خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خاک دریای خزر چه فرقی با خاک شلمچه می کند ؟!

 

 

 

ابراهیم اصغرزاده  در مناظره با حسین الله کرم:. دوست عزیزم استاد دانشگاه اگر من به تو بگویم وقتی یک مترمربع از خاک کشور در دوره قاجاریه به دیگران داده می‌شد چقدر لعنت پشت سرشان است الان اگر به شما بگویم غفلت شما و کسانی که دنبال یک تار موی یک خانم لشگرکشی می‌کنند آیا می‌دانید سهم ایران از دریای خزر به ١٣ درصد کاهش پیدا کرده؟ شما می‌دانید هر یک مترمربع از بستر دریای خزر چقدر ارزش دارد؟ شما چرا غفلت کردید؟ زیر دریای خزر چه فرقی با شلمچه دارد؟ جریان پوتینیزم را در منطقه می‌گذاریم گسترش پیدا کند و قهر شما با دنیا باعث شد خط لوله گاز کشیده نشود.

چون پوتین زورگویی می کند حاضریم بگذاریم قدرت منطقه را داشته باشد. روسیه، چین‌، عربستان و اسرائیل با کارت ایران درمنطقه بازی می‌کنند.


نویسنده یا انتخاب متن توسط: فریدون کدخدایی

کرار: دیگر به تیم ملی فکر نمی‌کنم/ قلعه‌نویی به من گفت استقلال بدون تو تیم نیست

بازیکن عراقی استقلال می گوید که با این تیم دو فصل قرارداد دارد و می خواهد در این تیم بماند. کرار جاسم تاکید کرد که دیگر به تیم ملی عراق فکر نمی کند و این که امیر قلعه نویی به او گفته که استقلال بدون او هیچ است.

بحث خداحافظی کرار جاسم از تیم ملی فوتبال عراق در هاله ای از ابهام بود. این بازیکن عراقی چند روز پیش در گفت و گو با یک سایت عراقی تاکید کرد که دیگر به حضور در تیم ملی فوتبال عراق فکر نمی کند اما به یکباره در ایران تغییر موضوع داد و تاکید کرد که این حرف ها صحت ندارد و این این احتمال وجود دارد که دوباره به تیم ملی عراق برگردد.

کرار جاسم در گفت و گویی که این بار با سایت عربی کوره داشت درباره موضوعات زیادی صحبت کرد. او می گوید دیگر به تیم ملی عراق فکر نمی کند و می خواهد به بازی در استقلال ادامه دهد.در زیر متن این گفت‌وگو را می‌خوانید:

بعد از آن که در فهرست تیم ملی عراق برای حضور در جام ملت های آسیا 2014 قرار نگرفتی چه احساسی داشتی؟

نمی دانم که آیا این یک غافلگیری برای من بود یا چیز طبیعی. در کل باید بگویم که من الان با استقلال شرایط خوبی دارم. من در فصل جاری چند پیشنهاد خوب دارم. از چند باشگاه حوزه خلیج فارس پیشنهاد دارم اما باشگاه استقلال می خواهد من را حفظ کند و این نشان می دهد که همه چیز به خوبی پیش می رود و من عملکرد خوبی داشته ام.

خبرهایی که درباره فسخ قرارداد شما با استقلال به گوش می رسد، درست است؟

اصلا چنین خبرهایی صحت ندارد. این خبرها شایعه است و هدف آنها لکه دار کردن شهرت من است به خاطر این که قرارداد من با استقلال دو فصل است نه یک فصل. من از باشگاه استقلال خواستم که رضایت نامه من را بدهد اما سران این باشگاه و امیر قلعه نویی مخالفت کردند. هواداران علاقه زیادی به من دارند. امیر قلعه نویی سرمربی تیم به من گفت که من شایسته حضور در تیم های اروپایی هستم و استقلال بدون کرار تیم نیست.

درباره تیم ملی عراق چه تصمیمی گرفتید؟

در حقیقت دیگر موضوع عراق را از ذهنم دور کرده ام و تمام تمرکز من روی استقلال است. زمانی که با تیم ملی عراق در جام ملت های آسیا 2007 قهرمان شدم خواستم از تیم ملی خداحافظی کنم.

