زن کارمند بیمارستان که داشت با یک پرستار دیگر حرف میزد، وقتی ما را دید گفت، من هم میخواهم بروم این حاج آقا را ببینم. میخواهم ببینم کیست که همه سراغش را میگیرند و همراه ما راه افتاد. سر و وضعش همان طور بود که رهبر انقلاب در سفر خراسان شمالی اشاره فرمودند، حالا داشت میرفت بالای سر یک مرجع تقلید که از نگاه او یک پیرمرد دوست داشتنی بود. زن کارمند با صدای بلند ادامه داد میخواهم بگویم برایم دعا کند و در اتاق را به همراه پرستار بخش باز کرد و جلو رفت. من که همچنان با تعجب منتظر بودم با صدای آهسته گفتم: اگر خواب هستند مزاحمشان نشویم. در حالی که وارد اتاق میشد گفت: نه بیدارند و بعد در حالی که کنار تخت میرفت پرسید: حاج آقا خوبید؟
من آن روز از این مرجع تقلید دو کلمه بیشتر نشنیدم که یکیاش جواب همین زن کارمند بیمارستان بود با چاشنی مهربانی پدرانهای. با همان خستگی و درد به سختی و آرام فرمود: ممنون و من به یاد روزی افتادم که حاج آقا در مسیر بازگشت از مسجد وقتی به سر بازار رسیدیم به یاد چند شب قبلش که مراسم احیا برگزار شده بود گفتند: عجیب بود، دیدم خانمی با سر و وضع غیر مذهبی و بد حجاب دارد رساله توضیح المسائل میخرد. بعد از این حرف زدند که ریشه دینداری مردم همچنان محکم است هرچند ظاهرشان نشان ندهد و اساس و اصول درست است و باید فکری برای این فروع و حواشی بکنیم. حالا حاج آقا داشت برای یکی از همین خانمها دعا میکرد و من یقین دارم دعای این مرد خدا برای این بنده خدا هر که بود نتیجه خواهد داشت.
زن کارمند بیمارستان وقتی خیالش از دعای حاج آقا راحت شد با پرستار بخش بیرون رفتند. ما جلو رفتیم و ایستادیم و سلام کردیم. چهره تکیده و تن رنجور مردی پیش روی ما بر تخت بیمارستان بود که همیشه با صلابت و اقتدار بر منبر درس و خطابه دیده بودیم. شیر شیر است، یا پیر پیر است نمیدانم اما آن لحظه شیری بر تخت میدیدم که نمیتوانست غرش کند. با علی جعفرآبادی و میثم مطیعی در برابر مردی ایستاده بودیم که تا آن لحظه او را بر تخت ندیده بودیم. تلخ بود و بغض کرده بودیم، شیخ وارسته آهسته نگاهمان کرد و جلوتر رفتم وسلام کردم، لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و فهمیدم که ما را شناخته است. چیزهایی گفتم که کلمه دوم را از او شنیدم: الحمدلله.
خواستم دستی را ببوسم که همیشه پس میکشید و نمیگذاشت اما حالا توان حرکت نداشت و از سوزنهای بیمارستان مجروح بود. دستی که برایم خیلی آشنا بود، دستی که بر سر پرتگاههای خطرناک و «علی شفا جرف»های فراوان دیده بودم وقتی دستم را گرفته بود به دعا و نصیحت و عتاب و مهر. به آنچهره ملکوتی و تابناک خیره شدم و اشکها آرام آرام و بیاختیار سرازیر شد. حاج آقا دفعه اول بود که اشکهایم را این طور میدید و من اولین بار بود که میخواستم بخشی از حرفهای نگفتهام را رودررو بزنم. همان طور که با مهربانی و خستگی نگاهمان میکرد گفتم: من مرده بودم، شما زندهام کردید، من پیش خدا شهادت میدهم که شما دست ما را گرفتید. نمیدانم دیگر چه گفتم که یک لحظه همه این بیست و شش سال آمد جلوی چشمم. دور و نزدیک، غریبه و آشنا، تلخ و شیرین، بغضم ترکید، گفتم: حاج آقا اگر شما نبودید ما هم نبودیم و حالا هم میخواهیم باز زیر سایهتان نفس بکشیم. خم شدم و دستان مبارکش را بوسیدم. این دستها همان هاست که توی درس و توی جلسات آن طور قدرتمند حرکت میکرد؟ باورم نمیشد.
