانه آن هم ساعت 3 نیمه شب ... که تو رو خدا ببینید چه اتفاقی افتاده برای خانمم...صاحبخانه هم طفلی با همسرش میایند و در را باز می کنند و نمیدانم دیگر من را چگونه میرسانند بیمارستان...
با علائم حیاتی بسیار پایین و فشار 3!...و کلی اتفاقات در بیمارستان که بماند..که بماند اگر کارت نظام پزشکی ام را کسی نشان نمیداد باز هم جان سالم در آن آشفته بازار بیمارستان به در میبردم یا نه....
زنجیر به زنجیر این اتفاقات از آن اول تا به آخر ..معجزه و معجزه و معجزه بوده و همین ها مرا در شوک گذاشته است...هنوز فرصت نکرده ام درست و حسابی خلوت کنم و فکر کنم بر آنچه بر من گذشت...
بعد از ظهر همان روز همسر طفلی با چه حال و روزی به رنگ گچی خودش را رساند این سر کشور...من آن لحظه فقط یک بوی آشنا میخواستم که باور کنم که هنوز زمینی ام ...و چه بهتر از نفس های گرم همسر بود روی پیشانی یخ کرده ام....
*از حال مامان بابا هیچ نگویم بهتر است...اشک و سکوت و شکرانه و صدقه آرامش بخش ترین کار این روزهایشان است...دلم برای همه شان کباب است...و حال روحی خودم هم تعریفی ندارد...گرفتگی عضلاتم همچنان ادامه دارد....
*خداوندگار حکیم...حکمتت را شکر...من هنوز نرسیده ام با تو خلوت کنم...چه گذشت بین من و تو؟....

*همسر تمام این چند روز را از این املاکی به آن املاکی بوده برای پیدا کردن یک خانه با سیتم گرمایش پکیج و شوفاژ...این جوری از راه دور دلشان خیلی ارام تر است ..
*فردا صبح همسر و بعد هم مامان بابا باید بروند ...طفلی ها همه از کار و زندگی افتاده اند ... میروند و دوباره هفته بعد همسر می آید برای جابه جایی...هنوز آن یکی خانه آماده نیست برای تحویل...

*تو رو خدا مراقب باشین ...بخصوص عزیزان ساکن در شهرای سرد ... کم کم دارم به روال زندگی عادی برمیگردم ...نگرانم نباشین گل گلی ها...چه قدر خوب است که خدای مهربان  فرصت دوباره داد که پا به پای تان  دوباره زندگی را مزه مزه کنم....

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پنجره‌های تشنه» در کربلا رونمایی می‌شود

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، مراسم رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پنجره‌های تشنه» که شامل سفرنامه مهدی قزلی از انتقال ضریح مطهر امام حسین (ع) است در کربلای معلی رونمایی می‌شود.

بر اساس این گزارش، مراسم رونمایی از این اثر روز سه‌شنبه 18 آذر ماه با حضور جمعی از مسئولان ایرانی و عراقی برگزار خواهد شد.

این مراسم به صورت زنده توسط یکی از شبکه‌های تلویزیونی پخش می‌شود.

قزلی پیش از این درباره این تقریظ گفته بود، امسال هم مثل سه چهار سال اخیر برای نوشتن گزارش حاشیه دیدار شاعران با رهبری به بیت رفته بودم. وقتی که حضرت آقا برای صرف افطار به داخل می‌رفتند صدایم کردند: «سلام آقای قزلی» و بعد تبسمی فرمودند. من هم خودم را معرفی کردم. در ادامه فرمودند: «کتابتان را خواندم. الحمد الله خیلی کتاب خوبی بود» و  رفتند در جای خودشان و افطار میل کردند. من هم  نشسته بودم و مثل همیشه حواسم بود که چه کسانی می‌آیند و می‌روند که در گزارشم بیاید.

