خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

پری ناصر را دوست دارد

پری ناصر را دوست دارد
....

  برای هر کس سنی دارد.سنِ دانستن اتفاقی که بینِ زن و مرد می افتد.برای او اولِ سیزده سالگی بود .نه اینکه چیزی نداند.می دانست هم را می بوسند.به غیر از بوسیدن ریز ریز چیزهایی به گوشش می رسید از دخترهایِ سال بالایی .زنگ تفریح گوشه حیاط می نشستند و از مردها می گفتند.گاهی دورشان می چرخید و چند کلمه ای بهش می رسید .فقط چند کلمه ای بچه هایِ سال بالایی در جمع شان راهش نمی دادند.پرده ها ولو بود وسطِ اطاق.پوری شیشه هایِ آشپزخانه را دستمال می کشید.سیمین غُر می زد.هر چند وقت یک بار می گفت،آقای پوری دست بجنبان.سیمین از دستِ تورج شاکی بود که هرسال شبِ عید پوری آبدارچیِ شرکت را می آورد که خدایِ فِس است.به جایِ آنکه بماند خاله کمک حالِ زنش شود.چادر سر نداخته بود و لحاف ملحفه می کرد.پری داخل اطاق بود.دراز کشیده بود رویِ زمین.پشت اش به گُلِ قالی. گاهی دست ها را از دو طرف می کشید.گاهی هم پاها را.سیمین دادزد:
پری.ببین بالایِ کمد چسبه؟بعدتشریف بیار بیرون به مادرت کمک کن.اگر بهت بر نمی خوره.کُپِ باباتی به خدا.
پری پا گذاشت رویِ تخت ِ مادر تا دستش برسد به بالای کمد.چند بار دست کشید بالایِ کمد.دستش گرفت به مجله.کنترلش را از دست داد و با مجله افتاد رویِ تخت.مجله فقط عکس داشت.عکس هایی از زن و مردهایی چسبیده به هم.گاهی زنی چسبیده بود به مردی.زن جلو .مرد عقب .زن برهنه مرد برهنه.موهایِ زن آشفته.زن انگار درد می کشید.دردش فرق داشت.مثلِ درد دندان نبود .سیمین باز داد زد:
پیدا شد؟
پری ترسید.مجله را پرت کرد بالایِ کمد .درِ کمد را باز کرد .چادر نویِ مادر را کشید و پرید بیرون.سیمین دیدش و شاکی شد:
وای چادر نازنینم
مجله از کجا آمده بود؟ پی سرِ کلاس از خودش می پرسید،مجله از کجا آمده؟
وقتِ ناهار از خودش می پرسید،مجله از کجا آمده؟
وقتی تورج گل ها را آب می داد،باز از خودش پرسید.مجله از کجا آمده و بابا را برهنه تصور کرد و جیغ زد.تورج گفت:
خوبی؟
پری سر تکان داد.یعنی آره.سیمین همیشه بود.نمی شد راحت رفت سرِ کمد. غروب جمعه وقتی سیمین پله ها را تی می کشید پری رفت سرِ کمد.مجله نبود.
مادرجان دو ساعت از غروب رفته آمد دیدن شان.پری بُغ کرده.نشست جلویش. عزیزجان از زمین و زمان گفت بلکه پری سرِ حال شود.نشد.سیمین گفت:
عزیز جان ولش کن.شبِ عیدی کمکِ مادرش کرده،گذاشته طاقچه بالا.
پری در دل گفت:
برو بابا
خواست برود .دید سیمین ریز ریز به مادرجان می گوید منیر مجله سوغات شوهرش از ویتنام را گذاشته اینجا .یادم رفته بود که هست .اتفاقی دیدمش .جایی قایمش کردم.اگر پری می دید..
ناصر شوهرِ خاله منیر دکتر عمومی بود.همیشه لباسش اتو داشت.به درس خواندن خیلی اهمیت می داد .پری سه تا دختر خاله داشت. دو تا دکتر .سومی مینا.دوست و عزیز پری.سه سال از پری بزرگ تر. ناصر آقا تخصص قبول نشده بود .به دخترها گفته بود تا تخصص قبول نشوید شوهر بی شوهر .خاله منیر به عزیز جان می گفت بخت باید خوب باشد .اما چه کنم ناصر گیر داده به تخصص .پری فکر کرد یعنی ناصر آقا لخت هم می شود.از این فکر خندید.مادرجان گفت:
این دختر چرا این حال است.گاهی بغ می کند.گاهی می خندد.
دوشنبه تعطیل رسمی بود.پری از وقتی از مدرسه آمد گفت دلم برای مینا تنگ شد.اینقدر گفت که سیمین فریاد زد:
برو.
پری شب تو اطاق مینا می خندید چه جور. بعد گریه اش گرفت.مینا گفت:
چرا گریه می کنی دیوانه؟
پری گفت:
چیزی در دلم گوله شده انگار.
بعد از مجله گفت.مینا خندید و از اطلاعاتش گفت .مینا مردها را می شناخت .بابای او و بابایِ پری هم یکی از این مردها.بعد سرش را چسباند به گوشِ پری و گفت خیلی چیزها می داند.یک عالم صدا از اطاق مادرش شنیده.وقتی اطاقش چسبیده به اطاقِ پدرمادر بوده.بیشتر صدایِ مادرش بوده.انگار داشته خفه می شده.صدایِ خوبی بوده.با اینکه مینا مادرش را خیلی دوست دارد اما چند بار دلش خواسته جایِ مادر باشد.تازه یک جمعه غروبی بعد از آن صداها مادر را دیده رویِ راحتی دراز کشیده .پاها را جمع کرده در سینه و به بابا می گفته،
پاهایم ضعف می رود ناصر
بابا هم گفته،
ای جانم
وقتی این حرف ها را می زدند.هم بابا خوشحال بوده.هم مامان.مینا صورت شان را از لایِ در دیده. پری تا صبح خواب دید خاله را خفه می کنند.صبح ناصرآقا بیدارشان کرد.داد زد:
دخترها بجنبید.مدرسه دیر شد
پری می لرزید.نان در دستش نمی ماند.تو راهرو خواست بندِ کفشش را ببندد.نتوانست مینا گفت:
بی عرضه
کوله اش را انداخت و از پله ها پایین رفت.ناصرخم شد تا بندِ کفشِ پری را ببندد.پری ناصر را بغل کرد.سرش را چسبید.ناصر خندید و گفت:
دخترِ خوب ما.دکترِ آینده ما.

 

به سلامتیِ اونی که وقتی بودیم باهامون حال کرد

اگه نبودیم ازمون یاد کرد اونی که اگه بودیم دعامون کرد

اگه نبودیم آرزومون کرد

اونی که وقتی بودیم خندید

اونی که وقتی نبودیم نالید

 

سلامتیِ اونی که هرچند دلخور بود ولی واس دلخوشیِ ما خندید

 

تقدیم به بهترین ابجی دنیا

بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

 
 بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ (داستان جالب)
 
 
 

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

– اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :

- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :

– نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :

– غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .