![]() ![]() اواخر صفر ایام تلخی برای اهلبیت(علیهمالسلام) بود. چشمانشان همواره گریان بود چون میدانستندکه عزیزی قرار است از میانشان کوچ کند. هر چند او آسوده میشد، پس از 23 سال رنج و زحمت اکنون اسلام به اوج رسیده و او میتوانست به آرامش برسد و به دیدار محبوب خود برود.
ولی نافرمانی سپاه اسامه از یک سو و بیماری و تب شدید پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) از سوی دیگر دل اهلبیت(علیهمالسلام) را خون کرده بود نکند تمام زحمات پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پس از رفتن او از بین برود.
حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) همواره اشک از چشمانش جاری بود حتی هنگامی که در کنار پیامبر بود و این مسئله پیامبر را ناراحت میکرد روزی پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به ایشان فرمودند: فاطمه جان نزدیکتر بیا تا مطلبی را برایت بگویم.
حضرت گوش سپرد. عایشه میگوید پس از سخن پیامبر با فاطمه، نزدش رفتم گفتم:« هنگام سخن گفتن پیامبر شما یک بار گریه کردی دلیل گریهتان چه بود؟ »
فرمود:« پیامبر فرمود که بر اثر این بیماری شهید خواهند شد لذا من گریستم »
عایشه گفت:« پس از آن خندیدی دلیل آن چیست؟»
فرمود:« پیامبر به من خبر دادند که من اولین کس از اهلبیتش هستم که به او میپیوندم پس من خوشحال شدم.»
آری، چندی نگذشت که در 28 صفر پیامبر به شهادت رسید و پس از آن منافقان روی پلید خود را آشکار نمودند و پس از غصب خلافت به در خانه دختر پیامبر شورش برده و ایشان را مصدوم کردند. پس از آن ایشان زخمی شدند و کودکشان سقط شد و پس از مدتی بیماری به شهادت رسیدند.
چند روز پس از شهادت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) حضرت زهرا(علیهاسلام) به شهادت رسیدند؟ بین راویان حدیث اختلاف است بعضی میگویند 40 روز که مصادف با 8 ربیعالثانی میشود. بعضی از روات 75 یا 95 روز را بیان کردند که برابر با 13 جمادیالاول و 3 جمادیالثانی میشود. اگرچه در روز شهادت ایشان اختلاف است ولی این مسئله روشن است که ایشان مظلوم به شهادت رسیدند. لذا تلاش شده در این مدت که شاید بتوان به آن فاطمیه اول (8 ربیعالثانی) گفت تا فاطمه سوم (3 جمادیالثانی) قطرهای از دریای بیپایان زندگی 18 سال حضرت زهرا(سلام الله علیها) را بررسی کرده و هر روز با یک مقاله، گوشه و چکیدهای از فضایل ایشان را بیان نماییم.
باشد که مورد عنایت بیبی دو عالم قرار بگیرد و وسیله ای باشد برای دعای ایشان تا هر چه زودتر در فرج فرزندشان تعجیل گردد.
|
نشستهایم دور هم و «ژ» دارد برایمان فال ورق میگیرد. نمیدانم کداممان بیشتر به این فالها اعتقاد دارد؛ مهم هم نیست. مهم این است که سوالهای ذهنیمان وقتی سرریز میکند، از دل همین فالها بیرون میزند. از تاروت، ورق، قهوه؛ از ستارهشناسی و رصد طالعها و کفبینیها. انگار هرچقدر هم درس بخوانیم و روشنفکر شویم، یک جایی گیر میکنیم به ماوراء و این ماوراء برای هرکداممان یکجوری تعبیر میشود.
میدانم که ذهن هرکس درگیر کسی است. همه فال ورق با نام طرفشان میخواهند؛ با نامهای سه حرفی، چهار حرفی، پنج حرفی. ورقها ریخته میشود روی زمین و تفسیرها شروع میشود. به اولی میگوید: «ببین! خیلی بهت فکر میکنه. اما دو دله. هنوز تصمیمی نگرفته. از نظر عاطفی تکلیفش روشنه؛ اما ازدواج؟ نه! راستی! یه زن دیگه هم تو زندگیاش هست. باهاش حرف میزنه.» دختر خودش را جمع و جور میکند و زیر لب میگوید: «غلط کرده!»
به دومی میگوید: «دوستت داره؛ اما یه مخالف هم داره ازدواجتون. اون مخالف خودش تو رو میخواد.» دختر زیر لب میگوید: «بیخود! من نمیخوامش.» ورقها را دوباره میریزد روی زمین: «ماشالا! چه خبره دختر؟! کل سربازها و شاههای ورق رو کشیدی بیرون! چندتا چندتا؟» آن یکی میگوید: «توی فال قهوهاش هم همینطور بود. 6-7 تا تو فنجون، 6-7 تا توی نعلبکی.»
ورقها جمع میشوند. سومی فال آرهـنه میخواهد. جواب نه درمیآید. «ژ» میگوید: «دلت باهاش نیست.» بقیه سر تکان میدهند. میدانند نصف وقتشان را به دعوا میگذرانند و دیر یا زود رابطه از هم میپاشد.
فال گرفتن تمام میشود و هر کس کتابش را دستش میگیرد تا بخواند؛ یکی فیشهای پایاننامهاش را مرتب میکند؛ آن یکی مقالهاش را مینویسد؛ دیگری خودش را برای امتحان آماده میکند. اما ذهنها مشغول است به آنچه که فال بازگو کرده است؛ خواسته و ناخواسته چیزهایی برملا شده است که آدم جرئت با خود گفتنش را هم نداشته است. سکوت فضا را پر میکند و چشمهاست که بر روی صفحات کتابها خیره میماند تا شاید ذهن جواب سوالاتش را بیاید.
*حافظ