مدتی که گذشت دیدم حضرت آقا اشاره‌ کردند که خدمتشان بروم. دور و اطرافم را نگاه کردم. دیدم نه، منظورشان با من است. خدمتشان رفتم. فرمودند: شما ترک هستید یا فارس؟ گفتم: حاج آقا ما تُرک هستیم و از اسم‌مان هم مشخص است، قزلی یعنی طلایی.

در ادامه آقا گپی زدند درباره کتاب که خوابی که آن خانم دیده بود خیلی خوب شده یا سوال پرسیدند که چرا هیات امنا در مقدمه فلان جمله را آورده... که برایم معلوم شد ایشان همه کتاب را و با دقت خوانده اند. به نکاتشان جواب دادم و برای اینکه حرفی هم زده باشم پرسیدم: آقا چیزی هم در کتاب نوشتید؟ فرمودند بله اتفاقا نوشته‌ام. گفتم اگر می‌شود من هم متنتان را داشته باشم. قبول کردند، اطرافشان را نگاه کردند اما کسی نبود که بگویند این کار را انجام بدهد.

این گذشت تا چند روز قبل که فرصت شد در بیمارستان و برای نوشتن گزارشی از عیادت هنرمندان از ایشان دوباره خدمتشان برسم. من به دلیل اینکه از موضع گزارش‌گری آنجا بودم، کنار فیلم‌بردارها ایستاده بودم. وقتی داشتم می‌رفتم آقا صدایم زد: آقای قزلی بیا اینجا ببینمت. رفتم نزدیک و سلامی کردم و به ایشان گفتم که از دیدن لبخند بر لبشان خوشحالم. ایشان هم بی‌مقدمه دوباره فرمودند: چهار خطی در کتاب شما نوشته‌ام.

گفتنی است، چندی پیش در آستانه عاشورا و تاسوعای حسینی نسخه الکترونیک این اثر نیز روانه بازار شد.

واقعا 21 روزگذشت...؟؟؟

یه کلاه...
یه عینک...
یه کت...
شال گردن...
و یه گیتار...
همگی هستند...
اما مرتضی قلبش رو تکرار نیست...

داداش مرتضی
ظهر بهشتیت بخیر
حالت خوبه.دیگه درد نداری..خدا رو شکر
داداشی بهشت چه شکلیه..خوشکله...اونجا که تنها نیستی
دوست پیدا کردی..آهان....راستی نیما و ناصر عبداللهی هستند
خیالم راحت شد که تنها نیستی
کاش مید برگردی داداشی...کاش میشد برگردی عشقم
کاش الان بودی و میگفتی دوستتون دارم تا ابد
مرتضی چرا نیستی؟
خدایا چرا نیست؟
خسته ام...
مرتضی صدامو نمیشنوی؟
فکر کنم صدا هیچکس رو نمیشنوی
خدایا...صدامون رو میشنوی
من دنیا رو بی اون نمیخوام
کاش بودی

الان فقط حضورت آرامش میده

یه لحظه نبودنش

تمام بودنم رو می گیره

ینی میشه یه روزی مرتضی برگرده و بگه رفته بودم تا خوب خوب شم و بیام براتون بخونم

میشه؟
بیاد و زندگی خانواده خاص دوباره رنگ بگیره...

http://photos-h.ak.instagram.com/hphotos-ak-xpf1/10810097_725180137558623_104781281_n.jpg

اتاقم عطرتو داره

دلم گرفته دوباره

کار من انتظاره

یه عکس ودرد دلامو

میریزه اشک چشامو

غم تمومی نداره نداره نداره

صدای باده وکوچه

داره تو خونه میپیچه قلبم آروم نمیشه

باتشکرفراوان از دوست خوبمون زهراگلی عزیز بخاطردلنوشته وعکس ها

این دوتا فیلم خیلی قشنگ وکوتاه زیر رو فقط خانواده خاص دانلود کنن:

دانلودفیلم1

دانلودفیلم2

توجه:از پست های قبلی دیدن فرمایید