بغضی کهنه گلویم را فشار میداد
تا این که اشک جاری شد و دلم را به دریا زدم و . . .
الهی العفو بر زبانم جاری شد
همان کلمه ای که همیشه ورد زبانم بود ولی چند سالی میشد که آنرا بازیچه قرار داده بودم و از روی سرباز کنی میگفتم الهی العفو.
ولی هیچ تغییری در خود نمیدیدم . . .
تا اینکه خوابی دیدم و دوباره برگشتم به روز های ارغوانی زندگیم . . .
روزهای گرم و روز هایی که بوی خدا میداد . .
اشک در چشمانم حلقه زده بود اشک دانه دانه روی گونه ی بی جان و سردم میرخت چشمانم را بستم و . . .
و وقتی بازشان کردم صحنه ای عاشقانه دیدم . . .
صحنه ای که دوست داشتم هر روز آن را ببینم .
گنبد طلا بود . . .
دیگر چه چیز میخواهی بشنوی
همین که میگویم گنبد طلا دلت پر میکشد تا خود حرم
کسی که عاشقش باشد میداند من چه میگویم . . .
اشک میریختم و السلام علیکی به امام رضا میگفتم و دعا میکردم که زودتر به کربلا روم
دیگر حرف هایم درون کلمه ها جا نمیگیرد
انگار وصف ناشدنی اند . . .
پایان