زمانی، اندوه مد روز بود. آرام آرام آنقدر در هر فیلم و کتابی، در هر صفحه و وبلاگی آدمها از اندوهشان گفتند که یکدفعه همه چیز تغییر کرد. حالا نوبت آدمهای کول و الکی خوش بود که به شکاف دیوار هم میخندیدند. هرگونه بحث جدی قدغن شد. آدمهایی که همه چیز را ریشخند میگرفتند. حالا اندوه دورهاش سر آمده بود. اگر کسی از یأس و ناامیدی حرف میزد همه میگفتند دست بردار رفیق. در لحظه زندگی کن.
از اندوه حرف زدن، نشانی بود از املی.
پارتی ها زیاد شدند. نوع لباس پوشیدنها عوض شد. دیگر کسی پالتوی بلند تا زیر زانو نمیخرید. موهایش را ژولیده بلند نمیکرد. حالا خیلی کول موهایشان را با نمره چهار ماشین میکردند. و لباسهای رنگین کمانی میپوشیدند.
ولی صبحهای بعد از مهمانی میدیدند که سر و کلهی آن رفیق قدیمی پیدا شده. جوری هم آمده که از پا بیندازدشان. برای فرار از اندوه، از کوچکترین لحظات تنهایی فراری بودند. آدمهایی که از این مهمانی به آن مهمانی میپریدند. از این معشوقه به آن معشوقه. از این کافه به آن کافه. از این خیابان به آن خیابان. آرام آرام خسته شدند. و بعد سکوت شد.
انگار اندوه را نمیشود نادیده گرفت. اندوه چیزی نیست که بشود به آن سمت و سوی خاصی داد. وقتی به اندوهت آگاهی، وقتی همهی کارهای دنیا برایت شوخیهای مسخرهای هستند ولی هنوز از چیزی مضطربی، وقتی میدانی اندوهت در دنیای بیرونی برایت هیچ راهی باز نمیکند ولی همچنان غمگینی، متوجه میشوی اندوه ربطی به حساب و کتاب ندارد؛ بخش بزرگی از وجود توست. مثل یک دست یا پای نامرئی که همیشه حملش میکنی. دست و پایی که نمیتوانی قطعش کنی و مثل نوزادی مرده بگذاریاش توی خاک. مجبوری آن موجود نیمه جان را همیشه با خودت حمل کنی. باید بودنش را بپذیری. باید توی آن موجود نیمه جان هر روز دنبال نبض بگردی. به صورتش هر روز سیلی بزنی تا نمیرد. اگر بمیرد همهی وجودت را بو میگیرد و دیگر هیچ وقت نمیتوانی از توی تخت بیرون بیایی. باید با اندوهت حرف بزنی. باید توی راه بیاوریاش. میدانم با اندوه که اینقدر کم حرف، خموده و سنگین است حرف زدن کار آسانی نیست. ولی باید قلقش را پیدا کنی. وقتی نشست پشت میز مذاکره باید با هم قراری بگذارید. مهمترین شرط تو این است: باید بگذاری که هر روز صبح از تختم بیرون بیایم و سراغ کارهایی بروم که دوستشان دارم. این مهمترین شرطی است که باید برای اندوه بگذاری. بقیه را میتوانی بسپاری به او. میتواند طعم همه چیز را دست کاری کند. میتواند تو را کم حوصله کند. مثلا نگذارد بروی توی خیلی از جمعها. با خیلی ها نروی بیرون. نه به خاطر جمع گریز بودن. بیشتر به خاطر اینکه از نظر اندوه، بیمعنی میآید. میتواند کاری کند که دوستهایت محدود شوند. معمولا اندوه کم نمیگذارد. یک لیست بلند بالا تهیه میکند از همه چیزهایی که فرمانشان قرار است دست او باشد.
هیچ وقت نباید اندوه را دور بزنی. می فهمد. آن وقت ضربهاش را بهت کاری میزند. نباید توی مهمانیها، یا هر موقعیت دیگری، از حدی بیشتر به شادیات میدان بدهی. هیچ وقت نباید در هیچ چیزی غرق شوی. همیشه باید با کمی فاصله به همه چیز نگاه کنی. نباید فکر کنی اینجا دیگر آخر دنیاست. باید حواست به خودت باشد. چون فردا صبح یقهات را میگیرد. میگوید من را فراموش کردی؛ فکر کردی مردهام. بعد تنبیه میشوی. نمیگذارد آن روز از تختت بیرون بیایی.
تنها راه حلش این است: باید اندوه را بعنوان بخشی از وجودت زنده نگهش داری. باید هر روز توی وجود اندوه دنبال نبض بگردی. تیمارش کنی. حالش که جا آمد بیاوریاش سر میز مذاکره؛ خب اندوه جان! من میروم سر کارهایم، تو هم بنشین ببین میخواهی امروز چه کار کنی. گوشیام آنجاست. دوست داری زنگ بزن قرار بعد از ظهر را کنسل کن.