دلنوشته : اقای ریس جمهور حکم شهادت پدرم را بخاطر اینکه من فعال حقوق بشر و نویسنده و وبلاگ نویس هستم نمی دهند و می گویند ما مسیحی هستیم ……درخواست صدور حکم شهادت پدرم هستم
پدرجانباز ۶۵ درصد بسیجی هشت سال دفاع مقدس (۵۹ تا ۶۱) بعداز سالها بیماری و کار فتادگی و خانه نشینی طوری که نمی توانست از جایش تکان بخورد و اکثر روز در بیمارستان بود ..
در پاییز ۱۳۸۸ براثر جانبازی در بیمارستان آستارا براثر جراحت جانبازی به شهادت رسید سالهاست مادر مرحوم وخانواده من پی گیر حکم شهادت پدرم هستیم متاسفانه بر اثر اعمال نفوذ نتیجه نداده است.. چون ما مشغول کفن و دفتن پدرم بودیم نمی دانستیم چه مدارکی نیاز است برای کمیسیون ماده ۱۵ و بنیاد شهید آستارا هم از ما نخواست ..چون دکتر بیمارستان نمی دانست پدرم جانباز است فقط علت آخرین مرگش را نوشت و بنیاد هم از ما نخواست نامه ای و نظریه دکتر بگیریم…بعداز صدور کمیسیون تجدید نظر ماده ۱۵ که حکم شهادت پدرم را تایید نکرد..
بعداز بررسی فهمیدیم افرادی در بنیاد شهید آستارا و گیلان به عمد بخاطر اعمال نفوذ مدارک پزشکی بیمارستان شفا و بستری بیمارستان ایثار اردبیل ( بیمارستان بنیاد شهید ) و نظریه دکتر معالج را به کمیسیون نفرستادند ..( در این امر در سال ۱۳۸۸ شخص مشایی و نماینده اسبق دخیل بودند چون من در نشریات و وبلاگهای معروف خودم برعلیه این جریان آگاه سازی می کردم )
ما طی نامه ای از بنیاد از بیمارستان شفا رشت و بیمارستان ایثار اردبیل مدارک پزشکی را قبلا کمیسیون نشده بود و همچنین تایید دکتر بیمارستان که پدرم براثر جانبازی فوت شده یعنی شهید است..
متاسفانه بنیاد شهید استارا و گیلان کارشکنی علنی نمودند و می نمایند و مدارک پزشکی اصل را نمی فرستند با اعمال نفوذ در کمیسیون تجدید نظر ۱۵ بنیاد از صدور حکم شهادت پدرمان ممانعت کردند آنهم بخاطر ۵ درصدو حتی درصدد محاکمه من و تخریب قبر پدرم چون روی قبر نوشتم شهید جانباز بودند.. و درخواست بررسی بعضی پرونده های دیگر که در گیلان حکم شهادت گرفته اند معلوم می شود پدرمان با ۶۵ درصد مستحقق حکم شهادت می باشد فقط اعمال نفوذ می کنند ..متاسفانه فکر می کنند ما مسیحی هستیم( چون جریان انحرافی مشایی و نماینده اسبق این شبهه را بوجود آوردند ) این هم شده است قوز بالا قوز در صورتیکه ما جد در جد مسلمان هستیم و یکی از علل های اعمال نفوذ برای عدم صدور حکم شهادت پدرم چون من وبلاگ نویس و فعال حقوق بشر هستم..حالا که شما به گیلان آمدید درخواست رسیدگی داریم … توضیح اینکه مادر مرحوم من در ۱۴ فروردین امسال فوت کردند مستمری بگیر حالت اشتغال پدرم ۶۵ درصدبودند..بنیاد آستارا حتی به مراسم هفتم نیامد وحتی حق کفن و دفن ندادند و گفتند به همسر جانباز مستمری بگیر ۶۵درصد کفن و دفن تعلق نمی گیرد و به وضعیت مادرم چه بعد و قبل از مرگ رسیدگی نکردند
از جنابعالی درخواست رسیدگی به پرونده کمیسیون پزشکی ماده ۱۵ پدر مرحوم مان هستیم تا انشاالله حکم شهادت ایشان صادر شود …ما خانواده متعهده هستیم از بنیاد بغیر از جکم شهادت و افتخار چیزی دیگر نخواهیم ..
