دوست دارم وضع و حال این مدتم سریع بنویسم برم
امتحان دارم
درگیر درسام هستم
اگه توییتر بذار این بینا بین درسم میخونم
ولی خدایی کمش کردم
از محل کار قبلیم اومدم بیرون
از وقتی دیگه گفتم نمیام دو هفته اونجا بودم حسابها رو جمع و جور کردم من میخواستم آدم مسئولی باشم مثل بچه ها رفتار نکنم همه چی رو تحویل بدم ولی مدیرعامل مسخره ی ما وقتی من گفتم نمیام و باورش شد که نمیام دیگه بهم زنگ نزد وقتی هم کارم داشت به کارمندا میگفت بهم زنگ بزنن
از نظرم مشکل شخصیتی داره
دیوونه هست گفته بود حق نداری ترک کار بکنی
پیغام پسغام داده بود
میخواستم بگم احمقی یا خودتوبه احمقی میزنی من دو هفته پیش گفتم دیگه نمیام
ترک کار کیلویی چند
ادم مزخرف مشخص بود بدجور سوخته که من رفتم
اره دیگه یه کسی که فقط بیگاری میده نبایدم از دست بده
وقتی بهش گفتم من میخوام حقوقم بیشتر باشه گفت نمیشه
در صورتی که تو همون جلسه گفتن کارمندا نسبت به ارزشی که برای شرکت دارن حقوق میگیرن
دیگه گذشت و از این بابت خوشحالم که از اونجا اومدم بیرون
درسته همه جا خوبی ها و بدیها همه کنار هم هست
و من اونجا کسب تجربه کردم
نباید از حق گذشت
و البته حسابی هم کار کردم
حالا جای جدید یه کارخوونه هست که دور از اصفهانه حدود 30 کیلومتری اصفهان
هواش سرده
محیط کارگری هست شرایط ویژه داره ولی هنوز تصمیم کامل به موندن نگرفتم
قشر زحمت کش جامعه یهویی یه کارگری اومد یه کلوچه داد دستم گفت این سهم شما
کلی هم با خجالت سرش هم انداخته بود پایین
بعد از همکارم پرسیدم داستان چیه
گفت هر چند یه چیزی میاره واسه همه
بعد البته اولش گفتم یعی تمیز هست بخورم
تو پلاستیک بود
لطف کرده بود آورده بود
منم یکمش رو خوردم ولی بقیه اش رو گذاشتم رو میز همکارم و امیدوارم بخوره
اینجا محیطی که کارگرا هستن با جایی که ما هستیم متفاوت هست
واقعا قشر خوب و زحمت کشی هستن
من فعلن فقط سه روز در هفته میرم
فعلن کامل به کار نکرده و آبگرمکن اینا هم نیست
سه تا خانم اومده بودن از کارگران سابق اینجا اول داد و بیداد کردن حقوقشون ندادن ولی بعد دیگه رفتن
یکیشون بچه اش رو از دست داده بود 16 سالش بوده بچه اش
دلم براش سوخت میگفت چشمم کم سو شده
هر چی باشه چه اینجا بمونم چه نه فعلن برام جالبه که با محیطهای کارگری هم کار کنم
مامان که مخالف هست برم
برم بدرسم
عجب مسخره هست این قضیه گم شدم 4.1 میلیارد من الان دارم دولتی میخونم یعنی چی معنی نداره مشخص نباشه این پول رو دولت برداشته با نه و وظیفه ی دیوان محاسبات هست که تختلفات دولت از بودجه رو مشخص بکنه
مسخره هست دولت متهم به جناحی بازی بکنه و بگه شکایت میکنه
این قضیه ی درگیری مسلحانه در گلپایگان هم مشکوک هست اول گفتن 25 میلیون از یه بانک بردن سارقان پرشیا و زانتیا داشتن
چهار الی پتج نفر هم آدم کشتن اینا حرفه ای بودن یکی از کشته شده ها سرهنگ بوده
دو تا شهروند معمولی هم کشتن
خدا خودش کمک بکنه
کشور اینقدر مسخره شده هر خبری سیاسی میشه و اجازه نمیدن مشخص بشه حقیقت چیه
سربلند ایران و ایرانی
یا حق
دیوانه اولی: من وقتی رو کله ام وامیستم خون توی سرم جمع میشه، ولی وقتی روی پاهام وامیستم، خون تو پاهم جمع نمی شه، می دونی چرا اینجوریه؟
دیوانه دومی: خوب معلومه، چون پاهات مثل کله ات تو خالی نیستند!!!