الان در فهرست تیم ملی عراق بازیکنانی دعوت شده اند که از نظر سنی بزرگ‌تر از شما هستند. چه نظری دارید؟

به صراحت هر چه تمام‌تر بگویم از مسئولان فوتبال عراق هیچکس حقیقت را نمی گوید. چیزی در درونم درباره فدراسیون فوتبال عراق ندارم و نمی دانم که آنها هم درباره من چه فکرهایی می کنند. من فقط به خاطر مردم بازی می کنم.

دوران شما با حکیم شاکر چگونه بود؟

حکیم شاکر عراق را دوست داشت. او مربی قابل احترامی است و نتایج خوبی با تیم ملی عراق به دست آورد. شاکر توانست با تیم زیر 22 ساله عراق قهرمانی در آسیا را به دست آورد و در جام کشورهای عربی در بحرین دوم شد. او همچنین تیم ملی جوانان را در ترکیه چهارم جهان کرد و این موفقیت های را کسی انکار نمی کند.

درباره جام کشورهای عربی در عربستان صحبت کنید؟

بازیکنی هستم که در هر جایی به تیم ملی کشورم خدمت می کنم چه در ترکیب اصلی باشم و چه در نیمکت ذخیره و چه حتی یک دقیقه به میدان روم. می خواهم با نهایت احترام و قدردانی به حکیم شاکر یک چیزی را بگویم و آن این که بازی دادن به بازیکنانی که در لیگ عراق بازی می کنند و نیمکت نشین کردن لژیونرها چه معنای دارد؟ امیر قلعه نویی به صراحت به من گفت که وقتی سرمربی تیم ملی عراق تو را به این سطح بالایی که داری بازی نمی دهد پس به تیم ملی نرو. وقتی حکیم شاکر به من در ترکیب اصلی بازی نمی داد و یا نیمه دوم من را به بازی می فرستاد هیاهوی رسانه ای زیادی در ایران به پا شد.

اما شما با تیم ملی عراق نتوانستی در عربستان بازی های خوبی را به نمایش بگذاری. چه حرفی برای گفتن داری؟

همه دیدند که حکیم شاکر سرمربی تیم ترکیب خوبی به میدان نمی‌فرستاد و به بازیکنان در پست های اصلی آنها بازی نمی داد.

یعنی کسی در چیدن ترکیب اصلی نقش داشت؟

به صراحت بگویم که خود شاکر ترکیب اصلی را نمی چید و دستیارانش این کار را می کردند.

در وصف حماسه نه دی

نه دی، عرق شرم امت را در طول تاریخ به خاطر بی‌بصیرتی در ماجرای ثقیفه پاک کرد.

نهم دی ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و هشت، جشن بلوغ فکری و شخصیتی نظام اسلامی بود.

نه دی، درد کوته‌بینی حکمیت را تا حدودی التیام داد و بر آن مرهمی شد.

نه دی، سوزش خیانت جمل و نهروان را کمی خنک کرد و از تکرار غربت 25 ساله جلوگیری کرد.

نه دی، زمستان بود ولی درخت انقلاب در آن سرمای زمستان گل داده بود.


نه دی، در ایران بود ولی پایه‌های کاخ سفید در مکان و کاخ سبز معاویه در زمان را لرزاند.

نه دی، قیام مختار نبود، ولی اگر مختار هم زنده بود در مقابل آن کرنش می‌کرد.

نه دی، مانور اعلام آمادگی یاران آخر الزمان مهدی (عج) بود.

نه دی، فرق کوفه و تهران، عراق و ایران را نشان داد و آب بسته را به جوب بازگرداند.

نه دی، ایران، بدون خواست سفیر حسین (ع)، بیعت مجدد کرد و بر سر بیعتش ماند.

نه دی، ندای هل من ناصر بلند نشد ولی فریاد لبیک یا حسین تا آسمان به گوش همه رسید.

نه دی، شش ماهه، سه ساله، جوان، پیر، زن، مرد، ویلچری، شیمیایی و... داشت.

نه دی، شروع حرکت و یک فرهنگ بود یعنی «عزت‌خواهی»


نه دی، یک روز بود ولی خیرٌ مِن الفِ شَهر بود.

نه دی، مبیّن کوثر و ابتر بود که گفتند خامنه‌ای کوثر است، دشمن او ابتر است.

