همزمان با کسب موفقیتها چه چیزهایی در زندگی از دست رفته است!
هر چه به اواسط عمر نزدیکتر میشویم و هر چه بهتر در زمینه نگرشهای شخصی و موقعیت اجتماعیمان به موفقیت دست یافته باشیم بیشتر به نظر میرسد که مسیر صحیح را کشف کردهایم و به آرمان و اصول رفتاری دست یافتهایم.
به این دلیل تصور میکنیم آنها ابدیاند و میخواهیم همیشه به آنها بچسبیم .
ما این واقعیت اساسی را نادیده میگیریم که دستیابی به اهداف اجتماعی نه تنها به بهای کاسته شدن از جوانب دیگر شخصیت کسب شده است .
جوانب بسیار زیادی از زندگی فردی که آنها نیز باید تجربه میشدند در انبار و میان خاطرات گرد و غبار گرفته تلنبار شدهاند
همیشه دوفکربرای من مطرح بوده وبه هردواندیشه کرده ام وهرکدام ازدوفکربرایم مهم بوده است بسختی می توانم این دوراجمع کنم
اول اینکه درمجموعه دستورات دینی داریم( بقسمک راضیا قانعا وفی جمیع الاحوال متواضعا)وصدها روایت ازاین دست وهمچنین آیات که به داشتها راضی وقانع باشم ودنبال زیاده روی وکثرت طلبی نباشم حتی درامورمعنوی وبه نوعی آنچه برمن می گذرد همان است که باید باشد ویا بگونه ای که شاید بوی جبرهم ازآن بمشام برسد.واین رادرزندگی بعضی ازعلما وعرفا هم مشاهده کردم وازنزدیک که شاهدزندگی آنها بودم چنین گزاره ای همیشه ذهنم رامشغول کرده ومی کند.
دومین تفکری که نیزهمیشه مورددغدغه فکریم بوده است تغییرودگرگونی درسراسرزندگی بوده است(مایغیربقوم حتی یغیروا مابانفسهم) بصورتیکه درتمام لحظات دنبال این باشم که سکون وثبوت راپشت سربگذارم وبه جلوبافکروتدبیرحرکت کنم ودنبال تغییرشرایط زندگی باشم وبخصوص این نوع تفکررابه پیشرفت اجتماعی بیشترنزدیک می بینم.
ولی تاریخ مسلمین راکه مطالعه می کنم دربعضی اززمانها تفکراول راحاکم می بینم وبنوعی همان قناعت به آنچه که هستند وبرایشان تقدیرشده رامی بینم وهمین راباعث تمام عقب افتادگیهای تاریخی می دانم.
هرکدام ازاین دوتفکربنظرمن پایگاه رفیعی برای خود درست کرده ودرطول تاریخ تفکرمسلمین شاخها وطریقها ومسلکها پیدا کرده وبرمسلمین گذشته انچه که گذشته.
گمان میکنم درزمان معاصردرست استکه بسیاری ازعلما اجتماعی وتوجه جدی بزندگی پیداکرده اند ولی درلابلای تفکرشان تقدیربه جای تدبیرموج میزند. توجه به امورمعنوی ونشاندن آنها بجای تفکروتدبیردرامورروزمره زندگی پیشی می گیرد وبعضا اجتناب ازامورمادی بعنوان امرقدسی ومعنوی قلمداد میشود.
راستی جایگاه تقدیرو تدبیرکجاست؟؟؟ کجا بتقدیرراضی شویم وکجاباید تدبیرکنیم؟؟؟
خداوند چقدربجای بشرتصمیمگیری واراده میکند وبشرتاکجا خودش میتواند اراده وتدبیر کند؟؟؟
این دوتفکروهزاران مصادیق آن مرتب ذهن من رابخودش مشغول میدارد که کجا تقدیرالهی است ومن باید راضی باشم وکجا خداوندبعهده بشرگذاشته واگرتدبیرنکنم نان شب هم ندارم چه برسد به علم وتکنولوژی؟
شاید برای بعضی جواب این پرسشها آسان باشد ولی مسلم است کسانی که جواب فوری بدهند ویا آن راحل شده بدانند ازبازیهای روزگاربیخبرانندوازعلم بهره کمی برده اند.
راستی اینجا که من قرارگرفته ام ازتدبیرمن بوده یا ازتقصیرم ویاتقدیرم ؟؟؟؟؟؟
خلاصه آنچه از خبرچین معرکه گیر رفت:
بعد از راضی شدن خبرچین یا همون جنی که با راوی سر و سرّی داشت، اولین حکایت مربوط به کرامت شد. جنگلبان بود و بعد مسافت تا ُپست جنگلبانی باعث می شد تا جیره و مواجب شو دو ماه یک بار بگیره؛ از این رو آفتاب نزده راهی شد. به ُپست رسید. پست بان پس از مقدمه چینی، توبیخ نامه ای که از مرکز ارسال شده بود را به وی داد. کرامت از مفاد نامه ی سراسر از دروغ و افترا مطلع گشت. غر زد و سرگردان و واله پس از دیدن الیاس و قرض گرفتن و تسویه با بقال و خراز، دست از پا درازتر به کلبه اش برگشت. بچه هایش انتظار داشتند تا پدر را با دستان پر ببینند. از پس اون همه افکار غلط تموم تنش دم بدم گُر می گرفت؛ نمی دونست دردشو به کی بگه که درمونش کنه. فردای آنروز قصد کرد بره شهر واسه گرفتن حقش، این شد که به برادر زنش پیغام داد تا در غیابش از سر و همسرش مراقبت کنه. چند روز بعد بجای محمد عبدل اومد و از بلایای مشابهی که سر پدرش (برادر زن کرامت) اومده بود، تعریف کرد.
صحبت های پایانی عبدلی که تازه قاطی مردها شده بود و شوهر عمه اش کرامت را به چشم پوشی و مدارا فرا می خواند به مشاجره کشید. به عبدل پرید و گفت: دست ننه ام درد نکنه، رو هم بریزیم تا یه چیزی بندازن جلومون یعنی چی؟ اینارو کی یادت داده؟ حالا چطور شد واسه من یهو آدم شدی و نطق می کنی، اونم با این وقاحت...
رو به سروین کرد و گفت: کافیه صداشون دو رگه بشه؛ تا بل بل بکنن. فکر می کنن... آخه من به این چی بگم؛ دنبال محمد می فرستم ببین کی میاد. آخه بگو تو سر پیازی یا ته پیاز، واسه خودش نظر میده. همون قد که تو رفتی و دانشمند شدی؛ واسه بابات و یه ایل کفایت می کنه. بذار بزغاله های من، بی سواد بمونن. اگه محمد باهام اومد که هیچ، نیومد خودم راهی می شم و میرم تا آخرش، چی فکرکردن یعنی این قدر بلبشو و اوضاع خرابه؟ عقل کل حالا که اومدی بمون من برم یا برو آقاتو بفرست واسه صلاح و مشورت.
