امتیاز |
تفاضل |
خورده |
زده |
باخت |
مساوی |
برد |
بازی |
تیم |
22 |
11 |
9 |
20 |
2 |
1 |
7 |
10 |
صنعت شیراز |
20 |
6 |
12 |
18 |
3 |
2 |
6 |
11 |
گلستان فاروق |
17 |
-2 |
12 |
10 |
3 |
2 |
5 |
10 |
شهدای فرود |
15 |
9 |
13 |
22 |
3 |
3 |
4 |
10 |
شهید باقری |
14 |
-3 |
17 |
14 |
4 |
2 |
4 |
10 |
بسیج پاسارگاد |
13 |
-1 |
13 |
12 |
5 |
1 |
4 |
10 |
ظفر شیراز |
1 |
-20 |
28 |
8 |
10 |
1 |
0 |
11 |
نبرد لارستان |
امتیاز |
تفاضل |
خورده |
زده |
باخت |
مساوی |
برد |
بازی |
تیم |
27 |
26 |
7 |
33 |
1 |
0 |
9 |
10 |
استقلال لطیفی |
22 |
7 |
10 |
17 |
2 |
1 |
7 |
10 |
سراج گویم |
14 |
-2 |
22 |
20 |
4 |
2 |
4 |
10 |
کوشک بیدک |
11 |
-2 |
18 |
16 |
5 |
2 |
3 |
10 |
شهید وفایی |
10 |
-8 |
19 |
11 |
5 |
4 |
2 |
11 |
شهدای سیدان |
9 |
-9 |
25 |
16 |
6 |
3 |
2 |
11 |
فدک |
7 |
-12 |
22 |
10 |
5 |
4 |
1 |
10 |
لاله خرامه |
برای شجره طیّبهمان اتّفاقات ناخوشایند زیادی رقم خورده است... وگرنه دستان هرزهی دشمن کجا و ریشهی این درخت کجا؟!... در این میان، برگها مقصّرند...
وبگاه "مسافر پیاده" نوشت:
تحلیل این اهانت ها،نه سیاست شناسی میخواهد و نه پردازش های موشکافانه.
ماجرا واضح است؛
"برای شجره طیبه مان اتفاقات ناخوشایند زیادی رقم خورده است"،
وگرنه دستان هرزه ی دشمن کجا و ریشه ی این درخت کجا؟!
کند و کاو زمین در جستجوی این ریشه جسارت میخواهد...وقاحت میخواهد...بی شرمی
منم تریاک هم درمان هم درد
دوای درد معتادان ولگرد
ولی درد خودم درمان ندارد
دوائی بهتر از زندان ندارد
چنان من نعشه میسازم خماران
تمام سینه ها را دود باران
نه پندارید بنده ناتوانم
هزاران رستم از پا در میارم
منم در پیش من معنا ندارد
محبت در کنار م جا ندارد
اگر شیری
اگر تو هستی هرکول
اگر تو داری میلیون ها تومن پول
دو زانوی تو پیش من زمین است
سرانجامت سیاهی در کمین است
اگر تو عاشقی همچو فرهاد
در آخر میبرم شیرینت از یاد
دو دستان نیازت پیش مردم
شود مرد انگی و هیبتش گم
زمانی میرسد تنها و غمگین
که کل هستیش را برده پایین
هر آن شیری که دودم سیر خورده
شده همچو شغالی تیر خورده
من از فرعون و هیتلر بدتر هستم
من از هر کافری کافر تر هستم
جوانان زیادی روزگاران
به پای بنده گشتن تیر باران
بسی از دست من دیوانه گشتن
بسی بی خانه و کاشانه گشتن
بسی آواره کردم کودکان را
بسی یچاره کردم من زنان را
بسی پیوندها از هم گسستم
هزاران قلب کودک را شکستم
تو همچو کوه باشی موم سازم
سرانجام تورا من شوم سازم
هر انسانی که با من یار باشد
به جز من پیش هر کسی خار باشد
شبش بیدارو روزش خواب باشد
شب و روزش همه بی تاب باشد
همیشه خسته و دل گیر باشد
شود تنها وتک گر شیر باشد
نه فکر همسرو فرزند باشد
نه فکر دلبرو دلبند باشد
نه دیگر ثروت اموال دارد
نه یک لحظه دگر احوال دارد
به پیش دوست و دشمن خار باشد
میان جمعیت سربار باشد
بسی افراد را ولگرد کردم
بسی سیمای خوش را زرد کردم
جنایت های نامحدود کردم
بسی سرمایه ها را دود کردم
سراسر خانمان سوز پلیدم
زه خود بدتر دگر چیزی ندیدم
من استعمار غربم ای عزیزان
برانیدم دگر از خاک ایران
همیشه با نشاط و شاد باشید
همیشه خرم آزاد باشید
اگر تو مردی و حرفم را شنیدی
زه من بگذر شتر دیدی ندیدی
کلمه ها
کلمه ها شعر می شوند
کلمه ها جاویدند
خاطره می شوند
در تن عابرهای خسته ی که از دل روزگار زخم خورده اند
گاه کلمه ها دل آدمیان را شکستن
محکوم شدن به هوس رانی
ومرحم عاشق هایی شدن ،شکسته دل درسکوت شب
کلمه ها می نوازند،
ترانه می سرایند
و زخمه می زنند ،بر سازهای مست
گهی شاد و گهی غمگین
می رقصاند
کولیان و فاحشه های شهر
کلمه ها شاهدند
کلمه ها ترسی ندارند
از جان الفبای خویش می گذرند
تکه تکه می شوند
در برگه های ورق خورده ی تاریخ
اما
زنده می مانند
زندگی می کنند
در میان نفس ها،تپش ها
در ذهن
کودکانی که تازه مکتب رفته اند
و پیرسال های مکتب نرفته ی ،
در سینه هایشان نقل ها و حکایت ها ساختن نسل ها
کلمه ها ریایی ندارند
در دنیای رنگی ها ،دو رنگ نشده اند
رشوه نمی خواهند
می گویند
بی باک و بی پروا
با پیکر خاموش شده ی قلم ها
از آن روزی که نوشتی دلتنگی هایت را
آن روزی که شقایق ها را سوگند دادی
کلمه ها حاضرند
در محضر دسته گل های پرپر شده
نرگس ها و یاس های پژمرده
کلمه ها صادق اند
محکوم می کنند
نوشته های آن روزی که تو
ازعشق دم زدی ...