—————————
بچه از باباش می پرسه: بابا! توبهشت زنها از شوهراشون جدا زندگی می کنند یا با هم هستن؟
باباهه می گه: بچه جون! اگه زنها با شوهراشون یک جا باشن که اونجا دیگه بهشت نمی شه!
—————————
حیف نون زنگ می زنه ثبت احوال، می گه: ببخشید، اونجا ثبت احواله؟ من امروز احوالم خیلی خوبه، می خواستم ثبت کنم!
—————————
توی یک مهمانی، یک خانمی رو می کنه به حیف نون، می گه: به نظر شما من چند سالمه؟ حیف نون می گه: گفتنش یک خورده مشکله، اما یک کم که دقیق می شم می بینم اصلا بهتون نمی یاد!
—————————
حیف نون می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟
حیف نون می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت یک دقیقه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
حیف نون می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
حیف نون می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟!
—————————
معلم: کی می دونه چرا هواپیما پروانه داره؟
رضا: آقا اجازه؟ برای اینکه خلبان عرق نکنه!
معلم: از کجا فهمیدی؟
رضا: آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می کردیم، دیدیم که وقتی پروانه هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!
—————————
یارو می رسه به دوستش می گه: حیف نون چی شده؟ خیلی به نظر ناراحتی؟
حیف نون می گه: آخه این هفته بدترین هفته برام بود، شنبه طلبکاره اومد در خونمون، یکشنبه ماشینم رو دزدیدند، دوشنبه خونه مون آتیش گرفت، سه شنبه سکته ناقص کردم، چهارشنبه بابام فوت کرد، پنج شنبه زنم گم شد و از همه بدتر جمعه… زنم پیدا شد!
بالاخره شوهر خاله منیره بازنشسته شد و اومدن تهرون ، خونه خاله ام دو طبقه بود که تا قبل از اومدن اونها ما به اتفاق مینو دختر خاله ام طبقه همکف زنگی می کردیم و وقتی اونها اومدن ما رفتیم طبقه بالا واونها هم طبقه همکف بودن و البته دخترشون یعنی مینو هم با خودشون زندگی می کرد ، خاله منیره بغیر از مینو سه تا پسر هم داشت به اسامی بهرام و بهروز و بهزاد ، همه اشون بچّه های خوبی بودن خوب به این معنی که شرّشون به کسی نمی رسید ولی خیری هم برای کسی نداشتن یعنی کسی از اقوامشون مخصوصا" اقوام خاله ام به خونه اشون راهی نداشت و سفره اشون برای کسی باز نبود که البته کار خوبی هم می کردن این رو برای این میگم که یکی از عوامل اصلی تبدیل شدن خونه مادر علیرضا به دیوونه خونه همین رفت و آمدهای بی حد و حصر فامیلهای تموم نشدنی به خونه اونها بود که آسایش و آرامش رو از علیرضا گرفته بود ، اواخر سال 1351 بابای علیرضا پولی بدستش رسید و یه حیاط نسبتا" قدیمی در خیابون باباطاهر تهران نو خرید و بعد از قدری تعمیرات خونواده علیرضا از خونه خاله منیره به اونجا اثاث کشی کردن ، آخ آخ چه خونه ایی بود عالی عالی حیاط داشت حوض داشت زیرزمین داشت دو تا اطاق خواب داشت و یه نشیمن با آشپزخونه ایی جادار توی باغچه اش درخت میوه داشت یه درخت کاج بزرگ هم داشت ، یعنی علیرضا رسیده بود به کاخ به بهشت ولی بازهم نشد که بشه نشد که این خوشی ادامه داشته باشه ، سه سال نشد که یه روز بابای علیرضا اومد و گفت اینجا رو تبدیل به احسن کردم ، این جمله تبدیل به احسن در زندگی علیرضا در حکم بدترین و زشترین ناسزای دنیاست حالا چرا؟ الان براتون میگم بله منظور بابای علیرضا این بود که اونجا رو فروخته و در ادامه هم گفت پولش رو هم داده توی خیابون ظهیرالاسلام یعنی نزدیک خونه ایران زن اوّلش یه حیاط کلنگی خریده تا خرابش کنه و چهار طبقه توش برای اونها بسازه ، دنیا دور سر علیرضا چرخید با اینکه کلاس اوّل راهنمایی بود ولی فهمید که زندگیشون دیگه از هم پاشیده شد ، یه خونه نقلی و قشنگی داشتن که با وجود مزاحمت های یومیه فامیلها داشتن توش زندگیشونو می کردن که دیگه از دست رفت ، آخه اکبر آقا دیوانگی تا کجا؟ جنون تا چقدر؟ وهم و خیال و گنده گوزی تا چه اندازه؟ بله راست می گفت اکبر آقا با پول خونه رفته بود یه خونه کلنگی خریده بود ولی برای ساختش هم رفته بود پول نزول کرده بود که چه شود؟ که بشه مالک چند طبقه ساختمون و پز بده و ما رو هم یکسال برد توی یه خونه اجاره ایی در نارمک تا ساختمونش تموم بشه ، اینطور بهتون بگم که دار و ندارش رو برای ساخت اونجا خرج کرد و کلّی هم بدهی ببار آورد ، علیرضا سال اوّل راهنمایی رو با معدّلی متوسط تموم کرد و باز هم طبق معمول همیشگی که اساس کشی براشون عادت شده بود جابجا شدن و اینبار از شرق تهران و محله تهران نو رفتن به مرکز شهر و خیابون ظهیرالاسلام هر چند مدّت زیادی هم اونجا عنوان مالک رو نداشتیم و اکبر آقا مجبور شد برای بازپرداخت طلب طلبکارهاش ساختمون رو یکجا بفروشه و بعد همون واحدی رو که خودمون توش نشسته بودیم رو از خریدار اجاره کنه و این میون تبدیل به احسن این شد که خونه قشنگ تهران نو از دستمون رفت، مادر علیرضا اسمشو تو مدرسه خوارزمی اوّل خیابون شاه آباد نبش خیابون صفی علیشاه نوشت این مدرسه توامان هم راهنمایی بود و هم دبیرستان و فاصله سنّی بزرگترین محصل با کوچیکترینشون گاهی به ده سال هم میرسید چون به هر حال توی محصل ها بودن کسانی که چند سالی رو در حین تحصیل مردود شده باشن ، علیرضا بارها توی اون مدرسه دانش آموزهایی رو دید که دچار امراض مقاربتی بودن و همینطور محصل هایی که معتاد بودن به مواد مخدر البته بین همین بچّه ها هم بچّه خوب و با معرفت کم نبود عجیب معلّم های عتیقه ایی هم داشت اون مدرسه انگاری آموزش و پرورش با خودش عهد کرده بود که از اون مدرسه یه مجموعه هماهنگ از بچّه های ناتو و کادر آموزشی بی قید و بند تشکیل بده ، از همون روز اوّل علیرضا از اون مدرسه بدش اومد عجب جایی بود مدرسه چیه بگو مقر مافیا ، علیرضا قسم می خوره در تموم این دو سالی که کلاس دوّم و سوّم راهنمایی رو اونجا خوند حتّی یکبار از مستراح اون مدرسه استفاده نکرد یکبار که رفت اونجا دید که سرنگ و لوازم تزریق گوشه و کنارش افتاده و ... وای وای وای خدائیش شما قضاوت کنید اگه آدمی پول نداره برای تحصیل بچّه اش هزینه کنه و یا دلش نمی خواد که همچین هزینه ایی رو متقبّل بشه بهتر نیست که بچّه اشو اصلا" مدرسه نفرسته و بذارتش تو یه صنعتی مثل مکانیکی یا خیاطی یا تراشکاری تا حداقل چیزی یاد بگیره که بدرد آینده اش هم بخوره؟ بچّه بره توی یه همچین جایی که مثلا" چی بشه؟ علیرضا میگه به مردم بگو یا بچّه درست نکنین یا اگه هم یه همچین کاری کردین بفکر آینده و تحصیلش هم باشین آخه مگه چند تا بچّه ممکنه بجای جذب شدن به یه همچین موارد کثیفی و در مواجهه با همچین چیزهایی عکس العمل منفی نشون بدن؟ یا بجای جذب شدن در برابرش موضع بگیرن که نتیجه اش هم این باشه که هر روز خدا کتک کاری کنن و یا لوازمشونو برای حالگیری بدزدن و دست آخر هم ناظم بی پدر و مادری مثل آقای رضایی فکر کنه که گوشت دم توپ گیر آورده و این علیرضای بدبخت باید بخاطر اینکه زده توی چونه اون بچّه ایی که بهش گفته...و از خودش هم سه سال بزرگتر بوده فقط بخاطر اینکه حق حسابش به آقای رضائی نرسیده (البته حیف لقب آقا که به یه همچین آشغالی بدن) و اصلا" نپرسه که علّت دعوا چی بوده با دستهای کثیفش که چقدر هم بی پدر سنگین بودن لش این بچّه رو بندازه ، آی روزگار یکروزی بخاطر موردی شبیه به این تو مدرسه خالدی لش آقای زنجانی رو بابای علیرضا عین سگ انداخت زیر پاهاش و له و لورده اش کرد و بعد هم جویدش و تفش کرد جلوی سگها ولی حالا زنجانی شده بود رضایی اما بابای علیرضا دیگه... بگذریم ، از بعضی معلّم های اونجا هم علیرضا یه چیزهایی تعریف کرده که خوبه براتون بگم ، یه آقای مصباح نامی بود که معلّم ریاضیات بود این بابا یکسره روزه بود و به همین خاطر هم همچین حال نداشت که راه بره چه برسه به اینکه درس بده ، چنان به این فریضه علاقه داشت که نگو منظور روزه واجب نیست ها اصلا" بیشتر ایّام سال رو روزه بود بعد هم می نشست و همیشه کلّی از وقت کلاس رو درباره فوائد روزه و مبطلات روزه و خلاصه هر چیزی که به روزه مربوط میشد می گرفت درس کیلویی چنده؟ بعد هم اکثرا" سر کلاس می خوابید و اگه بچّه ها شلوغ می کردن یکدفعه از خواب می پرید و یه چک محکم می خوابوند تو گوش اولین کسی که می دید ، نخندید علیرضا دروغ نمیگه عین واقعیّت بود این چیزی که برای من گفت و من هم برای شما گفتم ، بعدش یه آقای غفوریان بود که لهجه غلیظ همدونی داشت معلّم جغرافی بود و همیشه به موهاش یه روغن چسبناکی میزد که نگو روغنه چه بوی گندی هم میداد عادتش هم این بود که باید عین کلمات درس رو می خوندی و حفظ می کردی و پای تخته بقول خودش میرفتی و کنفرانس می دادی و یه واو رو هم اگه جا می نداختی اقلّش یه پس گردنی چاق مهمونت می کرد و یه سری فحش آب نکشیده هم بهت می داد فحش کوچیکش این بود که بهت بگه گ سگ(گوه سگ) درس نخوانده ایی؟(با لهجه بسیار غلیظ) رفتی مراد برقی تماشا کرده ایی؟ من بابات می سوزانم ، آره این هم از معلّم یعنی سرمشق تعلیم و تربیت ، یه آقای بکتاش هم بود که معلّم دینی بود یعنی همون درسی که الان بهش می گن معارف اسلامی این آقای بکتاش رو علیرضا میگه اقلّش همسن اصحاب کهف بود بقدری پیر بود که نگو و فوق العاده هم خشک مقدّس و نچسب ولی دست بزن نداشت یعنی حالش رو هم نداشت که بخواد کسی رو بزنه می گفت اگه کسی سر کلاس دینی حرف بزنه یعنی که انگاری معصیت کبیره کرده از شطرنج هم خیلی بدش میومد و می گفت اگه کسی به مهره شطرنج دست بزنه انگاری که دست زده به... استغفرالله چه چیزهایی یاد این علیرضا میاد ، علیرضا میگه یه روز به آقای بکتاش گفتم آقا اجازه؟ آقای بکتاش گفت بگو علیرضا بهش گفت آقا شما می دونید بیلیارد چیه؟ آقای بکتاش گفت نه و بعدش علیرضا براش توضیح میده که بیلیارد چه جور بازییه و ادامه میده حالا آقا این بیلیارد حرومه یا حلال؟ که آقای بکتاش میگه حرومه آقا حروم حروم علیرضا هم میگه نه آقا بدتر از حرومه من شنیده ام هر کسی دست بزنه به چوب بیلیارد انگاری که دست زده به... که کلاس از خنده ترکید و خود آقای بکتاش هم برای اولین و آخرین بار تو زندگیش خندید ، نخند علیرضا بسّه حواسم پرت میشه نمی فهمم چی دارم می نویسم ، آقا این علیرضای ناجنس رو اینجوری نگاش نکنین که خودشو می زنه به موش مردگی و هی مظلوم نمائی می کنه ها بوقتش پا بده از اون جلب های هفت خطّه روزگاره ، خاله کوچیکه علیرضا که الانه برحمت خدا رفته و علیرضا هم خیلی دوسش داشت همیشه می گفت نگاه به این قیافه مظلومش نکنین این جونور نصف قدش زیر زمینه آخی چه فرشته ایی بود همیشه به علیرضا می گفت علیرضای دلیر مرد دلیر نابغه بزرگ همش هی بهش بال و پر می داد برخلاف خیلی ها که اومده بودن به این دنیا که فقط بال و پر این بچّه رو بچینن علیرضا چند وقت پیش هم خوابش رو دیده بود حالا اگه شد بعدا" براتون تعریف می کنه جریان خوابه رو جالبه ، خوب آره بقیه این داستان رو براتون بگم ، آخر خرداد سال ۱۳۵۵ بالاخره علیرضا از اون مدرسه وامونده قبول شد و برای سال اوّل دبیرستان رفت اسمش رو خودش نوشت تو دبیرستان علمیه واقع در اوّل سرچشمه پشت مسجد سپهسالار ، این که میگه خودش رفت اسمش رو نوشت برای اینه که درواقع کسی کاری نداشت که این نوجوون کجا میره کجا میاد دوستاش کیا هستن پول ته جیبش پیدا میشه یا این که شیپیش ته جیبش معلق میشکنه آی روزگار انگاری تو اون دنیای به این فراخی یه ارزن جا واسه این بچه وجود نداشت./.