عبدل سری تکون داد و خواست از طرف پدر عذر بیاره و بگه آره اوضاع بلبشو و نمی تونه اونجا رو ول بکنه که سروین بهش توپید و نذاشت حرف بزنه؛ سپیده نزده راهیش کردند تا هرچه زودتر تکلیفشون معلوم شه.
موقع رفتن عبدل گفت: راهها دوره و پیغام پسغام آوردن بردن هم مشکل، قرارمون به این باشه که اگه آقام تا فردا شب نیومد؛ یعنی همونی که من گفتم و فعلا منتظر نباشین. عمو دیشب اعصابتون یهو ضعیف شد و فشارتون افتاد و بی بی هم نذاشت تا حرفمو بزنم.
من گفتم همکاری کنید نه رو هم بریزین بعدش هم گفتم یه چیزی براتون می ذارن کنار اما شما به قصد، یجور دیگه تعبیرکردین. بهرحال بد نیست که یه کم فکر کنید.
با اینکه ساده دل و بی غل و غش بودن؛ اما سروین به فراست گفت: پسرجان تو چقدر دو پهلو حرف می زنی؛ بازم که حرفاتو داری تکرار می کنی؛ خوب نیست تو کار بزرگترها سرک بکشی و بدتر از اون نظر بدی؛ برو پیغام ما رو بده؛ بگو منتظریم.
غروب همون روز محمد و پسر ریزترش استرسوار، ساروغ و بغچه به دست سر رسیدند. سروین از سوغاتی ها تشکرکرده و سراغ زن برادرش رو گرفت و گفت: ای کاش ریحانه و بچه ها رو هم می آوردی؛ صد رحمت به این بچه که همراهت شده؛ نمی گید تو این هیر و بیر دلمون پوسید.
محمد رو به ننه ساری جواب داد: چه دل خوشی داره خواهر ما، اینم که اومده به هوای پسرا اومده منتی نداره؛ راستش اوضاعمون قاراشمیشه، خوب مادرجان شما چطورین؟... تعارفات که تموم شد؛ کرامت با بی صبری و کم حوصلگی پرسید: خزعبلاتی که از پست بانی شنیدی؛ حدسم نزدی که بار منم کردن؟ حقمو خوردن و تهدیدم کردن؛ راستی این پسرت چقدر پررو شده؛ چه حرفهایی می زد؛ ! از کی یاد می گیره؟
محمد به احترام خواهر و ننه ساری رو به اونا جواب داد: این نابخرد خیلی روش زیاد شده درمونده ام کرده؛ پاک شده آتیش بیار معرکه، یه روز بهم میگه بیا خودتو بازنشسته کن و واسه همیشه بریم شهر، روز بعدش میگه؛ مگه چقدر گیرت میاد که شب و روز آسایش و از خودت و ماها سلب کردی؛ بابا همین دور و برام لک و لک کنی مواجبتو میارن و دو دستی بهت می دن؛ خودتو بیخودی آزار میدی و روزی ده فرسخ راه میری که چی بشه؛ تا کی می خوای فحش و فضیحت بشنفی و کتک بخوری. بذار بُبرن و بِبرن؛ نترس به جایی بر نمی خوره... خلاصه تا دلتون بخواد از این چرندیات برام سرهم می کنه. الان ده روزه که خواب و خوراک ندارم؛ گوشام از بس تیز شدن سرسام گرفتم؛ همه چی رو صدای اره می شنوم. مادرشم لنگه خودشه، یه ریز به جونم غر می زنه؛ یه بار سرمریضی یکی از شاهدخت ها خطا کردیم و بردیمش اونورتر ماسال، بی جنبه حالا از رشت پائینتر راضی نمیشه زندگی کنه؛بگو آخه تو با یه کرورکرّه مرکز نشین بشی چی میشی؛ گیس هاش سفید شده تازه چارقد رنگی هوس می کنه. بگذریم؛ از اینا که حرف می زنم یه طورایی میشم؛ چه می دونم میگن فشارت میره بالا، امیدوارم اونقدر بره بالا تا سقط شم و جونم درآد. از دست شون بریدم؛ خسته شدم.
خواهرش چند بار استغفرا...گفت و ادامه داد: حالا هی بگو تا به قول خودت خدای ناکرده یه طوریت شه و از پا بیفتی.
محمد: خدا از زبونت بشنوه؛ به جون هرچی مرده کلافه ام، چشم سفید می گفت شوهر آبجیت می خواد باهات صلاح و مشورت کنه؛ جلدی برو تا سقط نشدن؛ تو رو خدا حرف زدنشو ببین؟ نگاه به ریش سفیدم نکنین؛ اون منم که به صلاح و مشورت نیاز دارم.
پسرها و ارمغان همه یه گوشه کنار بخاری تازه علم شده خزیده بودن که یهو با حرف محمد زدن زیرخنده و پسرش حرف باباشو تکرارکرد و گفت: آقام ریش نداره میگه ریشم سفیده، یه چیزی واسه خودش داره میگه ها.سروین لبخند تلخی زد و بچه ها رو ساکت کرد.
کرامت گفت: بس کن مرد اومدی رو زخم مون مرهم بذاری یا یه سره دلمونو داغ بکنی؛ بگو ببینم با سئوال و جوابهایی که بینتون رد و بدل شده جای امیدواری می بینی؟یعنی سراغشون بریم توفیری به حالمون می کنه؟از خود این بابا رئیس جدیده، صولتی رو میگم؛ کسب تکلیف نکنیم؟ همین طوری که نمیشه؛ فکرکردی اگه دستمون خالی تر از اینی که هست بشه چی به سرمون میاد؛ جلو چشاتم اوضاعمو ببین؛ فکر می کنی با شش هفت تا بز، یه ماده گاو، چار تا مشت گندم و جو میشه بدون مواجب از خدا بی خبرا این جماعت رو سیرمونی داد؛ شیطونه میگه برم و هرکی جلو دارم میشه؛ بزنم و ناکارش کنم.
ننه ساری حرف پسرشو قطع کرد و گفت: شیطونه غلط می کنه میگه؛ لعنتش کن؛ با زورکه کار درست نمیشه؛ به زور باشه که تا بوده و هست؛ یه لقمه چربت میکنن.