——————-
سایتهای معروف ملی و حقوق بشری که نماینده اسبق و جریان انحرافی بخاطر همان با خانواده ما لج کردند و پس مانده آنها نمی خواهند حکم شهادت پدرم صادر شود.astaranews.com /irannews1.ir/dardnews.ir/astarao.blogfa.com حتی جریان انحرافی با اینکه من درروستای سیبلی شورا بودم مرا رد صلاحیت کردند و حتی از صدور پروانه هفته نامه آبادگران شمال و روز نامه الکترونیک درد نیوز من ممانعت و جلو گیری و رد صلاحیت نمودند و خیلی بلا سرم اوردند …
—————————————
فعال حقوق بشر و محیط زیست و روز نامه نگار و نویسنده پنچ کتاب (پنجمین کتابم بنام بر رسی تاریخ حقو ق بشر و محیط زیست سال ۹۰ چاپ شده است ) و وبلاگ نویس اسماعیل اسدی دارستانی فرزند جانباز ۶۵ درصد بسیجی هشت سال دفاع مقدس
قسمتی از مصاحبه فاش نیوز با مسئول محترم ایثارگران ارتش جناب سرهنگ جعفری در خصوص ماده ۱۰۸ :
فاش نیوز: نحوه پرداخت بعد از احراز جانبازی چگونه است؟
- وقتی جانباز چه کادر چه وظیفه در ارتش درصد جانبازی می گیرد و توسط کمیسیون عالی پزشکی مشمول بند «ج» می شود که یکی از موارد قانونی مذکور در ماده 108 ارتش است به سازمان تأمین اجتماعی نیروهای مسلح معرفی می شود و به عنوان یک فرد بازنشسته مشمول دریافت مستمری و تحت پوشش بیمه درمانی خانواده قرار می گیرد. جانباز بر حسب وضعیتش مشمول 2 نوع از بند «ج» می شود:
1 – بند «ج» جزئی که استحقاقش در همین حد است.
2- بند «ج» کلی که تبدیل به حالت اشتغال می شود و از مزایای حالت اشتغال برخوردار می شود. همانطور که در ابتدا به آن اشاره نمودم برای اجرای قانون حالت اشتغال پرسنل وظیفه قانون، بنیاد شهید را مکلف کرده است و ما ملزم به معرفی جانباز به بنیاد شهید هستیم. اما متأسفانه تا به امروز ساز و کار اجرای این قانون در بنیاد برای پرسنل وظیفه مهیا نشده است.
به طور کلی بند «ج» دو قسمت می باشد : 1 – جزئی 2 – کلی که به همان حالت اشتغال با در نظر گرفتن دریافت مستمری و بیمه اطلاق می شود، اما در بنیاد در حال حاضر آنها فقط حق پرستاری و ما به التفاوت حقوق حالت اشتغال را می گیرند. ولی در هر صورت تحت اجرای قانون حالت اشتغال مانند همرزمان شهیدشان نیستند. مثلاً یک شهید سرباز که خانواده و همسر داشته، اکنون خانواده وی مطابق با درجه آن شهید حقوق می گیرند و پس از پایان دوره 30 سال بازنشسته می شود و خانواده وی پاداش خواهند گرفت، اما همرزم شهید سرباز که اکنون قطع نخاع شده و 70 درصد بنیاد و 95 درصد ارتش را گرفته ، نه از درجه و نه از حقوق حالت اشتغال مطابق با درجه برخوردار می گردد و وضعیتش هم بعد از 30 سال پایان خدمت مشخص نیست که آیا به وی پاداش تعلق می گیرد یا خیر؟ قانون تصریح دارد که بنیاد این اقدامات را انجام دهد ولی فعلاً بنیاد ساز و کارش را برای اجرای آن تعیین نکرده است.
