استاد در پاسخ چنین گفت :
ای نادان , فرمانده وقتی سربازی نداشته باشد , خود بعنوان آخرین سرباز تا آخرین نفس و قطره خونش میجنگد و هرگز تسلیم دشمن زبون نمیشود .
سپس حالت عجیبی سرا پای جسم و روح استاد را در برگرفت و چنان نبرد بی امانی آغاز گردید که متجاوزین یکی پس از دیگری هم آغوش زمین گردید . پس از گذشت مدتی , تنها استاد مانده بود و فرمانده دشمنان . آن دو چشم در چشم هم دوخته و هر یک کوچکترین حرکت دیگری را زیر نظر داشت . فرمانده دشمنان با نعره ای رعدآسا با شمشیر برهنه اش به طرف استاد یورش برد و استاد حمله او را دفع و چنان ضربه مهلکی بر پیکر او وارد ساخت که در دم جان سپرد . استاد رو به آسمان نمود و چنین فرمود : با توکل بر پروردگار بی همتا بر دشمن زبون چیره گشتم و سپس سجده شکر به جا آورد .و... استاد در میان رهروانش چنین گفت این داستان آخرین سرباز بود .
بیائید دامنه خیال را وسیع کنیم و حرفها را قطره قطره بچشیم
سالها پیش دوستی گذرا از خانوادهای صحبت به میان آورد که دار و ندار نداشتهشان دود شده بود! خانوادهای با حال دشوار که دیگر پی مهلت نمیگشتند و بیتشویش با فقر دراماتیک خود میساختند تا زمانش فرا برسد!
سراغ منصور، متمول گاندی مأبی که از خیلی سالها پیش پیاله قلبش را از تیرگیها شسته بود، رفتم و عین عقل رمیدهها برایش تشر تشور آمدم و راهی شدیم. کسی که هر چه نزدش میگفتم، گویی به برد میگفتم. بالگیری از او و غیب یابی از من.
* * *
باورمون نمیشد که تو یکی از کوچههای پیچ در پیچ قدیمی خیابان دارایی تبریز، خیابانی که گرانترین مغازهها و حجرههای فرش فروشها رو تو خودش جا داده از این خبرها باشه. ماشین رو سر کوچهای که به آدرسمون ختم میشد تو یه میدانگاهی کج و کوله پارک کردیم و راهی شدیم. نای راه رفتن نداشت و عقب میموند. کوچههای باریک و تو دل همی که به واقع دل آدمو به تنگ میآورد. ظاهرا رسیده بودیم و در تک لنگه به ظاهر قهوهای رنگ رو میدیدیم. یکی از چند تا بچه پس قدی که تو هم میلولیدن رو کنار کشیدم و خواستم به یقین برسم. نشونم داد و در نیمه باز رو به صدا در آوردم.
بی اینکه لفظ کیه به زبونش بیاد، لای در رو باز کرد و چند لحظه تو چشمام زل زد و نجوا کنان گفت: بله.
نگاهی سنگینی به دوست عیارم انداختم و به امید تاراندن پندارهای مهاجماش، رو به پسر بچه کردم و گفتم: پدرت هست؟
سرشو به نشونه تائید تکون داد و غیبش زد. "چی میخوان" رو مادر خانه از پسر پرسید و در قاب در ظاهر شد.
سلام و احوالپرسی مختصری کردم و گفتم: ما از طرف آقای صانعی خدمتتون رسیدیم.
رنگ رخ خانم خانه که ریشهدار به دیرینه روزگاران، سرشار از دشواری و درد بود، پس از مکثی که برای به خاطر آوردن صانعی کرد، حقیقتا به گچ زد و با صدای ناچیز و تنیده به رنج گفت: بفرمائید.
از صحن حیاط به اصطلاح قد کف دست، وارد اطاق شدیم! لفظ چپر شاید مناسبتر بود! منصور در دم چنان خاموش شد که انگار هرگز لحظهای پیش در سخن نبود. اهل رخسار باخته خونه، یه گوشه مچاله شده و از فرط شرمساری به تک سلامی بسنده کردند. فقط چشمهاشون بود که میگفت و خاموش میشد. چشمهای تیره و غم آموخته. تمام زندگی دلگداز خسران دیدهها، موکت زوار در رفته زیر پا و رختخوابهای مندرس تلنبار شده کنج اطاق و مشتی خنزر پنزر پخت و پز بود و بس. فقر بیداد میکرد، سوءتغذیه، نبود بهداشت، قلب معیوب مادر، پدر لگدکوب شده و... شکافی بس بزرگ از همه چیز و همه کس ایجاد کرده بود. تسلیم و مستأصل به هم میپیچیدند، تیره روزهایی که گویا قرنی پس مانده بودند. تیر چوبی جاکن شده سقف تنها اطاق نمورِ پس قد بی در و پیکری که کاغذ دیواریهای باقی رنگ باختهاش تا نیمه اطاق آویزون بود، عنقریب میخواست رو سرمون آوار شه. پردهای ضخیم حکم در اطاق را داشت و پلههای تیزی راه به پشت بام. هاج و واج مونده بودم که منصور رفت و جایی واسه خودش گیر آورد و نشست. کنار دستش برای منم جا باز کرد. از تو گوشهام حرارت بیرون میزد.
به شیوه معمول خودش که به هزار تویی میموند رو به آقا کرامت کرد و گفت: نمیخوای بچه هاتو معرفی کنی؟
صابخونه تهیدست و تشر خورده و تسلیم مسلم، رو به بچههاش که کنار دیوار مچاله شده بودن، گفت: همین پنج تا هستن. دختر بزرگم، ملیحه. اینم طیبه است. یه سال توفیر شونه. درس هر دو تموم شده. دیپلم گرفتن. اینم کوچک شما، ابراهیمه. دانشجوست. مکانیک میخونه. ابراهیم با صدای خفه و دو رگه، حرف پدر رو اصلاح کرد و گفت: مکانیک نه. متالوژی میخونم. ترم شش هستم.
