نشستم دارم برای کارم فصلی را که در مورد «معماری» است میخوانم. رسیدم به شاخصههای معماری اسلامی-ایرانی و نویسنده دارد از دو رو داشتن معماری ما میگوید. یادم میافتد که «شاهعباسی»ای که کشیدم روی بشقاب «مینا»م، نیاز به تصحیح دارد. بلند میشوم از سماور آب داغ میریزم توی کاسه که وقتی یخ کرد، بنشینم گلم را درست کنم. قبل از بیرون آمدن از آشپزخانه قابلمۀ آشی که بار گذاشتم چک میکنم که اوضاعش رو به راه باشد. با چوبک آنجاهایی از گل که بد کشیدهام پاک میکنم. بشقاب را میگذارم کنار. دوباره برمیگردم به معماری. نویسنده دارد میگوید بیرون معماری ما گنگ است و هر چه قال و مقال دارد، در درونش است. هانی نیرو دارد پشت سر هم تکرار میکند رفتم در میخانه حبیبم، خوردم دو سه پیمانه و از میان نوتهای «موسیقی» صدای شکستن جامهای باده میآید مثلا. معماری ِ که تمام شد، بعدش باید بروم سراغ «تراژدی» که تکلیف درسیام است. از آن که فارغ شدم، اگر وقتی مانده بود، نوبت به «داستان» میرسد که این هم مشق است. آخر شب هم باید برسم به بشقاب مینا و شاهعباسیهاش.
هیچی. فقط خواستم بگویم راضیام. از محاصره شدن بین این همه زیبایی راضیام. این هم یک جور دانشجوی فلسفه بودن است!
نشستم دارم برای کارم فصلی را که در مورد «معماری» است میخوانم. رسیدم به شاخصههای معماری اسلامی-ایرانی و نویسنده دارد از دو رو داشتن معماری ما میگوید. یادم میافتد که «شاهعباسی»ای که کشیدم روی بشقاب «مینا»م، نیاز به تصحیح دارد. بلند میشوم از سماور آب داغ میریزم توی کاسه که وقتی یخ کرد، بنشینم گلم را درست کنم. قبل از بیرون آمدن از آشپزخانه قابلمۀ آشی که بار گذاشتم چک میکنم که اوضاعش رو به راه باشد. با چوبک آنجاهایی از گل که بد کشیدهام پاک میکنم. بشقاب را میگذارم کنار. دوباره برمیگردم به معماری. نویسنده دارد میگوید بیرون معماری ما گنگ است و هر چه قال و مقال دارد، در درونش است. هانی نیرو دارد پشت سر هم تکرار میکند رفتم در میخانه حبیبم، خوردم دو سه پیمانه و از میان نوتهای «موسیقی» صدای شکستن جامهای باده میآید مثلا. معماری ِ که تمام شد، بعدش باید بروم سراغ «تراژدی» که تکلیف درسیام است. از آن که فارغ شدم، اگر وقتی مانده بود، نوبت به «داستان» میرسد که این هم مشق است. آخر شب هم باید برسم به بشقاب مینا و شاهعباسیهاش.
هیچی. فقط خواستم بگویم راضیام. از محاصره شدن بین این همه زیبایی راضیام. این هم یک جور دانشجوی فلسفه بودن است!
مغازه هاش چیزی نداره چون کسی ازشون خرید نمیکنه
مردمش میرند شهر های اطراف واسه خرید چون مغازه هاش چیزی نداره
************
مغازه ها ساعت 8 شب میبندند چون کسی دگه ساعت 8 شب خرید نمیکنه
مردم ساعت 8 شب به بعد واسه خرید نمیرند بیرون چون مغازه هاش ساعت 8 شب میبنده
********************
از شهر های اطراف نیروی های متخصص(حتی کارمندان و مدیران) میاد چون خودش نیروی متخصص نداره
نیرو های بومی متخصصش میرند بیرون از شهر چون نطنز نیازی به نیروی متخصص(کارمند . مدیرو...) نداره
********************
بعضی از تاکسی هاش توی شهر کار نمیکنند چون مسافر ندارند
مسافر همیشه میناله چرا تاکسی نداره
********************
.
.
.
خلاصه یکی بگه چند چندیم؟؟؟؟؟