ایران نوشت:قطرات اشک امانش نمیداد حرف بزند. سن و سالی ندارد اما از روز نخست زندگی سختیهای زیادی کشیده است.
سفره دلش را با صدای بغض گرفته باز کرد. بچه بودم که مادرم را از دست دادم. من ماندم با پدرم و سه خواهر قد و نیم قد! بعد از دو سال پدرم ازدواج کرد. فکر میکردم با حضور عاطفه مشکل زندگی ما حل میشود اما او نتوانست جای خالی مادر را برایمان پر کند.
بناچار من به عنوان بزرگ خانه مسئولیت نگهداری از خواهر کوچولوهایم را به عهده گرفتم. هم برایشان مادری میکردم و هم پدری! راستش را بخواهید پدرم هم سرگرم کار و بارش شده بود و دیگر حوصله نداشت به من و خواهرانم فکر کند.
سالها به سرعت گذشتند البته من سرد و گرم روزگار را چشیدم و دم نزدم. از خودم غافل شده بودم و فقط مراقب بودم مبادا بیمهری عاطفه خانم اخم بر ابروی خواهرانم بیاورد.
احساس مسئولیت در برابر بچهها باعث شد خواستگارانم را یکی پس از دیگری رد کنم. من صبر کردم تا هر سه خواهرم سر و سامان گرفتند و صاحب خانه و زندگی شدند. بعد از ازدواج آنها فرصتی پیدا کردم تا به خودم فکر کنم. منتظر بودم خواستگاری بیاید و ازدواج کنم. میدانستم جای من در خانه پدرم نیست و عاطفه خانم چشم دیدنم را ندارد.
29 ساله بودم که برایم خواستگار آمد اما چه خواستگاری؟ مردی که 14 سال از من بزرگتر بود و کار درست و حسابی نداشت.
میگفت زنش او را رها کرده و رفته و بچههایش را هم با خود برده است.
انتظار داشتم پدرم از حقم دفاع کند اما او گوش به حرف نامادریام داده بود و روی حرف نامادریام حرف نمیزد. با چشمانی گریان و دل شکسته پای سفره عقد نشستم. زندگی من و محمود از همان روز اول نحس بود.
سر یک حرف پوچ و الکی کتکم میزد. موضوع را به پدرم گفتم. خیلی عصبی شده بود. میخواست با او صحبت کند اما عاطفه خانم اجازه نداد و مرا از خانه بیرون انداخت. میگفت اگر از این دختر بیچشم و رو دفاع کنیم فردا نمیتوانیم او را جمع و جور کنیم و هر روز میخواهد همین اداها را دربیاورد. نامادریام آن روز مرا دیوانه و روانی خطاب کرد و این آخرین باری بود که درباره مشکلات زندگیام با او و پدرم صحبت کردم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. محمود معتاد بود و سرکار هم نمیرفت. به فکر افتادم خودم کاری انجام بدهم اما با پنج کلاس سواد، کاری بیرون از خانه نمیتوانستم پیدا کنم. دار قالی را جفت و جور کردم و صبح تا شب گرههای رنگی پشت سر هم میکوبیدم و قالی میبافتم تا به سختی هزینههایمان را در بیاورم.
افسوس که محمود قدردان نبود. سال اول زندگیمان باردار شدم. با هزار امید و آرزو پسرم را به دنیا آوردم. اسمش را «رضا» گذاشتم. او همه دنیایم بود و در کنارش احساس خوشبختی میکردم.
یک سالی گذشت. پدرم نیز خدا بیامرز شد. بعد از مرگ او ارتباط من و عاطفه خانم به کلی قطع شد. سه خواهرم نیز درگیر زندگی خودشان بودند و دیگر حالی از من نمیپرسیدند.
من بودم و پسر کوچولویم و انگار هیچ غم و غصهای نداشتم . تا اینکه یک روز محمود مرا داخل اتاق صدا زد و گفت: «این بچه دارد بزرگ میشود، ما هم نمیتوانیم برای او آینده خوبی بسازیم. اگر رضا را بفروشیم پول خوبی به جیب میزنیم و... .» با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. داد و فریاد راه انداختم و گفتم تو حق نداری برای تنها دارایی من چنین حرفهایی بزنی. او کوتاه آمد و معذرتخواهی کرد. دو هفته بعد، محمود مقداری لباس آورد و از من خواست تا همراهش بروم و در یکی از پارکها بساط راه بیندازیم.
