خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

درباره‌ی اندوه

زمانی، اندوه مد روز بود. آرام آرام آنقدر در هر فیلم و کتابی، در هر صفحه و وبلاگی آدمها از اندوهشان گفتند که یکدفعه همه چیز تغییر کرد. حالا نوبت آدمهای کول و الکی خوش بود که به شکاف دیوار هم می‌خندیدند. هرگونه بحث جدی قدغن شد. آدمهایی که همه چیز را ریشخند می‌گرفتند. حالا اندوه دوره‌اش سر آمده بود. اگر کسی از یأس و ناامیدی حرف میزد همه می‌گفتند دست بردار رفیق. در لحظه زندگی کن.
از اندوه حرف زدن، نشانی بود از املی.
پارتی ها زیاد شدند. نوع لباس پوشیدنها عوض شد. دیگر کسی پالتوی بلند تا زیر زانو نمی‌خرید. موهایش را ژولیده بلند نمی‌کرد. حالا خیلی کول موهایشان را با نمره چهار ماشین می‌کردند. و لباسهای رنگین کمانی می‌پوشیدند.
ولی صبحهای بعد از مهمانی می‌دیدند که سر و کله‌ی آن رفیق قدیمی پیدا شده. جوری هم آمده که از پا بیندازدشان. برای فرار از اندوه، از کوچکترین لحظات تنهایی فراری بودند. آدمهایی که از این مهمانی به آن مهمانی می‌پریدند. از این معشوقه به آن معشوقه. از این کافه به آن کافه. از این خیابان به آن خیابان. آرام آرام خسته شدند. و بعد سکوت شد.
انگار اندوه را نمی‌شود نادیده گرفت. اندوه چیزی نیست که بشود به آن سمت و سوی خاصی داد. وقتی به اندوهت آگاهی، وقتی همه‌ی کارهای دنیا برایت شوخی‌های مسخره‌ای هستند ولی هنوز از چیزی مضطربی، وقتی میدانی اندوهت در دنیای بیرونی برایت هیچ راهی باز نمی‌کند ولی همچنان غمگینی، متوجه می‌شوی اندوه ربطی به حساب و کتاب ندارد؛ بخش بزرگی از وجود توست. مثل یک دست یا پای نامرئی که همیشه حملش می‌کنی. دست و پایی که نمی‌توانی قطعش کنی و مثل نوزادی مرده بگذاری‌اش توی خاک. مجبوری آن موجود نیمه جان را همیشه با خودت حمل کنی. باید بودنش را بپذیری. باید توی آن موجود نیمه جان هر روز دنبال نبض بگردی. به صورتش هر روز سیلی بزنی تا نمیرد. اگر بمیرد همه‌ی وجودت را بو میگیرد و دیگر هیچ وقت نمی‌توانی از توی تخت بیرون بیایی. باید با اندوهت حرف بزنی. باید توی راه بیاوری‌اش. میدانم با اندوه که اینقدر کم حرف، خموده و سنگین است حرف زدن کار آسانی نیست. ولی باید قلقش را پیدا کنی. وقتی نشست پشت میز مذاکره باید با هم قراری بگذارید. مهمترین شرط تو این است: باید بگذاری که هر روز صبح از تختم بیرون بیایم و سراغ کارهایی بروم که دوستشان دارم. این مهمترین شرطی است که باید برای اندوه بگذاری. بقیه را می‌توانی بسپاری به او. میتواند طعم همه چیز را دست کاری کند. میتواند تو را کم حوصله کند. مثلا نگذارد بروی توی خیلی از جمعها. با خیلی ها نروی بیرون. نه به خاطر جمع گریز بودن. بیشتر به خاطر اینکه از نظر اندوه، بی‌معنی می‌آید. می‌تواند کاری کند که دوستهایت محدود شوند. معمولا اندوه کم نمی‌گذارد. یک لیست بلند بالا تهیه می‌کند از همه چیزهایی که فرمانشان قرار است دست او باشد. 
هیچ وقت نباید اندوه را دور بزنی. می فهمد. آن وقت ضربه‌اش را بهت کاری می‌زند. نباید توی مهمانی‌ها، یا هر موقعیت دیگری، از حدی بیشتر به شادی‌ات میدان بدهی. هیچ وقت نباید در هیچ چیزی غرق شوی. همیشه باید با کمی فاصله به همه چیز نگاه کنی. نباید فکر کنی اینجا دیگر آخر دنیاست. باید حواست به خودت باشد. چون فردا صبح یقه‌ات را می‌گیرد. می‌گوید من را فراموش کردی؛ فکر کردی مرده‌ام. بعد تنبیه میشوی. نمیگذارد آن روز از تختت بیرون بیایی.

تنها راه حلش این است: باید اندوه را بعنوان بخشی از وجودت زنده نگهش داری. باید هر روز توی وجود اندوه دنبال نبض بگردی. تیمارش کنی. حالش که جا آمد بیاوری‌اش سر میز مذاکره؛ خب اندوه جان! من میروم سر کارهایم، تو هم بنشین ببین می‌خواهی امروز چه کار کنی. گوشی‌ام آنجاست. دوست داری زنگ بزن قرار بعد از ظهر را کنسل کن.

رونی

وین رونی 

کاپیتان باشگاه منچستر یونایتد پس از آنکه توانست یکی از سه گل تمیش را برابر تیم لیورپول به ثمر برساند و در نهایت تیمش با نتیجه 3 بر صفر به پیروزی برابر رقیب دیرینه‌اش دست یافت.

