من الان باید توی آن جشن می بودم . احتمالا میان نورهای رنگی و سر و صدای دی جی ، در تاریک ترین قسمت سالن روی یکی از مبل ها نشسته بودم و یواش به دوستم می گفتم «ممکن است بگویی برای من آب میوه بیاورند میدانی که من مشروب نمی خورم .» اما نرفته ام ، چرا ؟ چون تنها بودم !!! برعکس اینجا نشسته ام و حس آدمی را دارم که تا ابد قادر به تجربه ی هیچ چیز جدیدی نخواهند بود .
این اولین بار بود که به یک جشن مختلط دعوت شدم .. یک جشن تولد مختلط واقعی .. پر از دخترها و پسرهای هم سن خودم .. نه از آن زیر زمینی ها و پنهانی ها ، از آن ها که همه ی مامان باباها در جریان جشن هستند ! با این حال من از تنها رفتن توی جشنی که همه جز صاحب جشن برایم غریبه بودند ، ترسیدم .. دلم خواست توی اولین تجربه ی این چنینی آن هم در یک شهر دیگر ، یکی همراهم باشد ، و چون کسی نبود پس عین ترسوها و بزدل ها نشستم توی خانه ! لعنت ..