پریشب بهت گفتم باز میگم؛ برو حقتو بگیر اما از راهش، محمد جان با توأم هستم ننه، اگه فکر میکنی حرفتون خریدار داره که راهی بشین وگرنه چند صباح دیگه هم صبرکنید.بیخودی دیگِ صبرتون سر نره؛ تحمل کنید؛ اصلا سراغشون هم نرین؛ اگه از کوره در برین؛ فاتحه همه مون خونده اس؛ بالاخره یه بخور نمیری هست سرکنید و مثل سابق پشت هم باشین تا ببینیم چی پیش میاد.
محمد جان تو که مرکبت براهه؛ به خواهرت و بچه هاش تندتند سربزن؛ نتونستی هم راهتو کوتاه کن و پیغام بده؛ تا از هم دیگه بی خبر نمونید.
سروین به حرفهای ننه صحه گذاشت و گفت: اگه رفتن تون سرسوزن نتیجه بده؛ همین فردا راهی بشین؛ اما چشم من یکی هم آب نمی خوره؛ با این حرف و حدیث ها که می گین؛ واضحه که کاری از پیش نمی برین؛ ای کاش از جای باش ناصری خبر داشتی و می رفتین سراغش، اون وقت بیشتر ملتفت می شدین که جریان از چه قراره. درسته؟
کرامت جواب داد: نه درست نیست؛ چرا حرف نسیه می زنی؟ حالا تو این هاگیر واگیر ناصری چند منه؟ خودمون چشم و گوش داریم و ذره ای عقل، نمی بینی چطور عین خوره ها افتادن به جونمون، اون از برادرای من که آواره شون کردن؛ اینم از عبدل شازده این آقا. اینا تا مارو نکشن ول کن مون نیستن.
محمد گفت: قبول کن بی پناهیم و هیچ کس و نداریم؛ ژاندارم هام یا مثل ما راه به جایی ندارن یا به قول خواهر، گنده هاشون یجورایی با اینا همراهن، اونا هم بخوان از اوامر عدول کنن با صدتا اسم جورواجور می فرستن شون اونور مملکت تبعید. یه عمرکوری مون دادن و قاچاقچی ها رو به اسم پیمانکار غالبمون کردن؛ فکر می کنن خودشون زرنگن و بقیه پشت گوششون خز داره.نه حضرت عباسی اینم شد کار که ما داریم. از قدیم و ندیم تاراج جنگل بوده و هست؛ فقط گردنه براش عوض می شن.
کرامت گفت: این حرفها رو ول کن؛ گفتی ژاندارم یاد یکی از اقوام الیاس افتادم؛ البته با خود منم یه نسبت دوری داره؛ بنده خدا رو چند وقت پیشا از کار بی کارش کردن؛ میگن زیادی حالیشه و خط روساشو نمی خونده؛ واسه همین اخراج شده. اگه صبح هستی بیا یه سر بهش بزنیم و با اونم یه مشورتی بکنیم. هان چطوره؟ میای؟
ظاهرا فکر بکری بود چون بعد یه مدت تونستن اون شب با خیال راحت بخوابن. آفتاب نزده سروین راهیشون کرد. ظهر نشده آبادی بودن؛ الیاس با گل گاو زبون و نبات زعفرونی خستگی راه رو از شون زدود و از بیخ پیدا کردن ماجرا متاسف شد و به خواسته کرامت جوانکی رو راهی پاتوق استوار کرد. طولی نکشید و سپید موی خوش برورو، شق و رق وارد شد؛ سلامی داد و دست خسران دیده ها رو آنگونه که به خود بیایند؛ فشرد. رنج کشیده ها گویا از درماندگی رهیده بودن؛ ته دلشون هردو به یک میزان و مشابهت خوشحال شدن.
استوار قبلا از الیاس یه چیزهایی شنیده بود ولی می خواست تا خودشون ماجرا رو براش ریز بکنن. ژرف نگری ژاندارم سرد و گرم چشیده بالان دیده؛ بیش از پیش جنگلبانها رو دلشاد کرد و گفت: صحبت هاتون متین، از دست من چه کاری برمیاد؟
الیاس گفت: پسر عمو کلامت با شکر، از دست من چه کاری برمیاد که نشد حرف، ! اینا نه مثل تو گرگن که بدرن؛ نه روباه که مکر بکنن؛ تو اون دل تو درتوت واسه رو کردن، خودت بگو که چی داری؛ هرچی تو چنته داری بریز بیرون. از کرامت قلچماق ترکه نداریم؛ بخواد با اره یه درخت بیست متری قطع کنه؛ نترس بگو تو خفا ده روز کار می بره؛ چه برسه صدها اصله که پاشون نوشتن. ده بگو تا قاتی نکردم.
زدن زیر خنده و استوار گفت: پر واضحه که اتفاقی نیفتاده و دو بهم زنی میکنن؛ اگه همچین قصه ای هم که میگن حقیقت داشت کار رفقامون نمی تونه باشه؛ مخلص کلام اینکه باید بیشتر بدونید. اگه سر در بیارید؛ می تونید کندزشون رو ویران بکنید.
الیاس بازم پرید تو حرف استوار و گفت: جهانگیر این بنده خداها بایستی غروب نشده؛ راه شونو بکشن و برگردن چهار فرسخ اون ورتر. چرا واضح حرف نمی زنی؛ کندز دیگه چیه؟ کندز کندز می کنه.
جواب داد: عطار باشی بذار حرفمو بزنم؛ کندز یعنی دژ و قلعه، از ظواهر کار اینجور برمیاد که داره یه خبرایی میشه؛ کسی رو جای خودتون بذارین و باهم برین اداره تون و حرفاتونو رو در رو بزنید. نذارین کسی واسطه شه؛ دلیل بیارین و ثابت کنید که کار شما حفاظته نه انداختن و فروختن؛ از اهالی این آبادی و ده بالایی که می شناسنتون استشهادیه تهیه کنید و دستتون باشه؛ معلومه براتون پاپوش دوختن تا خرابتون کنن. محمد آقا، از پاسگاه و ژاندارم هاش هیچوقت قطع امید نکن؛ نخاله همه جا هست؛ مثل رئیس من که نونمو برید و خدا هم گذاشت تو کاسه اش، سفارش لازم نیست تا حالا اومدن و بازم میان کمک تون.
الیاس پشت بند صحبت های دلگرم کننده استوارگفت: راست میگه حالا وقت شوشکه از رو بستن نیست؛ فعلا دست نگه دارین؛ من خودم برای هر دوتون استشهاد تهیه می کنم. طلا که پاکه چه منتش به خاکه، جیره و مواجب تون رو هم بالاخره می گیرید؛ فکرکنید که دارین پس انداز می کنین؛ من خاطرم جَمعه و مطمئنم که یه جای کار اشتباه شده. خوب دیگه یا علی بگین و راهی شین تا به شب نخورین. کرامت ما رو بی خبر نذارین.
