یخ زد تمام آنچه را که روزی هرگز به ها کردن عادت نداشت,این روزها خیرگی و ها کردن کار هر روز من است ,طلوع خورشید هم دیگر هیچ گرمی ندارد انگار خورشید هم آن حرارت و گرمی خود را از دست داد از همان روزی که من به ها کردن عادت کردم,چایم هم دیگر شیرین نیست و تلخی آن عذابش کم از آن ها کردن نیست,من بعد اگر روزی آمدی برایم یک خروار شکر بیاور و طوماری که روی آن چیزی نوشته شده باشد که به خورشید یادآور شود که حرارت و گرمی خودش را از دست داده است ,شاید خورشید خاصیت خود را فراموش کرده باشد یا اینکه گرمی آن را دزدیده باشند ,بر روی طومار خیلی حرفها باید نوشته شود اینجا در دنیای من همه چیز را باید یادآوری کرد چون مردمانش گویا همه چیز را زود فراموش میکنند ,یا شاید هم فراموش نکرده اند و فقط منتظر آن طومار هستند.....