"روزهای سخت"
یادش بخیر رفتیم واسه گرفتن عکس این آهنگ
مرتضی حالش خوب نبود اصلا
اما چون عشق داشت به کارش و هواداراش من و مرتضی و مصطفی رفتیم واسه کار
بهم گفت میخوام یه جوری واستم که مردم بدونن دارم نگاهشون میکنم و روزهای سخت رو پشت سر گذاشتم
منم کلی فکر کردم و گفتم بریم توچال
از اونجا کل شهر زیر پاته
حالا کلی هم خاطره اونجا ساختیم
بعد چندتا با کلاه عکس گرفتم
گفتم مرتضی بیا هوادارا رو سوپرایز کنیم و بدونن حالت خوبه
بیا کلاهتو بردار تو این آهنگ
بذار بدونن روزای سخت تموم شده دیگه
اونم برداشت و شد این عکس
نمیدونستم قراره روزای سخت بشه ماههای سخت و سالیان سخت برای من و هوادارات
چند روز میگذره که نیستی
اما باور این روزا خیلی سخته مرتضی خیلی
محمودگل محمدی:
بعد رفتنت، می میره. دلی که رو به زواله.
توکه نیستی تا ببینی، هریه ثانیه م یه ساله...
گریه گریه گریه گریه چله ی غم توسر شد،
با خیال تو می سوختم، شبام اینجوری سحرشد...
بی تو هرنفس عذابه، زندگی صفا نداره
باورم نمی شه دنیام، دیگه مرتضی نداره!
روی شونه هام گذاشتی، غم و غصه یه عالم،
گفتم اسممو بزارن، بعد تو: محموده با غم...
،
تشکر از شاعر عزیز :ناصردودانگه
مراسم چهلمین غروب خواننده حنجره طلایی زنده یاد مرتضی پاشایی فردا پنجشنبه ساعت دوظهر قطعه هنرمندان بر سر مزارش برگزار میگردد روحش شاد یادش گرامی
خطاب به برادرش گفت: یه ماه پیش مجید فخاری از تو تعمیرگاه پدر باهام تماس گرفت. شماره مو نداشت!
آرتور به زبون خودشون پرسید: فخاری؟ « آیندخ اینچ اک آنو؟»
اعتراض کردم و گفتم: من پاشم برم.
دستمو گرفت و گفت: هیچی بابا پرسیدم، اونجا چکارمیکرد؟
گفت: ماشین زنشو برده بود تا تسمه کولرشو عوض کنه.
خب؟
دعوت نامه می خواست! می گفت: اگه کمکم کنید تا پام اونجا برسه، ال میکنم و بل میکنم. نوزده سال از عمرم پای زندگی با این زن هدر رفت، دیگه بریدم. شده با همین دستام خفه اش کنم، میکنم، اون روز خیلی دیر نیست! میدونی اگه بمیره کم کم بیست میلیارد تومن به زنم ارث میرسه. البته مانع فقط مادرش نیست. دایی داره که عین مار چنبره زده رو ثروتش، اونو بتونم از سر راه ورش دارم، با دو میلیارد دلار پامو اونجا میذارم. رفاقت تون جای خود اگه مایه تیله میخواین، دست بکار شین تا بیام.
به جاهای شیرین وعده های اغوا کننده ای مجید رسیده بودن و کاری جز فرستادن دو تا دعوتنامه نداشتن