بناچار همراه او رفتم. میدانستم اگر روی حرفش حرفی بزنم کتکم میزند. لباسها را روی چند تکه کیسه گونی پهن کردیم. مشغول فروش لباس شدیم و من چشم از رضا برنمیداشتم. بعد از خوردن ناهار چند دقیقهای به سرویس بهداشتی رفتم و برگشتم. باورم نمیشد؛ اثری از محمود و رضا نبود. هر چه به دنبالشان گشتم نتیجهای نگرفتم. موضوع را به پلیس اطلاع دادم. الان سه ماه از آن موقع میگذرد هنوز هیچ نتیجهای نگرفتهام. مثل دیوانهها هر روز صبح تا شب در خیابانها سرگردان هستم و بین این همه آدم دنبال پسر کوچولویم میگردم. نمیدانم کجاست و چه کار میکند. سراغ محمود را هم گرفتهام. هیچ ردی از خود بر جای نگذاشته است.
بنابر این گزارش، پلیس مشهد با شنیدن داستان غمانگیز این زن، شوهر وی را تحت تعقیب قرار داده است تا کودک فروخته شده را به آغوش مادر بازگرداند.
حال می خواهم چند تا کتاب در همین زمینه معرفی کنم که اگر دوستان خواستند مطالعه کنند:
طلاق های روبه افزایش طلاق: الان آمار طلاق درجامعه ی ما نسبت به گذشته بالا رفته است و با پنهان کردن این واقعیت هم مشکل حل نمی شود. این واقعیت نیاز به آمار دادن هم ندارد. اگر شما به آمار طلاق در اطراف خودتان (بیست سال پیش) نگاه کنید با آمار طلاق در الان به این واقعیت می رسید که آمار طلاق، آمار تاسف باری است. طلاق چه ارتباطی با سخت شدن ازدواج دارد؟ وقتی آمار طلاق زیاد می شود یعنی وقتی تعداد طلاق در اطراف جوان بالا می رود یک ناامنی در جوان رخ می دهد و جوان احساس می کند که با ازدواج دارد وارد یک دردسر بزرگ می شود. وقتی می بیند که در اطرافش طلاق زیاد است به این نتیجه می رسد که نمی خواهد وارد یک راهی بشود که آخرش جدایی است .یا اینکه به این نتیجه می رسد که این ازدواج را آنقدر سخت بگیرد که راه طلاق را ببندد. پس وقتی آمار طلاق بالا می رود انگیزه ی ازدواج پایین می آید. مثلا شما می خواهید زمینی بخرید و آنرا بسازید ، اگر به شما بگویند که این منطقه زلزله خیز است و ممکن است که خانه ها خراب بشود، انگیزه ی شما برای خرید زمین کم می شود. وقتی جوان می بیند که عده ای ازدواج کرده اند و دو نفری وارد این عرصه شده اند ولی تنها برگشته اند، بطور طبیعی انگیزه اش برای ساختن زندگی و ازدواج کم می شود.13
به نوشته این روزنامه، عبداللطیف سرانجام ترجیح داد مسیر زندگی خود را عوض کند و به داعش بپیوندد تا از این پس به جای خوشگذرانی در کلوب های ملبورن، در سوریه در پی "جهاد نکاح" باشد. او پس از کمی تلاش، توانست یکی از دوستان خود در کلوب های شبانه ملبورن به نام "زهره دومان" را به ازدواج با خود قانع کند و از این زن 21 ساله که در آموزشکدۀ آسیک به تحصیل مشغول بود، درخواست کرد به سوریه بیابد و با او ازدواج کند.
زهره دومان، قانع شد که با "عیّاش داعش" ازدواج کند، بنابراین به شهر رقه در سوریه رفت و فیلمی بر روی یوتیوب منتشر کرد و در آن، گذرنامه خود را آتش زد و به این صورت، تاکید کرد که دیگر به کشور خود باز نمی گردد.
وی سپس با اعلام این که مهریه اش یک تفنگ تمام اتوماتیک است، از ازدواج با عیاش داعش خبر داد و خاطر نشان کرد که معمولا هفته ها در خانه اش در رقه می ماند به امید آن که پس از چند هفته، شوهرش از جنگ برگردد و کنار او باشد.
به نوشته هرالد سان، عبداللطیف، یکی از خویشاوندان "هانی طاها" است. هانی طاها، به اتهام دست داشتن در عملیات ناکام منفجر کردن یکی از اماکن مهم شهر ملبورن، بازداشت شده بود. عامل اصلی این عملیات، تروریستی به نام عبدالناصر بن بریکه بود و دادگاه هانی طاها را تبرئه کرد.
عبداللطیف، یک ماه پیش پس از منتشر کردن عکس کودکانی که تفنگ به دست داشتند، به عنوان یک داعشی استرالیایی در رسانه های این کشور معروف شد.