قول داد تا آخر دنیا بماند
سر قولش هم ماند
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
**************************************
مهرزاد امیرخانی
نوبت قصه دقیقه های آخره.
ترانشو ندارم که ازش عکس بگیرم
الان متوجه می شین چرا ...
زمستون بود. خونمون سعادت آباد جایی بود که دیگه چسبیده به کوه بود.
جوری برف اومد که هیچ ماشینی از پارکینگ نمی تونست بیرون بیاد.
به خاطر یخ زدگی و شیب غیر استاندارد رمپ.
گیر کرده بودیم تو خونه روز اول خوردنیامون تموم شد.
قرار بود بریم خرید که برف اومد.
زنگ می زدیم به دوستامون برامون خرید می کردن میاوردن سر خیابون می رفتیم می گرفتیم ازشون .
داشتیم آب انار می گرفتیم و حرف می زدیم . البته مرتضی داشت آروم گیتار می زد و بعید می دونم حواسش به حرفای من بوده باشه.
یه دفعه رفت گوشیشو آورد و یه ملودیو خوند و رکورد کرد .
گوش دادم.
همون دفعه اول حس ترانش اومد.
کل خونرو گشتیم خودکار نبود.
کارتون یخچال تو تراس بود . گوشیو برداشتم رفتم اونجا و با یه تیکه ذغال شروع کردم کل ترانرو رو اون نوشتم .
کارتونو برداشتم آوردم تو . کل خونه کثیف شد . مرتضی هاج و واج نگام می کرد . گفتم اوکی شد . برو بخونش.
رفت تو استودیو از رو کارتون دو متری خوندش و شد دقیقه های آخر . . .
من مهربان ندارم ، نا مهربان من کوووووو !!!!؟؟؟؟