فاش نیوز: بند «الف» و «ب» ماده 108 را هم توضیح دهید؟
- تفاوت این سه بند در امتیازات است. بند «الف» امتیازاتش بسیار کمتر از بند «ج» است. مثلاً جانباز وظیفه ای که شامل بند «الف» می شود، مستمری شامل حالش نمی شود و همچنین تحت پوشش بیمه هم قرار نمی گیرد؛ فقط کمک هزینه ای هر چند وقت یک بار به صورت پاداش پرداخت می گردد و همچنین کسر خدمت سربازی که شامل حال فرزندانشان می گردد.
بند «ب» بیشتر برای پرسنل کادر است که علی رغم ضایعات وارده بر بدنشان، مایلند ادامه خدمت دهند. بند «ب» در حقیقت همان بند «ج» است که اجرای آن اختیاری است و توسط خود پرسنل انجام می گیرد.
بسیاری از درک مشکلات جانبازان نخاعی عاجز هستند. وقتی جانبازی میگوید 33 سال است که من در ماشین مینشینم و همسرم برایم خرید میکند زیرا خیابانهای شهر آماده ویلچر من نیست. یا وقتی میگوید فرزند کم سن و سال یک جانباز اشک میریخت و میگفت میخواهم کنار پدرم در پارک دوچرخه سواری کنیم مثل بقیه پدر و پسرها آن هم با اوضاع نابسامان پارک های شهر برای جانبازان ویلچری یا وقتی جانبازی از وزیری روایت میکند که میگفت: مگر نیاز است که جانبازان از خانه بیرون بیایند؟ دوباره این گزاره تأیید میشود که خیلی از مسئولان از درک مشکلات جانبازان نخاعی عاجز هستند. حتی مدیران بحران ، معنی مانع برای فرد ویلچری و جانباز را نمی فهمد تا چه برسد برای ایجاد تمهید .
صورتش باعث شده تا هر که او را میبیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ...
عکسالعمل و واکنشها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبهای که در کوچه و بازار او را میبیند یا از او روی بر میگرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده میشود.
از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی میکند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است.
منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش، او را از یاد خیلیها برده است.
او از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.
قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانهاش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردیدهای ما را به یقین تبدیل کرد.
وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، میگفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمیتواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث میشد تا برای دیدنش مشتاقتر شوم، وقتی وارد خانهاش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بیجواب ماند این بود که دو سوم دیگری که میگویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟
وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر میرسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز میشد و مقدار اندکی بینایی داشت.
مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن میگفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهتزده کرده بود و شروع مصاحبه را سختتر...
از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟
حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده میشد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ میشکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من میرود، بیهوش شدم.
طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش میآید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش میگوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو میکند.
در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر میخورد.
دوست همسنگرش میگفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمیتوانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.
خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، میگوید: همسرم همیشه میگفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است.
پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادیاش دیده، میگوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامهای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر میگردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که «انشاء الله خبرش میآید.»
بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمیدانستیم از چه ناحیهای، فکر میکردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمهالزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنهای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود.
از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظهای که خبر جانباز شدن همسرش را به او میدهند، بازگو کند.
وقتی با پسر هشت سالهام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمهالزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.
ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند
نزدیکتر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده میشد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند.
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آنقدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید او را مداوا میکنم.
فرزند بزرگ حاج رجب یادآور میشود: گویا در همان لحظهها هم فکر میکردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده میشد، او را به تبریز و شیراز اعزام میکنند، ولی گفته میشود که درمان چنین مصدومی کار آنها نیست و به تهران میبرند.
حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانوادهاش میگویند در چهرهای که شما از حاج رجب میبینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانوادهاش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچههایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا میرفتند حالا با دیدنش جیغ میکشیدند و فرار میکردند.
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا میکرد و همین باعث شده بود تا خانوادهاش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که میپرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ میدهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی میخوابیدم که رهایم نمیکرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبلالنور کوهسنگی ایستادهام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کردهاند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.