همه این سالها آمد جلوی چشمم و از اتاق بیرون آمدیم و پشت در ایستادیم. این پرستار بخش که با تعجب اشک ریختن و درماندگی سه نفر را نگاه میکند از حالمان چه خبر دارد؟ اینها که کنار در آسانسور منتظرند و ظاهرمان را میبینند از درونمان چه میدانند؟ حتی هر کداممان الآنچه میفهمد توی دل دیگری چه میگذرد؟ با خود زمزمه کردم: مرده بودم، زندهام کردی... .
همه این سالها میآید جلوی چشمم، همین دیروز است و من نوجوان پرشوری هستم که میخواهد علوم و معارف اسلامی بیاموزد و به این در و آن در میزند. استاد اشعری از کسی حرف میزند که شاگرد خاص امام خمینی بوده و از علمای مطرح تهران است و بعد آرام آرام پای ما را به جلسات اخلاق کوچه سقاباشی باز میکند. من و مهدی معصومی میرویم و آقای حاجی شریف معلم قرآنمان را میبینیم که کارهای جلسه را انجام میدهد و شهید سید محسن دربندی را که اول جلسه قرآن میخواند و برادر معلم ماست. آشناها و رفقای دیگر هم هستند و بعد آقای هوایی به مدرسه مطهری میآیند که هر هفته خودشان و برادرانشان را توی جلسه میبینیم.
بین مسجد امین الدوله و گرمای اشک ریختنها و موعظههای آیت الله حقشناس و خیابان ایران و درسهای آیت الله تهرانی بزرگ میشویم. رزمندههایی را میبینیم که هر هفته میآیند و بعد ناگهان عکسشان را به دیوار میزنند، آشنایان و رفقایی را میبینیم که همیشه خیلی جدیاند اما اینجا جور دیگری هستند. به مجالس و سخنرانیهای دیگر همگاه و بیگاه میرویم اما جلسه حاج آقا مجتبی جنسش با همه سخنرانیهای دیگر فرق دارد. توی جلسه معمولا افراد کاغذ و قلم دارند و یادداشت میکنند و یکی هم هست که با صدای بلند و جگر سوزی از همان اول جلسه گریه میکند بیروضه و ذکر مصیبت و من خیلی طول میکشد تا بفهمم چرا آدم باید برای حدیث خواندن حاج آقا از بحارالانوار و اصول کافی این طور ضجه بزند.
حاج آقا هم خطبه خواندن اول صحبتش ثابت است و هم دعای آخرش، طوری که همه عبارات را حفظند و موقع دعای حاج آقا قبل از آمین هم عبارات را با ایشان زمزمه میکنند. جلسه خیلی جدی است و منظم، معمولا شرکت کنندگان جلسه هم یکدست و یک جورند، آدمهای فرهنگی و معقول و معتدل که دنبال بحثهای عمیق و جدیاند، توی جلسه حاج آقا از شور و حالهای داغ برخی جلسات خبری نیست و حتی شبهای تاسوعا وعاشورا هم یک سینه زنی سنتی اضافه میشود. فرق نمیکند شهید صیاد شیرازی به جلسه بیاید یا دکتر فلان که وزیر کابینه است، هرکسی هر جا خالی باشد مینشیند و به مرور که جلسه شلوغتر میشود گاهی توی کوچه باید نشست.
شبهای احیای ماه مبارک حال و هوای جلسه تماشایی است و جمعیت عظیمی که هر سال هم اضافه میشوند در اطراف مسجد جامع همه با حاج آقا همراهند برای قرآن سر گرفتن تا برسد به ایستادن آخرش برای «یا أیها العزیز» و آن گریههای سوزناک حاج آقا و آن دعاهای لطیف. شبهای محرم از نوحه خوانیها و سینه زنیهای جدید و عجیب خبری نیست اما حاج آقا چنان نرم وارد روضه میشود که اگر حاج احمد آقای چینی هم نخواهد نوای گرم و خواندن سنتی و آرامش دلها را به کربلا میبرد. من هنوز هم نمیدانم چه طور هر بحثی که موضوع جلسه هست این قدر طبیعی به روضه وصل میشود اگر بحث کرامت است، اگر بحث عزت نفس است، اگر بحث حیاست چه طور این قدر آرام بیآنکه بفهمی میبینی روضه علی اکبر یا قاسم بن الحسن علیهماالسلام شروع شده است.