خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

وقتی بوی فرند نداشته باشی

 

من الان باید توی آن جشن می بودم . احتمالا میان نورهای رنگی و سر و صدای دی جی ، در تاریک ترین قسمت سالن روی یکی از مبل ها نشسته بودم و یواش به دوستم می گفتم «ممکن است بگویی برای من آب میوه بیاورند میدانی که من مشروب نمی خورم .» اما نرفته ام ، چرا ؟ چون تنها بودم !!! برعکس اینجا نشسته ام و حس آدمی را دارم که تا ابد قادر به تجربه ی هیچ چیز جدیدی نخواهند بود .

این اولین بار بود که به یک جشن مختلط دعوت شدم .. یک جشن تولد مختلط واقعی .. پر از دخترها و پسرهای هم سن خودم .. نه از آن زیر زمینی ها و پنهانی ها ، از آن ها که همه ی مامان باباها در جریان جشن هستند ! با این حال من از تنها رفتن توی جشنی که همه جز صاحب جشن برایم غریبه بودند ، ترسیدم .. دلم خواست توی اولین تجربه ی این چنینی آن هم در یک شهر دیگر ، یکی همراهم باشد ، و چون کسی نبود پس عین ترسوها و بزدل ها نشستم توی خانه ! لعنت ..

 

 

بند دل

هر انسانی در گوشه ای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل"؛ بند هر کسی به شکلی است؛ بند بعضی باریکتر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر. اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات، در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، کرختی به یک آن، رگهایش را تسخیر کند؛ تمام وجودش تهی شود؛ چیزی جز خلا در کاسه سرش باقی نماند؛ اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته می نشینید؛ فرو می پاشد و می نشیند. اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید؛ ببینید و بگذرید. چیزیش نیست؛ بند دلش پاره شده؛ و برای آنکه بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمی آید؛ از هیچ کس؛ مگر خداوندگار.

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت ؟
پس از او  وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟‌
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی ؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی ؟ مگر تو نابینا نیستی ؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد، ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.
نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.

شرافت انسان به اخلاقش است.

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت ؟
پس از او  وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟‌
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود، کدام است ؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی ؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی ؟ مگر تو نابینا نیستی ؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد، ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.
نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.

شرافت انسان به اخلاقش است.

رویای خیال

رویای خیال

تنها اگر به خلوت رویا نشسته ام

شادم که با خیال تو تنها نشسته ام

ســیـــمرغ وار بر قـلل قـاف آرزو

پنهان ز چشم مردم دنیا نشســـته ام

چون باغبان به پای توای‌غنچه مراد

در بوستان عمر شـــــکیبا نشسته ام

شــــاهین آسمان وفایم ولی چه سود

دانم که روی بام تو بی جا نشسـته ام

زین داغ سینه سوز به دامــان زندگی

مانند لاله در دل صـــــحرا نشسته ام

ای آسمان مخند به بخت ســــــیاه من

خالم که روی چهره زیبا نشــــسته ام

دارم دلی شکسته‌وموجی‌زاشک‌وخون

با قایق شــــــــکسته به دریا نشسته ام

پا بر ســـــــــرم گذار و دســتگیر باش

جانا ز دســت رفتــــم و از پا نشسته ام

عمر گذشت و شختی جان را نگر که باز

در انـــتـظار طلـــعت فردا نــشــــــته ام

گفتم به‌غم که خانه ی ویرانه‌ات کجاست

گفتا ببین که در دل شـــیدا نـشـــســته ام