همسر این جانباز 70 درصد بیان میکند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آنقدر بود که تا مدتها صبحها به یک دکتر مراجعه میکردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی میگفتم کاش رجب قطع نخاع میشد ولی این اتفاق نمیافتاد، بچهها نیز کوچک بودند، نمیتوانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان میترسیدند.
فرزند بزرگ حاج رجب هم میگوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام میبردم، لباسهایش را تنش میکردم و با همان سن کم، همه جا با او میرفتم.
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش میگوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا میدادم. او 27 سال است که فقط مایعات میخورد. در طول تمام این سالها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط میگفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه میگویم خوشبحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید میشود.
در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او میگوید: سکتهای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرفهای مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آیسییو مانیتورهایی برای ملاقاتکنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کردهاند، با پرسوجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان میدادند.
او تصریح میکند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرصهایش با حالتی خاص دم در اتاق میایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری میبرد تا پدر را نبیند، قرصها را دست من میداد تا به او بدهم، درحالی که اینها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبتهای فرزند و همسرش را قطع میکرد و با دستانش به سمت میوه و چایهایی که مقابلمان بود اشاره میکرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه میکردیم و دوباره سوال و جوابهایمان را از سر میگرفتیم.
دو سال است که کسی به همسرم سر نزده است
از خانوادهاش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا، جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگیمان میچرخد، چند سال پیش خانهای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام میخواهم، آنها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟
همسر حاج رجب تاکید میکند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر مینشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل میشود.
حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است
اگر حاج رجب را از نزدیک میدیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت میشد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشتهاند که پسرش با خندهای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبهرو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمیتوانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالیکه آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.
فرزند این جانباز 70 درصدی میگوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمیکنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.
سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرونشهر رفتن با پدر، بزرگترین آرزویشان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکسهای او در اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی منتشر میشود، عدهای نظر مینویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمیشود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»
این حرفها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی میکند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، میگوید: به پدرم افتخار میکنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاهها و حرفهای مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آنقدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمیتوان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم میخواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت میچرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که میروی از او چه میخواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوشهایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی میشنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوشهایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمهای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « میخواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بیصورت، در میان مردمی راه میرود که همه آنها بیآنکه بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب میدزدند، شاید حق دارند، نمیدانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آنجا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتریهایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه میکرد آنها را میبیند، انگشت اشارهاش را سمت حاج رجب دراز میکند و میگوید «پسرم اگر گریه کنی میگم این آقا تو رو بخوره».
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد.
نمیدانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبانها و نگاههایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمیتوانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی بلند میشود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانهنشین کرده است.
به حاج رجب میگویم دلت که میگیرد چکار میکنی، در این سالها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.
حاج رجب نوههایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصههای پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او میگشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او میگوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ میگیریم، عیدها پیش او میمانیم و پدربزرگ به ما عیدی میدهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرفهای دیگران را نداریم.
اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آنقدرها هم تلخ نمیشود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا میشدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد.
از حاج خانم میپرسم شما که اکثرا در خانهاید، با آقا رجب دعوایتان هم میشود، صورتش غرق تبسم میشود و میگوید «بله، چرا دعوا نکنیم» گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده میکردم که حاج آقا با فلاسک چاییاش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم.
به صورت نگران حاج رجب نگاه میکنم که گویا این روزها در هیاهو و کشمکشهای سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بیسر و صدا رفت، بیسر و صدا و بیصورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشتهاش در میان دلواپسیهای نابهجای عدهای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمیزند، برخلاف خیلی از آدمهایی که چهره واقعیشان را پشت شعارها و نگرانیهای ساختگیشان پنهان میکنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بیخبر نیست، از میانبرنامههای تلویزیونی فقط اخبار را نگاه میکند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمیماند.
حاج رجب خودش است، بیهیچ نقابی، حتی میتوانی لبخند خدا را بر روی لبهای نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، میتوانی به اینجا بیایی، اینجا میتوانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پردهای بر صورت او به یادگار مانده است.