28فروردین1392
اینم از کاردستی های خودم تقدیم همه ی دوست های خوبم
سال نو میلادی مبارکتون
برید ادامه !!
تامی نوئل کادو داره واسه هموتون
میبایست امکانات را برسانیم این منطقه. در سهراه هر چه به آقای حسنی التماس کردم که برویم آن طرف، نمیگذاشت. حقیقتاً هیچ کداممان راه بعد از سه راه مرگ را بلد نبودیم. رو کردم به اکبر رضایی و گفتم: «شما از این به بعد را توجیهی؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس کجا میخواهی بروی؟» گفت: «قاسم گفته امکانات را بردارید و از دژ عبور کنید. آن طرف یک جادهی خاکی است که باید برویم آن طرف.»
عراق در همان مرحلهی اول این منطقه را گرفته بود. بعد از سه راه دو تا کانال بود؛ یکی سمت راست، یکی سمت چپ. عراق شاید صدها کامیون را زده بود. پشت این کامیونها تانکهای عراقی رفت و آمد میکردند. به ما اعلام شد باید یک سری امکانات را ببریم در کانال؛ بعد از سهراه مرگ. اینجا میبایست دشمن را هم مشغول کنیم تا بتوانیم از این نقطه عبور کنیم. از هر لشکری 50 الی 60 نیرو در حال آمدن بودند که حدوداً 200 نفر میشدند. این200 نفر میبایست تا غروب دشمن را سرگرم کنند. یکی گلوله میزد، یکی خمپاره، یکی آرپیجی میزد و یکی نارنجک پرت میکرد. کمتر از یک ساعت به این ترتیب نقش بازی کردیم. ناگهان دیدیم 3 نفر بسیجی از کانالهای سمت راست و چپ با لباسهای خاکی میآیند و میروند و با آرپیجی تانک میزنند. از تمام طول کانال دود به هوا بلند میشد. آنها مسیر کانال را با تمام سرعت میرفتند و میآمدند. اگر نمیدیدیشان، فکر میکردی تعداد زیادی نیرو هستند که دارند تیراندازی میکنند به سمت دشمن. وقتی این صحنه را دیدم، با خودم گفتم یا ما نامردیم، یا اینها مَردند. ما تازه داریم فکر میکنیم چهکار کنیم و چهطور برویم تا برسیم به کانال. وضع بسیار وحشتناکی بود. یک مرتبه متوجه شدم این بسیجی شبیه قاسم سلیمانی است. نزدیکتر رفتم و به فرود گفتم: « این قاسمه؟» گفت: «نه! اینها بسیجیهای لشکر 25 کربلا هستند.» بعد از یک ساعت، فقط سه نفر زنده مانده بودیم؛ من، فرود و ابوسعیدی. گلوله خورده بود به ریهی فرود. من از ناحیهی سر و پای تیر خورده بودم و پای ابوسعیدی قطع شده بود. ما سه نفر که زنده بودیم، وضعمان این بود. آمبولانس که آمد، راننده گفت: « هر کس زنده است، سوار شود.» گفت چون کلاه ندارد، نمیتواند پیاده شود و کمکمان کند. فرود و ابوسعیدی روی زمین افتاده بودند، ولی من سر پا بودم. رفتم نزدیک ابوسعیدی و گفتم: «پاهایت را باز کن» گفت: «میخواهی چه کارکنی؟» گفتم: «سرم را میگذارم زیر پایت، بلندت میکنم.» گفت: «ولی از سرت دارد خون میآید.» گفتم: «چیزی نیست.» بالاخره ابوسعیدی را روی کولم سوار کردم و گذاشتمش داخل آمبولانس. فرود نمیتوانست بلند شود. هر طور بود، کمکش کردم. یکی از بچّههای لشکر 25 همانجا بود که هر چه گفتیم بیا، نیامد و جلوی چشم ما گلوله خورد و شهید شد. ناراحت بودیم که چهطور ما برمیگردیم عقب و اینها اینجا میمانند و شهید میشوند. رسیدیم به اورژانس پشت خط. از یکی از بچّهها پرسیدم: « قاسم سلیمانی کجاست؟» گفت: «تو موجی شدی؟» گفتم: «نه!» گفت: «مشکل مغزی داری؟» گفتم: «نه!» گفت: «خب قاسم همان جایی بود که شما میجنگیدید.» آن موقع بود که فهمیدیم یکی از آن سه بسیجی قاسم بوده، یکی رحیم صفوی و یکی هم رضا قربانی که یک دستش قطع شد و بعداً به شهادت رسید. آنجا، فقط این سه نفر میجنگیدند، نه یک گردان.
پ.ن: بخشی از کتاب «قلب لشکر» انتشارات کنگره سردارای شهید استان کرمان/ روایت پورعبدالله
پ.ن: دوستانی که از حاج قاسم فقط عکس گذاشتن تو شبکههای مجازی رو بلدن، زحمت بکشن کار جهادی رو هم ازش یاد بگیرن.
پ.ن: نسأل الله منازل الشهداء