نه دی، عاشورا بود و ایران کربلا.

نه دی، ثمره‌ی خون شهید آیت‌ها، مطهری‌ها، بهشتی‌ها، باکری‌ها، همت‌ها و... بود.

نه دی، تاریخ نبود، بلکه خود تاریخ‌ساز بود.

نه دی، روز بخشش فریب خوردگان و روز غضب بر فتنه‌گران توسط امت بود.

نه دی، آموخت که نیازی نیست همیشه ولیّ در بین باشد، بلکه کافی است ولیّ در دل باشد.

نه دی، غدیر خم بود در کویر قم و سراسر ایران.

نه دی، نور بصیرت الهی بود در دل‌های امت.

هرچه خواستم بگویم که نه دی چیست، زبان الکن بود و قلم قاصر. فقط می‌توانم که بگویم نه دی، نه دی بود و بس.

دستم را بگیر ای شهید..

عشق یعنی استخوان و یک پلاک

آری! عشق یعنی استخوان و یک پلاک..

عشق یعنی تو..

یعنی همین تکه استخوان­های پاک­ و همین پلاک خاکی­ات..

عشق یعنی تو

یعنی 28سال غریبانه دور از خانه و کاشانه..

28سال گمنامی

عشق یعنی تو، که غریبانه جان دادی و انتظاری اینگونه را برایمان رقم زدی..

عشق یعنی تو، یعنی مادرت!

آری عشق یعنی مادری که تمام این سال­ها را چشم براهی کشید و نتوانست فراقت را تاب بیاورد، و پرکشید..

ناصر جان!

چگونه از عشق بگویم!

چگونه تو و همرزمانت را توصیف کنم در حالی که زبانم قاصر است!

دست و پایم در گِل مانده است!

و وجودم را گناه فرا گرفته..!

چگونه با زبانی که هر روز گناه می­کند تو را بخوانم!

چگونه با چشمی که هر روز شهوترانی می­کند به چشمانت نگاه کنم!

چگونه صدایت کنم وقتی تمام وجودم آغشته به دنیا پرستی است!

ناصر عزیزم!

یادم است که وقتی وصیت نامه­ات را می­خواندم غرق در شرمندگی بودم..

اشک پهنای صورتم را گرفته بود!

نوشته بودی:

"نمی­خواهم که مُهر خیانت برجبینم بکوبند و داغ فراق یاران در دل داشته باشم..!"

اما ما چه بگوییم ناصرجان!

ما چگونه بوده ایم!؟

چقدر در فراق یاران سوخته ایم!؟

آیا جز خیانت به خون شهدا کاری کرده ایم؟!

رفتارمان، گفتارمان، چگونه بوده است؟!

برای حجاب و ناموسمان چه کرده ایم؟!

زنان و دخترانمان چگونه در اجتماع ظاهر می­شوند؟!

امر به معروف و نهی از منکر را زنده نگه داشته ایم؟!

نمی­دانم چه بگویم!

بغض دارم..

لرزش دستانم و صدایم و ریزش اشک­هایم امان نمی­دهند..

دلم سنگین است..

کاش لیاقتی بود.. کاش..

پ ن:

ناصر عزیز!

دعاکن روحم، نفس تازه کند.

دعا کن به برکت حضورت جانی تازه بگیرم..

می­خواهم صراط مستقیم را دوباره تجربه کنم..

دستم را بگیر ای شهید.. 

 

یا علی

170 - فرصت بازی این پنجره را دریابیم....

بازی ها دارد این روزگار هزار رنگ...
همدانم ...در همان خانه نقلی که با اشک  آه و بغض و ناباوری اجاره اش کردیم و وقتی پایان قرارداد را زدیم مهر ماه 94 ...از اعماق وجود هم آرزو کردیم که آن زمان مصادف باشد با پایان دوری ها و تمدیدی در کار نباشد...

مثل همیشه همه چیز بر اساس پیش بینی های ما درنیامد و نخواهد آمد...شاید تعجب کنید اگر بگویم همین الان همسر اینجاست و در حال بسته بندی جمع و جور کردن برای اثاث کشی به خانه ای دیگر!..مامان و بابا هم هستند و آن ها هم مشغول ریزه کاری های آن یکی خانه ای که قرار است تحویل بگیریم....و من در یکی از بی قرارترین و بهت زده ترین شرایط روحی و البته جسمی ام...