با دلی آکنده از امید راهی شدند. پا به پای اونا تو رنج و سختی که متوجه شون بود سهیم شدم و نشستم به انتظار، روزها از پی هم با تأنی می گذشتن؛ تا که یکی از روزها خبرچین اومد و بقیه ماجرا رو اینطور تعریف کرد که احمد بعد چند وقت واسه دیدن کس و کارش اومده و همه رو خوشحال کرده. بی درنگ گفته هاشو با قلمم بهم آمیختم تا دوباره به سرش نزنه؛ بذاره بره.
ننه ساری از ته تغاریش پرسید: پسرم چرا دیر به دیر سر می زنید؟ حالا که اومدی چرا تنها اومدی؟ بهمن و بچه هاش قصد نداشتن تا بیان؟ حالشون خوبه؟ اوضاع تون رو براهه؟ کار و بارتون چطوره؟ همش که من حرف زدم؛ تعریف کن ننه دلم پوسید.
احمد جواب داد: من یکی که دوست دارم تند تند پیش تون بیام؛ ولی مگه میشه! اونجا که هستی آدم اختیار خودشو دیگه نداره؛ واقعا دست خودمون نیست. زندگی تو شهر رو با اینجا یکی نبینید. از صبح کله سحر تا خود شب دنبال یه لقمه نون بایستی همش بدویی؛ مگه کار تمومی داره. بخوای نجنبی هم کلاهت پس معرکه اس، یه وقت چشم وا میکنی و می بینی رقبا اومدن و ازت گذشتن. زن داداش گاهی به شماها غبطه می خورم؛ زندگی تو جنگل لطف دیگه ای داره؛ کار تو مزرعه درسته که سخته ولی کسی که دنبالت نکرده؛ با آرامش و خیالی آسوده خاک و زیر و رو کن؛ بکار، وجین کن و سر فرصتم دروش کن.
سروین گفت: پسرخاله لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ چه اصراری بود که یهو قید همه چی رو بزنید تا دلتون اینجا و جسمتون سرگردان اونجا باشه؛ بیخودی از دور هم بودن سرباز زدین؛ دور از جونتون انگار مادیون گازتون گرفت. حالام طوری نشده؛ برگردین به اصل تون تا یه وقتها غبطه و حسرت نخورین؛ داشتن چهار تا گوسفند، یه آلونک با شنیدن بانگ زاغ و کلاغ این همه حسرت و شش و بش نداره.
احمد خنده ای سر داد و گفت: حالا کاریه که شده؛ کسی که آب لوله کشی بخوره؛ زندگی کردن تو غیر شهر دیگه براش معنا نداره. یه وقتا فقط هوس می کنی و بس. زن داداش زار و زندگیه حکیمه جاری خودتو بیا ببین؛ غیبتش نشه؛ به گوشش هم نرسه؛ انگار صد ساله که شهریه، اسمشو عوض کرده گذاشته گلناز، تا به اون اسم صداش نکنن نه رو بر می گردونه؛ نه جواب میده. بچه آخری شو با چه دبدبه کبکبه ای تو زایشگاه به دنیا آورد. به بهمن گفته بود دیگه کسی تو خونه بچه پس نمی ندازه؛ قباحت داره... واسه یه الف بچه کاسه کوزه ای خریدن که نگو، بهش میگن سیسمونی. تا لنگ ظهر می خوابه و کلفتش زمانه بگم، قهوه شو تو رختخواب به خوردش میده. گلناز خانم گلاب به روتون توالت فرنگی نباشه پاهاش ذق ذق میکنه؛ دک و پوزشم که نگو چی بهش می گین؛ این گردها رو میگم؛ عین سفیداب و زاموسکه می مونه؛ تا از اونا به سک و صورتش نماله از اتاقش بیرون نمیاد. بگذریم.
رو به کرامت کرد و ادامه داد: راستی داداش با بهمن کار جدیدی شروع کردیم از این به بعد یه پامون شهره یه پامون همین نزدیکیا، کاشکی بشه کار تو ول بکنی و بیای با ما کار کنی.
سروین پرسید: حالا این کار نون و آبدار چیه که می خواین شروع کنید. نیمی اینجا وسط جنگل و ما بقی تو شهرتون؟
جواب داد: چوب بری، کارگاه ده بالایی رو اجاره کردیم؛ همین روزها راهش می ندازیم. قراره چند تا دستگاه و ماشین آلات هم اضافه کنیم؛ با تشکیلات پیمانکارهای قبلی کلی توفیر داره.
کرامت سرخ و سفید می شد و تو فضای تاریک کلبه سعی می کرد کسی چهره شو نبینه؛ می خواست از صحبت های استوار چیزی بروز نده؛ اما قرار نبود خفه خون بگیره و دم نزنه.
عاقبت کاسه صبرش لبریز شد و گفت: آهای غریبه دیدار و استراحت کافیه، قبل از اینکه پرده دری بشه؛ از کلبه من آس و پاس که می خواد تا آخر عمرش همین ریختی زندگی کنه؛ بزن بیرون، ما گول حرفاتو نمی خوریم؛ سروین هم قرار نیست اسمشو عوض کنه و پاهاش به ذق ذق بیفته؛ نیازی هم به کلفت و گرد و زاموسقه نداره. تا زنده ام جلو قـــاچاقچی جـــماعت چه غریبـــــه چه آشنا، شده با سنگ و کلوخ درمیام؛ اینو خوب تو گوش هاتون فرو کنید. عبدل یه چیزایی بلغور می کرد و می خواست قلمبه بارم بکنه پس بگو حرفهای کی بود؛ خلاصه همه از دم کور خوندین. این کلبه که به نظرت اخی میاد مال کسیه که نون زن و بچه هاش از راه کشمکشه، من و محمد و امثال ماها حاضر نیستیم مثل تو و امثال تو خودمونو بفروشیم. به این وضعیت و معاش خو گرفتیم و حسرت زندگیه سگی شما ها رو نداریم.
کسی جرأت نداشت پا درمیونی بکنه.
فریادکنان ادامه داد: اینجا واسه کارکردن نموندم این ایستادن عشق و علاقه و وجدان بیدار منه، از من بردبار و مسالمت جو چیزی واسه خیرات باقی نمونده؛ از من دیگه گذشته که واسة عافیت فردام بیامو سازش بکنم.
