این تو را رنج میدهد که باید از یک مرد انتظار داشته باشی برای دو زن، مرد باشد، پدری کند و تازه عدالت را هم بلد باشد. سعی میکنی جوا دو دو تا چهارتاهایت نتیجه دهد امّا جواب همیشه این است که باید به کمترین قانع باشی چون تو بودی که قبول کردی وسط زندگی دیگری پا بگذاری.
وبگاه "خرده مشاهدات یک بانوی جامعهشناس" نوشت:
«شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد//خشت خشت وآجرآجر پیکرم را باد برد//با همین نیمه همین معمولی ساده بساز//دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد»
بسم الله
گفت سفره دلم هرچند یک بار مصرف نیست که هرجایی پهنش کنم، اما اگر برایت بازش کنم هستی که باهم جمع اش کنیم؟
روزگاری همه تصوّرم از راننده سنگینها، یک لنگ و شلوار کردی و زیرپوش و سیگار در دست بود امّا...
وبگاه "خرده مشاهدات یک بانوی جامعهشناس" نوشت:
«تو دل بستی به معشوقی؛که خود معشوقها دارد// رها کن ای دل غافل؛خدای بت پرستت را...»
نیمه ی شب باشد وستاره ها سوسو بزند، دل سپرده ای به جاده، سکوت باشد وخواب امان خیلی هارا برده وتازه از همین جا کویر شروع می شود...
بسم الله...
سرت را که کمی بچرخانی میبینی آدمهایی را که خوشبختیشان را ساده و آرام در گوشهایت نجوا میکنند.
وبگاه "خرده مشاهدات یک بانوی جامعهشناس" نوشت:
«چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟ چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟ چقدر دست من از پا درازتر باشد؟برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟»
بسم الله...
زیبا هفت سال است که دیگر حلقه دستش نمیکند، سارا دلش را سپرد به یکی دیگر که شاید طعم آن خوشبختی که همه میگویند را بچشد واما زهرا...