خلاصه برایتان بگویم گه معجزه واره معجزه وار زنده ام..نفس می کشم ...هستم....هنوز هستم....
خلاصه تر برایتان بگویم  که قصه ی پر از بالا و پایین زندگی ام ، به راحتی در حال بسته شدن بود... و من نمیدانم دعای دل پاک چه کسی و یا به حرمت چه کار نیکی به من فرصت دوباره داده شد...

همه عزیزانم اینجان و ذهن من ِشوک زده به راحتی جمع نمی شود برای نوشتن....ولی همین نوشتن درهم و برهم هم آرامم می کند...هرآن چه به یادم می آورد این فرصت دوباره را... حتی همین که وبلاگ دوست داشتنی ام می توانست با  169 پست تا ابد متروکه بماند، ولی من همین الان توانستم کلیک کنم روی "ثبت مطلب جدید"....
همه چیز جدید است این روزها برایم...همه بوها...طعم ها..حس ها..نعمت ها و رحمت ها....
هر چند تعریف کردنش تا همیشه وحشت زده ام خواهد کرد اما برایتان می گویم ... تجربه است.. درس است..شاید همین چند خط جان عزیز دیگری را هم حفظ کند...
همین که "گاز-گرفتگی لعنتی"  فقط یک توهم ترسناک نیست ...خیلی راحت تر از آن که فکرش را بکنید اتفاق می افتد و خیلی وحشی تر از آن است که تصورش را می کنید ... و من پس از یک مبارزه سخت و جان فرسا با مونوکسید بی رحم برایتان می نویسم...مبارزه ای که من در آن تقلا ها ی اخر هرگز امیدی به پیروزی نداشتم و هنوز و همیشه در حیرتش خواهم بود..
جمعه بود و من در ذوق یک روز تعطیل و انبوهی از کار های تلنبار شده...ولی از همان صبح سردرد کلافه ام کرده بود..چندین حدس برای علتش در ذهن داشتم ولی اصلا و ابدا ذهنم به سمت نشتی آن هم از آبگرمگن نرفت..اصلا وابدا...اواخر شب تلفن آخر شبم که با همسر به پایان رسید ، سر دردم هم تشدید شده بود..
تصمیم گرفتم یک دوش بگیرم و بخوابم ..شاید از خستگی باشد...غافل از این که دوش گرفتن و شعله ور شدن آبگرمکن همه چیز را بد و بدتر خواهد کرد...
از حمام که امدم بیرون دنیا دور سرم میچرخید...چند بار دست خود را به در و دیوار گرفتم تا کنترلم حفظ شود...نمیترسیدم بیشتر کنجکاو بودم که علتش چه میتواند باشد ...من به هیچ وجه سابقه سردرد و سرگیجه نداشتم...به زور خودم را رساندم به آشپزخانه و یک  مولتی ویتامین خوردم و 2 قاشق عسل...و بزرگترین اشتباهم این بود که در آن شرایط قصد خواب کردم...
اخرین چیزی که از آن لحظه ها یادم می اید این است که روی تختم که دراز کشیدم توی صفحه گوگل گوشی ام نوشتم "دلایل سرگیجه" ولی گوشی از دستانم محکم افتاد روی صورتم و دیگر هیچ یادم نمی آید...
معجزه وارترین  قسمت ماجرا این بود که تقریبا یک ساعت بعد بیدار شدم!..چشمانم را که باز کردم دیدم کاملا فلجم و به سختی نفس می کشم نمی توانستم  کوچکترین حرکتی به دست و پایم بدهم...حس و حالم قابل وصف نیست و دوست هم ندارم یاداوری اش کنم...استیصال کامل و ترس و وحشت...
نه قادر به حرکتی بودم و نه کلامی ....و در حین تمام این تقلاها سکانس به سکانس 29 سال زندگی ام مرور شد و مرور شد و صورتم خیسه خیس بود از این که "خداااا جانم؟قرار بود این اخرش باشد انقدر بد و وحشتناک و غریبانه ؟ این گوشه؟"....و هزاران احساس متناقض ..و غالب ترینش نگرانی برای عزیزانم بود که چگونه می خواهند با این اتفاق کنار بیایند...چه بر آن ها می گذرد... و...و....
بگذارید تمامش کنم هیچ کس خواندن این ها را دوست ندارد...از ساعت 1 نیمه شب تا حدود 3 من در این برزخ دست و پا میزدم و همه تلاشم برای حرکت  و رسیدن به در...فقط افتادن از روی تخت بود ...فقط همین...موبایلم کنار دستانم بود ولی دستی به کنترل من حرکت نمی کرد.. 
این یک ساعت و نیم با هر نفس عمیقی من بی هوش میشدم و نمیدانم چند دقیقه بعد چطور هوشیار میشدم...دمر افتاده بودم روی زمین ...گوشی زیر صورتم بود...مانیتورش از صورتم خیسه خیس بودم..گردنم کمی به اختیارم حرکت میکرد...صدها بار با چانه ام بر روی گوشی زدم تا تاچش را باز کنم...و بعد از هر تلاش ناامید تر و بی جان تر میشدم....
یک آن همه ذهنم را جمع کردم...در سخت ترین شرایط همه ماها ناخودآگاه توسل می کنیم و معجزه میبینم  اینجاهایش بماند برای خودم...انقدر بگویم که بالاخره با چانه ام گوشی را باز کردم و اخرین تماس روی صفحه شماره همسر بود...بووووق...بووووق...صدای همسر می آمد ولی من لال بودم...وحشت زده فریاد میزد "چی شده؟"...نگااااار..."؟...من تمام قوایم شد چند نفس کوتاه که فقط  صدای خرخر میداد....و بی هوش...