هر دو با هم آفرینی گفتیم و منتظر دو تای بعدی شدیم.
اسماعیل سوم راهنمایی و راضیه هم، چندمی بابا؟
راضیه هم جلدی گفت: دوم.
منصور، کسی که ریشه و ذاتش از جمله کسایی که به دشواری میتونن کسی رو دوست داشته باشن و همراهی دیگران همین قدر که لازمشون میشه بسنده میکنه، عین یه بچه، عین راضیهای که باباش نمیدونست کلاس چندمه، شروع کرد به گریه. گریه منم در آورد. کرامت گریههاشو قبلا کرده بود!
کوکب گریهکنان بیاینکه به بچههاش یاد بده تو یه چشم بهم زدن پیچیدن تو حیاط و موندیم ما مردها.
تن و روح الیاس که از رنجهای توانفرسا و محرومیتهای شگرف نشات میگرفت و جراتش در میانه تموم میشد و دو دلی از خود نشون میداد اما وقتی دید چیزی واسه پنهون کاری نداره، خوفش به سر اومد و نگاهشو تا دورترین نقطه که میتونست، تاخت و از وضعیتشون گفت. گفت که سالهاست دلشون کهنه و نگاهشون خشکیدهاس. گفت که واسه حداقل معیشت، خیلی وقتا موندن. گفت که سالهاست شرایطی رو تحمل کردن که واسه دیوانه کردن پر طاقتترین آدمها کفایت میکنه، رنجهایی که یک شبش به قدر ده سال آدم رو پیر میکنه، گفت که محل مطالعه دانشجوی متالوژی نیم متر منتهی به پشت بامه که تو زمستونها با یه تیکه برزنت مندرس خودشو محفوظ میکنه اما به واقع نمیشه و چارستون بدنش اون بالا تیر میکشه، گفت که هیچ وقت نمیخواستم چشمم به چشم بچههام بیفته، منی که عین یه دیوار شکسته، آوار شدم رو سرشون. گفت که میخواسته دسته جمعی خودشون رو از بین ببرن چرا که وقتی علاجی نداشتن، بهتر بود که خودشونم نباشن...
آفرین به صانعی که جوهر مهر، عمیقترین خصلتش بود و از بیان اون بیگانه نبود. بیانی که از دل خیلیها غارت شده و به تاراج رفته. چانه پشت دست گذاشتگانی که آبروداری و حجب اهل بی قیل و قالشون مثال زدنی بود.
از هیچ چیز آنها ساعتها میشد بنویسی! ضربت موحشی که صاعقه آسا خورده و همه هستی و دار و ندارشان دود شده و سالیان سال بیاشک میگریستند. اما کدام هستی؟ زمین کدر و منزلگاه کدرتر مرا هم تسلیم کرد و در حقارت خسی شدم. آیا زندگی به داغ و درفشهایش میارزید؟
* * *
حالش هنوز جا نیومده و تو مسیر برگشت ازم خواست که پشت فرمون بشینم. با سوز و گدازی که حقیقتا خمش کرده بود به زبون اومد: شنیدی چی گفت، تشر از این و اون و پیاش غصه و دریغ و نفرت. تو باشی زیر گلوت ورم نمیکنه، آدمو همچین میکوبه زمین که نگو. چیه این ناداری و بی چیزی... به دنبال جمله آخرش یکی دو جا زنگ زد و گفت: خانم من این آقای اکبرزاده رو پیدا نکردم. بگید به من زنگ بزنه. چند لحظه بعد تلفنش زنگ زد: سلام، حال شما؟... منم خوبم... باشه میگم بفرستن. مکثی کرد و ادامه داد: آقای اکبرزاده کاغذ دم دستت هست؟ لطف کن بنویس. واسه یه خانواده هفت نفره یه جای مناسب، (در دهنی رو گرفت و برگشت نگاهی به من کرد و گفت: اینجاها فکر کنم محل خوبیه؟ نه؟) ببین آقاجان الان دست بکار شو. یکی دو نفر رو بفرست برن ضربالاجل یه خونه حیاط دار تو... و اونورا بخرن. خریدن دستور بده حسابی تجهیزش بکنن. هر چی که لازمه. یخچال. اجاق و لوازم آشپزخونه، فرش، تلویزیون. همه چی. خاطرم جمع باشه؟ کولر هم بخرن هوا داره گرم میشه. یخچال رو بگو پر بکنن. خواربار بخرن. آقاجون تو رو خدا حواست جمع باشه. همه این کارها رو کردی، خبرم کن بیام ببینم.
صدای اکبرزاده رو ضعیف اما میشنیدم.
جناب جلایر، خیالتون راحت باشه. اجازه بدین خونه رو بخریم، تجهیزش کاری نداره.
سفارشهاشو کرد و پشتی صندلی رو تا نصفه خوابوند. دوباره زنگ زد: آقا، واسه دختراش تو شرکت کاری دست و پا کن. دو نفر هستن. قطع کرد و گفت: میگم پسره فعلا درسشو بخونه. بد میگم؟
آروم زدم روی دستش و گفتم: ممنون. دلمون صیقلی شد.
مطمئن باش در کوچه پس کوچههای شهرمان به دور از چشممان، تیر سقفی در حال آوار شدن است. اگر بکوشیم اندک متفرعنها و خودبینان جامعه را به خود آوریم، به قداست دری که از دیدگانت فرو میریزد قسم، تیرها از جایشان نمیشوند.
محمودپور