احمد از تعصب و حساسیت برادرش نسبت به حفاظت از جنگل، آگاه بود اما نه بدین حد که شبانه اونو از خونه اش بیرون بکنه؛ متعجب از رفتار برادر رو به مادرش کرد و گفت: ننه هر چی ساری بگه مطمئنم درسته؛ اما نیمه شب وسط جنگل رها بشم؛ هیچ رقم درست نیست. مگه من چی گفتم؟ داشتم به زن داداش کار جدیدمو توضیح می دادم. خب بگه کجای حرفم بد بود تا منم بدونم؛ این وقت شب شکارچی رو با یال و کوپالش بیرون نمی کنن و پناه میدن؛ چه برسه من.
ننه با احتیاط گفت: برادرت عصبانیه، شده آش نخورده و دهن سوخته؛ همون هایی که بهت مجوز دادن تا درخت بندازی؛ چند وقته جیره و مواجب شو واسه گناه نکرده اش بریدن.
با اشاره سروین، احمد سکوت کرد تا غائله بخوابه.
صبح کله سحر به بهونه سرکشی کلبه رو ترک کرد؛ هنوز از مشاجره دیشب پکر و مستأصل بود؛ حدسم نمی زد که روزی برادراش بشن پیمانکار و مانند قبلی ها مقابل چشمان او دست به تاراج جنگل بزنن. حس مقابله و شاید هم انتقام از تخریب گران جنگل این بار به نظرش چقدر سخت و دشوار می اومد؛ مواجهه با کس و کار خودش رو حتی یه لحظه هم نمی تونست تصور بکنه؛ بلافاصله ذهنش به افکاری که با محمد تو راه برگشت راجع به نقشه های جهانگیر داشتن؛ معطوف شد. برای راهنمایی و مشورت رفته و ته یه نشست و برخاست آشکارا به مقابله و به قول خودش کوبیدن دژ قاچاقچی ها ترغیب شده بودن.
بی رمق به درختی تکیه داده و غرق افکار درهم و ناسازش بود که...
ادامه دارد...
2- کنفرانس ادبی؛ تاثیرپذیری شاهنامه از متون تعلیمی زرتشت؛ سید علی موسوی؛ قسمت پنجم (آخرین قسمت)
در این بخش کنفرانسهایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبهشبها در جلسه ارائه میشود را مطالعه میکنید. در هفتههایی که برنامهای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایاننامه و ... را انتخاب میکنم و در این بخش میآورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم میتوانند اگر مقالهای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید میدانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود. برای رعایت امانٔت در مواردی که مشکلی به نظرم برسد و یا نیاز به توضیحی باشد در کروشه به نام نویسندهی وبلاگ {ن و: مثال} خواهد آمد.
دوستانی که مطالب وبلاگ را دنبال میکنند میدانند که مدتی است که در ابتدای هر جلسه 100 بیت از شاهنامهی فردوسی میخوانیم. در ابتدای این راه جناب استاد موسوی زحمت کشیدند و چند مقاله در زمینهی فردوسی و شاهنامه را نوشته و در جلسه مطرح کردند. یکی از این مقالهها تحت عنوان مذهب فردوسی چند هفتهی گذشته در جلسه مطرح شد و اینک یکی دیگر از این مقالات را تحت عنوان «تاثیرپذیری شاهنامه از متون تعلیمی زرتشت» در پنج قسمت در وبلاگ خواهید خواند. این هفته پنجمین قسمت و آخرین قسمت از این مقالهی ارزشمند را با هم میخوانیم.
تاثیرپذیری شاهنامه از متون تعلیمی زرتشت؛ قسمت پنجم
... ادامه از قسمت چهارم
11- آز:
در متون اوستایی «آز» یکی از مشهورترین صفاتی است که ممکن است انسان به آن دچار شود به سبب همین تنفر بسیار است که «آز» در شکل دیوی عینیت مییابد.78
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بدگوهر و دیرساز
(شاهنامه، ج 8، ص 282)
روحی که دچار آز میشود در بند غفلت و فراموشی نیز میافتد. جنبههای اساسی زندگی را از یاد میبرد حتی یاد مرگ در او نابود میشود و بدینسان زندگی هر دو جهان خویش را تباه میکند. در مینوی خرد چنین میخوانیم «پرسید دانا از مینوی خرد که چرا مردمان به این چهار چیز که باید بیشتر در ذهن خود بدان بیاندیشند کمتر میاندیشند: گذران بودن چیز گیتی و مرگ تن و حساب روان و بیم دوزخ؟ مینوی خرد پاسخ داد که به سبب فریب دیو و آز و به سبب ناخرسندی»79
چو خشنود باشی تنآسان شوی
و گر آز ورزی هراسان شوی
(شاهنامه، ج7، ص211)
ریشهی تمام صفات پست و ضدانسانی در روح آزمند است. در حقیقت آز مادری است که فرزندانی همچون خشم، کینه و حسد و ترس را میزاید و بدین سبب است که در هنگام ظهور سوشیانسِ موعود به هنگام نابودی دیوان، دیو آز است که باید خشم و دیوان دیگر را ببلعد و سپس خود توسط سروش آزرده شود.80 با ذکر این مختصر به سراغ متون تعلیمی زرتشتی و شاهنامه میرویم
11-1: آز دیوی است سیریناپذیر:
در بندهش چنین میخوانیم «آز آن دیو است که هر چیزی بیوبارد و چون نیاز را چیزی نرسد، از تن خورَد. او آن دروجی است که چون همه خواستهی گیتی بدو دهند انباشته نشود و سیرنگردد. چنین گوید که چشم آزمندان هامونی است که او را سامان (حد و مرز ) نیست.»81
و نیز در بندهش آمده است که: «آز دیو را زور از آن کس است که به زن خویش خرسند نیست. و نیز آن کسان را بر باید»82 بدین لحاظ فردوسی در شاهنامه نیز توجه میکند که به آنچه داری قانع باشی و بیشی مجوی زیرا که نفس طمعکار را هیچ بیشی سیر نتواند کرد و عاقبت بیش طلبیدن رفتن آبروی است.