دیگر بقیه را از همسر شنیدم که به او چه میگذرد از صدها کیلومتر دورتر...فورا زنگ میزند به صاحبخانه آن هم ساعت 3 نیمه شب ... که تو رو خدا ببینید چه اتفاقی افتاده برای خانمم...صاحبخانه هم طفلی با همسرش میایند و در را باز می کنند و نمیدانم دیگر من را چگونه میرسانند بیمارستان...
با علائم حیاتی بسیار پایین و فشار 3!...و کلی اتفاقات در بیمارستان که بماند..که بماند اگر کارت نظام پزشکی ام را کسی نشان نمیداد باز هم جان سالم در آن آشفته بازار بیمارستان به در میبردم یا نه....
زنجیر به زنجیر این اتفاقات از آن اول تا به آخر ..معجزه و معجزه و معجزه بوده و همین ها مرا در شوک گذاشته است...هنوز فرصت نکرده ام درست و حسابی خلوت کنم و فکر کنم بر آنچه بر من گذشت...
بعد از ظهر همان روز همسر طفلی با چه حال و روزی به رنگ گچی خودش را رساند این سر کشور...من آن لحظه فقط یک بوی آشنا میخواستم که باور کنم که هنوز زمینی ام ...و چه بهتر از نفس های گرم همسر بود روی پیشانی یخ کرده ام....
*از حال مامان بابا هیچ نگویم بهتر است...اشک و سکوت و شکرانه و صدقه آرامش بخش ترین کار این روزهایشان است...دلم برای همه شان کباب است...و حال روحی خودم هم تعریفی ندارد...گرفتگی عضلاتم همچنان ادامه دارد....
*خداوندگار حکیم...حکمتت را شکر...من هنوز نرسیده ام با تو خلوت کنم...چه گذشت بین من و تو؟....

*همسر تمام این چند روز را از این املاکی به آن املاکی بوده برای پیدا کردن یک خانه با سیتم گرمایش پکیج و شوفاژ...این جوری از راه دور دلشان خیلی ارام تر است ..
*فردا صبح همسر و بعد هم مامان بابا باید بروند ...طفلی ها همه از کار و زندگی افتاده اند ... میروند و دوباره هفته بعد همسر می آید برای جابه جایی...هنوز آن یکی خانه آماده نیست برای تحویل...

*تو رو خدا مراقب باشین ...بخصوص عزیزان ساکن در شهرای سرد ... کم کم دارم به روال زندگی عادی برمیگردم ...نگرانم نباشین گل گلی ها...چه قدر خوب است که خدای مهربان  فرصت دوباره داد که پا به پای تان  دوباره زندگی را مزه مزه کنم....