به همین خاطر لوئیس فن خال هلندی یک روز استراحت به شاگردانش داد، وین رونی نیز فرصت به دست آمده را مغتنم شمرد و در تعطیلی یک روزه مهمانی به راه انداخت و به این ترتیب دومین مهمانی خود را انجام داد.

گفتنی است، در اوایل امسال رایان گیگز که فصل پیش پس از اخراج دیوید مویس، سکان هدایت یونایتدی‌ها را بر عهده گرفت به تازگی به عنوان یکی از دستیاران فن خال معرفی شده است.

455. این یا آن؟

آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه. که از هر کدام از راه‌ها که بروی قصه طور دیگری پیش می‌رود که ته‌ هیچ کدام معلوم نیست. آن جاهای قصه برای قهرمان درد دارد.

اسکارلت اوهارا را یادتان هست؟ وقتی که توی کارگاه چوب‌بری در آغوش اشلی بود و خواهر اشلی آنها را با هم دیده بود. همان شب تولد اشلی بود. اسکارلت از آن میزانسن فرار کرده بود و خزیده بود توی اتاقش و توی تختش. در را به روی خودش بسته بود و خیال بیرون آمدن از تخت و اتاق و خانه و رفتن به مهمانی اشلی را نداشت. یادتان هست رت آمده بود به زور از تخت کشیده بودش بیرون؟ پیراهن قرمزی انداخته بود روی پاهاش و گفته بود همین را بپوش و مجبوری بروی مهمانی و یا امشب از خانه می‌آیی بیرون و خودت را آفتابی می‌کنی یا دیگر هرگز نمی‌توانی توی جمع و بین مردم حاضر شوی.

آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه، آن جاهای قصه کاش یک رت باتلری بود که به زور تو را از خودت می‌کشید بیرون و پرتت می‌کرد توی راهی که باید بروی تا این همه زیر بار پرسش «این یا آن؟» عذاب نکشی.

ناگهانی های شبانه 1:


در آخرین مهمانی ای که باهم رفته بودم (که بیشتر دورهمی بود تا مهمانی) ، بیش تر از قبل مجذوب دلبری هایش می شدم.نمی دانم چند بار، اما مطمئنم بیشتر از بیست بار سر تا پایش را برانداز کردم.انگار بار اولی بود که در لباس مهمانی و با آرایش می دیدمش.سبز و زرد جامائیکایی! فقط از ذهن رنگی او بر میامد که اینچنین لباس ها را با هم ست کند.موهای کوتاه پسرانه اش که کمی هم روشن شده بود با سایه کمرنگ پشت پلک هایش،جذابیتش را دو چندان می کرد.بعد از گذشت 6 سال از دوستی و 5 سال از ازدواجمان ، این اولین بار بود که وقتی از صندلی کناری من بلند می شد،دلتنگش می شدم.دوست داشتم فریاد بزنم که این فرشته زیبا ، همسر من است یا مانند جوانان عاشق دستش را بگیرم و به سمت جاده شمال حرکت کنم.او دقیقا همان کسی بود که در آرزوهایم می کشیدمش.و آن شب او تماما متعلق به من بود.گویی که هیچ گذشته ای نداشته ایم.فقط تصورم ساحلی بود که با او روی ماسه هایش قدم می زدم.سردش می شد و من با غرور مردانه پالتویم را روی شانه هایش می انداختم.
یک هفته بعد از آن روز،درست زمانی که برگه طلاق توافقی مان را امضا می کردیم،شک داشتم که آیا هرگز به این زن حسی داشته ام؟! 

آوا فیاض
17/9/93
 
(ناگهانی های شبانه همه داستانی هستند و نوشته خودم)

ناگهانی های شبانه 1:


در آخرین مهمانی ای که باهم رفته بودم (که بیشتر دورهمی بود تا مهمانی) ، بیش تر از قبل مجذوب دلبری هایش می شدم.نمی دانم چند بار، اما مطمئنم بیشتر از بیست بار سر تا پایش را برانداز کردم.انگار بار اولی بود که در لباس مهمانی و با آرایش می دیدمش.سبز و زرد جامائیکایی! فقط از ذهن رنگی او بر میامد که اینچنین لباس ها را با هم ست کند.موهای کوتاه پسرانه اش که کمی هم روشن شده بود با سایه کمرنگ پشت پلک هایش،جذابیتش را دو چندان می کرد.بعد از گذشت 6 سال از دوستی و 5 سال از ازدواجمان ، این اولین بار بود که وقتی از صندلی کناری من بلند می شد،دلتنگش می شدم.دوست داشتم فریاد بزنم که این فرشته زیبا ، همسر من است یا مانند جوانان عاشق دستش را بگیرم و به سمت جاده شمال حرکت کنم.او دقیقا همان کسی بود که در آرزوهایم می کشیدمش.و آن شب او تماما متعلق به من بود.گویی که هیچ گذشته ای نداشته ایم.فقط تصورم ساحلی بود که با او روی ماسه هایش قدم می زدم.سردش می شد و من با غرور مردانه پالتویم را روی شانه هایش می انداختم.
یک هفته بعد از آن روز،درست زمانی که برگه طلاق توافقی مان را امضا می کردیم،شک داشتم که آیا هرگز به این زن حسی داشته ام؟! 

آوا فیاض
17/9/93
 
(ناگهانی های شبانه همه داستانی هستند و نوشته خودم)