از شاهنامه:
بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
(شاهنامه، ج 5، ص 87)
که را آرزو بیش، تیمار بیش
بکوش و بنوش و منه آز پیش
(شاهنامه، ج 7، ص196)
11-2: آز سبب تباهی زندگی دنیا و آخرت است:
شاید تصور برخی بر این باشد که بسیاری مال و ثروت و بیشیخواهی و آزورزی مایهی آسایش تنورزان است مینوی خرد در پاسخ دانا که چگونگی نگاهداری تن و آسایش را از او می پرسد، چنین پاسخ میدهد: «به آز متمایل مباش تا دیو آز تو را نفریبد و چیزهای گیتی برای تو بیمزه و چیزهای مینو تباه نشود»83
از شاهنامه:
چو بستی کمر بر در ِ راهِ آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
پرستندهی آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشنَوَد آفرین
(شاهنامه، ج 5، ص 86)
چو دانندهمردم بود آزوَر
همی دانش او نیاید به سر
(شاهنامه، ج 8، ص 30)
همین آز است که مایه نابودی بسیاری از قهرمانان شاهنامه از جمله سلم و تور، کاووس، سهراب، گر گین و ماهوی سوری میشود.84
11-3: آز مایه خشم، زمستان، پیری، شیون، مویه و ... است:
در گزیدههای زاداسپرم چنین آمده است: «در دین آنگونه پیداست که هنگامی که اهریمنی به سوی آفرینش تاخت... . پس اسپهسالار گزید که خود آز است و چهار سپاهبد به همکاری او آفریده شد که عبارت است از خشم و زمستان و پیری و خطر. آز به عنوان سپاهبد برگزیده شد و سردار راست و سردار چپ او گرسنگی و تشنگی است. همچنین پیری، شیون، مویه همچنین نیز خطر، افراط و تفریط.85
نگر تا نگردد به گِردِ تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز
(شاهنامه، ج 7، ص 203)
11-4: از مرد آزوَر باید پرهیز نمود:
بحث دربارهی آز را با گفتاری از مینوی خرد به پایان میبریم که مینوی خرد در پاسخ دانا میگوید که «با مرد آزوار (حریص) شریک مشو و به سالاری مگمارش»86
از شاهنامه:
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
به گِردِ در ِ آزداران مَگَرد
(شاهنامه، ج 7، ص 255)
12- نبرد با نفس:
در همهی ادیان الهی نبرد با نفس در شمار بزرگترین و مهمترین نبردهایی است که یک انسان در طول زندگی خویش حتماً باید آنرا انجام دهد. انسان موفق در زندگی کسی است که از میدان این نبرد عظیم به تعبیر اسلامیاش «جهاداکبر» پیروز و سربلند بیرون آید. در دین مزدیسنا نیز با همین معنا روبهرو هستیم. در گزیدههای زاداسپرم دربارهی پنج خوی آسرونان (پیشوایان دینی) صحبت شده است. پنجمین خوی یک پیشوای دینی باید این گونه باشد: پنجم: «از روی میل شبانهروز با درون خود جنگیدن و درازی زندگی از اعتراف به دین برنگشتن و وظیفه را از دست نهشتن است»87
از شاهنامه:
سراسر ببندید دست هوا
هوا را مدارید فرمان روا
(شاهنامه، ج7، ص 207)
و دلیرترین نیز کسی است که با دیو خویشتن ستیز کند: «پرسید دانا از مینوی خرد که کدام مرد دلیرتر؟ مینوی خرد پاسخ داد که: آن مرد شجاعتر است که با دروج «دیو» خویشتن بتواند ستیزه کند و بهویژه آن که این پنج دروج را از تن دور دارد که عبارتاند از آز و خشم و شهوت و ننگ و ناخرسندی»88
از شاهنامه:
خردمند کارد هوا را به زیر
بود داستانش چو شیر دلیر
(شاهنامه، ج 5، ص 58)
13- خنک آنکه با دانش و بخردی است:
13-1: دانشی ستودنی است که راه نیک را نُماید: «درستترین علم مزدا آفریده مقدس را میستاییم که راه راست را نموده به سر منزل مقصود میرساند.»93
ابیاتی در شاهنامه با همین مضمون یا مضمونی نزدیک به آن وجود دارد.
به دانش فزای و به یزدان گرای
که اوی است جان تو را رهنمای
(شاهنامه، ج 7، ص 276)
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد در ِکاستی
(شاهنامه، ج 7، ص 28)
13-2: دانش مایهی قوت اعضای بدن و بصیرت درون است:
مضمون فوق را در این عبارت از دین یشت مییابیم: «او را (علم را) بستود زرتشت از برای نیکاندیشیدن و گفتن و رفتار نمودن در اندیشه و گفتار و کردار، و از برای این کامیابی که با او راستترین علم مزدا آفریدهی مقدس را قوّت در پاها و شنوایی در گوشها و قوّت در بازوان و صحّت در سراسر تن و دوام در سراسر تن ببخشد.»94
ابیاتی نزدیک به مضامین یادشده را از شاهنامه نقل میکنیم که در آنها نیز دانش مایهی آرامش و سلامت روح و روان و تن آدمی شناخته شده است.
بر ِ ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
(شاهنامه، ج 7، ص 65)
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را به دانش خرد پرورد
(شاهنامه، ج 6، ص211)
ز دانش بوَد جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
(شاهنامه، ج 8، ص 130)
بدو گفت گر راه دانش نجُست
بدین آب هرگز روان را نشُست
(شاهنامه، ج 8، ص 130)
چنان دان که هر کس که دارد خرد
به دانش روان را همیپرورد
تن مرده چون مردِ بیدانش است
که دانا به هر جای بآرامش است
(شاهنامه، ج 8، ص137)
به دانش بود بیگمان زنده مرد
چو دانش نباشد به گِردش مگَرد
هر آن مغز کو را خرد روشن است
ز دانش یکی بر تَنَش جوشن است
(شاهنامه، ج8، ص 251)
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
(شاهنامه، ج 3، ص141)
13-3: راستترین دانش دین مزدیسنا است:
بهترین دانش در دین ایران باستان دانش دینی است. دین و دانش دو پدیدهی جدا از یکدیگر نیستند. آن دانشی پسندیده است که از دین سرچشمه گرفته باشد و رنگ الهی داشته باشد در خرده اوستا چنین میخوانیم: «راستترین دانش خدا داده دین پاک و نیک مزدیسنا است دین بهی راست و درست که خدا بر مردم فرستاده است»95
نزدیکی میان دین و دانش در شاهنامه فردوسی نیز تجلی یافته است. آن دانشی ارزشمند است که با دین و گرایش به سوی یزدان همراه باشد.
تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدْت جُست
(شاهنامه، ج1، ص 18)
ز دانش نخستین به یزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
(شاهنامه ، ج8، ص 140)
هنر جوی با دین و دانش گزین
چو خواهی که یابی ز بخت آفرین
(شاهنامه، ج 8، ص 276)
پایان
***
اگر از افراد بخواهید که خصوصیات یک کار افرین موفق را برای شما بیان کنند اغلب آنها تعریفی شبیه به این به شما خواهند داد: کارآفرینان و صاحبان کسب و کار آدم های خاص و متفاوتی هستند. آنها دارای نبوغ و استعداد ذاتی هستند، چیزی که در ما وجود ندارد.
اینها غالب ترین تفکراتی است که افراد زمانی که درباره کار آفرینان فکر می کنند در ذهنشان نقش می بندد. ولی بر خلاف آنچه اغلب افراد فکر می کنند یک صاحب کسب و کار موفق، کار آفرین به دنیا نمی آید. او برای رسیدن به این جایگاهی که دارد یاد گرفته، تلاش کرده و مهم تر از همه سعی کرده است متفاوت از دیگران فکر کند. یک مثل معروف وجود دارد که می گوید “اگر همان کاری را بکنی که تا به حال انجام داده ای همان نتیجه ای را خواهی گرفت که تا به حال گرفته ای” پس اگر می خواهید آینده متفاوتی برای خود بسازید باید متفاوت فکر و البته عمل کنید.
در ادامه 10 نگرش و تفکری که به شما کمک می کند تا تبدیل به یک کار آفرین موفق شوید، آورده شده است حتما برای خواندن آن زمان بگذارید :
1- برای موفقیت دنبال راه میانبر نگردید :
در مسیر کارآفرینی سختی های بسیاری وجود دارد که می تواند به تجارت نو پای شما آسیب برساند و یا حتی در مواقعی آنرا مختل کند. تنها عاملی که می تواند تجارت شما را با موفقیت از این مسیر عبور دهد تلاش و کوشش خستگی ناپذیر شما می باشد. یک کار آفرین موفق به تمام اینها واقف است و هیچ گاه زمان خود را برای پیدا کردن میانبر برای رسیدن به موفقیت صرف نمی کند. او می داند که در این مسیر هیچ میانبری وجود ندارد و باید با سختی ها رو به رو شود و با بهره گیری از تجربیات به دست آمده، کسب و کار خود را رشد دهد. او به جای تمرکز بر روی پیدا کردن میانبر ها بر روی چگونگی رسیدن به اهداف خود تمرکز می کند.
2- به موانع و مشکلات به چشم یک فرصت نگاه کنید :
در مسیر کار آفرینی موضوعات بسیاری وجود دارد که شما را به چالش می کشد و باید برای حل آنها وقت و انرژی بسیاری صرف کنید. موانع، چالش ها و مشکلات اجزای جدایی ناپذیریست که کار آفرینان در فرایند راه اندازی یک کسب و کار بارها با آنها رو به رو خواهند شد.
اغلب افراد در مقابل این مشکلات و موانع دچار استرس و نا امیدی می شوند. آنها فکر می کنند موانع تجربیات بدی هستند که تنها مسیر رسیدن به موفقیت را برای آنها سخت تر و یا بعضا غیر ممکن می کنند.
اما از دیدگاه یک کار آفرین موفق هر مانعی یک فرصت است. آنها به موانع به چشم تجربیات ارزشمندی نگاه می کنند که به آنها کمک می کند با ضعف های خود آشنا شوند و با پوشش آنها بنای کسب و کار خود را قوی تر و محکم تر پایه گذاری کنند. آنها در این مسیر از هیچ عقب نشینی ناراحت نمی شوند و تنها سعی می کنند از مسیری که طی کرده اند برای جلوگیری از تکرار اشتباهات گذشته استفاده کنند. پس فراموش نکنید که به مشکلات لبخند بزنید، آنها یک معلم حقیقی برای شما هستند.
3- به رقبای خود به چشم یک تهدید نگاه نکنید :
اغلب آدمها فکر میکنند تجارت خوب تجارتیست که در آن هیچ رقیبی وجود نداشته باشد. این دیدگاه به این دلیل است که آنها فکر می کنند رقبا برای کسب و کار آنها یک تهدید محسوب می شوند. اگر از آنها بپرسید که چرا فلان کسب و کار برای شروع خوب نیست ؟ یکی از مهم ترین دلایلی که خواهید شنید این خواهد بود : “در این کسب و کار رقبای قوی ای وجود دارد”
اما کار آفرینان موفق به گونه ای دیگر فکر می کنند. آنها نه تنها رقبا را تهدیدی برای تجارت خود نمی دانند بلکه به آنها به چشم یک فرصت ارزشمند نگاه می کنند. کار آفرینان موفق از تجربیات رقبای خود استفاده می کنند تا مسیری را که آنها گذرانده اند را سریع تر طی کنند. آنها به رفتار مشتریان رقبای خود نگاه می کنند و سعی می کنند در ارائه محصولات و یا خدمات خود با پوشش نارضایتی مشتریان رقبای خود آنها را به سمت کسب و کار خود جذب کنند. آنها برای پیاده سازی کمپین های تبلیغاتی خود از بازخورد تبلیغات رقبای خود بهره می برند و برای تعیین بازار هدف از تجربه رقبای خود استفاده می کنند. آنها از رقبای خود برای قوی تر شدن و غنی تر شدن دانش و تخصص خود استفاده میکنند. و دقیقا به همین دلیل است که شما می بینید که در یک بازار با وجود چند شرکت بسیار قوی یک برند جدید ظهور می کند و اتفاقا از رقبای قدیمی خود نیز پیشی می گیرد
4- ایده آل گرایی را کنار بگذارید :
“ایده آل گرایی بزرگترین دشمن پیشرفت است” اهمیت و ارزش این جمله را هیچ کسی به اندازه کار آفرینان موفق درک نمی کند. یکی از مهم ترین دلایلی که کار آفرینان جوان و بی تجربه در رسیدن به هدف خود شکست می خورند این است که هدف اولیه ای که برای کسب و کار خود انتخاب کرده اند بسیار بزرگ و ایده ال بوده است. به عنوان مثال فرض کنید که شما می خواهید یک فروشگاه اینترنتی راه اندازی کنید. اگر هدف اولیه خود را این در نظر بگیرید که فروشگاه شما شامل همه محصولات باشد قطعا در رسیدن به این هدف با توجه به بی تجربگی و محدود بودن سرمایه و منابعتان با شکست رو به رو خواهید شد. پس واقع بین باشید و هدف خود را بر اساس منابع و داشته هایتان تعیین کنید و سپس سعی کنید کم کم به سمت ایده آل شدن پیش بروید.
5- سعی کنید چیزهای بزرگ را به اجزای کوچکتر تقسیم کنید :
همان طور که هر چیز بزرگی از اجزای کوچک تشکیل شده است مسایل و مشکلات را نیز می توان به اجزای کوچکتر تبدیل کرد و با حل کردن هر قسمت به یک راه حل کلی برای مسئله رسید. این امر به شما کمک می کند که دید بهتری نسبت به موضوع پیدا کنید و مدیریت آن برای شما ساده تر گردد. به عنوان مثال زمانی که با افرادی که قصد شروع یک کسب و کار را دارند در مورد تبلیغات سوال می شود اغلب آنها آنچه که شرح می دهند یک مجموعه کامل از تبلیغات شامل تبلیغات اینترنتی، فیزیکی و اس ام اسی می باشد. ولی یک کار آفرین موفق هر یک از این موضوعات را به بخش های کوچکتر تقسیم می کند و سپس سعی می کند با توجه به حیطه کسب و کار خود مناسب ترین روش را برای تبلیغات در نظر بگیرد.
6- اشتباه کردن یک امر کاملا طبیعی است از آن نترسید :
داستان هایی که ما در مورد کار آفرینان موفق مانند استیو جابز می شنویم سرشار از موفقیت و ایده های ناب هستند. این داستان ها به گونه ای روایت می شوند که این ذهنیت در خواننده ایجاد می شود که این افراد هیچگاه اشتباه نکرده اند. ولی حقیقت چیز دیگریست. اتفاقا این افراد بیشتر از دیگران اشتباه کرده اند چون انها شهامت انجام دادن کارهای جدید را داشته اند. آنها هیچگاه از اشتباه کردن نترسیده اند ولی در مقابل هم می دانند که باید از هر اشتباه درسی برای جلوگیری از تکرار آن اشتباه گرفت. اگر در مسیر راه اندازی کسب و کار خود اشتباه کرده اید نترسید و روحیه خود را از دست ندهید، اشتباه کردن یک امر کاملا طبیعی و عادی است و به یاد داشته باشید که هیچ کار آفرینی حتی موفق ترین آنها معصوم نیست. با هر افتادنی به جای ناراحتی، بلند شوید و دوباره به جلو حرکت کنید.
7- هیچ چوب جادویی ای وجود ندارد، به دنبال آن نگردید :
اگر داستان کار آفرینان موفق را دنبال کنید هیچ کدام آنها این موفقیت را یک شبه به دست نیاورده اند. هیچ ایده ای وجود ندارد که در بدو تولد تبدیل به یک موفقیت بزرگ و شگفت انگیز شود. اگر می خواهید یک کسب و کار موفق داشته باشید فکر پیدا کردن چوب جادویی که ایده شما را یک شبه به یک طرح پولساز تبدیل کند را از سر خودتان بیرون کنید. هر ایده ای برای تبدیل شدن به یک طرح موفق به صبر، کسب مهارت و تلاش خستگی ناپذیر نیاز دارد. شما باید پله پله ایده خود را بزرگ کنید تا تبدیل به یک طرح موفق شود.
8- دیدگاه های دیگران بسیار با ارزشند به آنها توجه کنید :
یکی از مهم ترین مهارت هایی که یک کار آفرین باید داشته باشد، توانایی برقراری ارتباط موثر با دیگران است. یعنی باید بتواند و علاقه مند باشد که نظرات و عقاید دیگران (چه مخالف و چه موافق) را در خصوص کسب و کارش بشنود و بدون تعصب به آنها فکر کند.
بسیاری از صاحبان کسب و کار و یا افرادی که ایده ای در ذهن خود دارند و در حال پیاده سازی آن هستند سعی می کنند که یک دیوار دور تجارت خود بکشند و همه چیز را از دیگران مخفی کنند. آنها در مورد ایده خود و برنامه ای که برای پیاده سازی آن دارند با کسی حرف نمی زنند و همیشه ترس دزدیده شدن ایده هایشان را دارند. در صورتی که این کار نه تنها کمکی به تجارت آنها نمی کند بلکه با این کار، خود را از دیدگاه های ارزشمند دیگران محروم می کنند.
در مقابل کار آفرینان موفق همواره به دنبال افراد متخصصی می گردند که ایده ها و کارهای آنها را به چالش بکشانند و از این طریق این فرصت را به خود می دهند که با دیدگاه های جدید آشنا شوند و آنها را در کسب و کار خود به کار بندند.
9- منظم باشید، اولین پیش نیاز یک کار آفرین انضباط است :
در زندگی بسیاری از افراد نظم جایی ندارد. آنها اغلب برای زندگی خود برنامه ریزی خاصی ندارند و بسیاری از آنها در مسیر روزمرگی قرار گرفته اند. به همین دلیل هیچگاه تغییر چشمگیری در زندگی آنها ایجاد نمی شود.
اولین چیزی که برای یک تحول اساسی در زندگی کاری خود نیاز دارید منظم بودن است. بزرگترین داشته شما زمان است پس باید یاد بگیرید که چگونه برای آن برنامه ریزی کنید و سپس تلاش کنید که این برنامه ریزی را اجرایی نمایید. قطعا در ابتدا کار کمی مشکل است ولی کم کم منظم بودن جزیی از زندگی شما خواهد شد. برای منظم بودن نیازی نیست محیط خانه و یا کار خود را تبدیل به یک پادگان نظامی کنید، کافیست کنترل زمان خود را در دست داشته باشید و برای حال و آینده خود برنامه ریزی داشته باشید.
10- و مهم ترین اصل : مثل یک کار آفرین زندگی کنید :
“کار آفرینی یک سبک زندگی است” یک کار آفرین موفق، مثل یک کار آفرین بیدار می شود، مثل یک کار آفرین سر کار می رود، مثل یک کار آفرین غذا می خورد، مثل یک کار آفرین با دوستانش صحبت می کند و در حقیقت کار آفرینی در تمام اجزای زندگی او جریان دارد. او چیزی به نام “زندگی در خانه” و” زندگی در محل کار” ندارد. زندگی او کار آفرینیست. به عبارت ساده تر او از دیدگاه یک کار آفرین به تمام اجزای زندگی نگاه می کند بنابراین هر چیزی حتی غذا خوردن، حتی یک قدم زدن ساده، و حتی صحبت کردن در مورد مسائل کاملا عادی می تواند برای او پر از ایده های جدید باشد. زمانی که شما به دنیا از یک دیدگاه خاص نگاه کنید چیزهایی را خواهید دید که دیگران نمی بینند و این مهم ترین برتری کار آفرینان موفق بر سایر افراد است.
پس به یاد داشته باشید که یک کار آفرین موفق شدن ارتباطی به استعداد های ذاتی شما هنگام تولد ندارد بلکه آنچه که شما را تبدیل به یک کار آفرین موفق می کند طرز نگرش شما به زندگی و آمادگی شما برای رویارویی با چالش ها و مسایلیست که پیش روی شماست.