شمال که بودم، فکرم مشغول دو سه تا فیلم بود که به صورت رمز دار تو کامپیوتر ذخیره کرده بودم و هر وقت یادم می افتاد واقعا سرم گیج می رفت. این فیلمها بی ربط به مطلب قبلی نبودن. همش خدا خدا می کردم که به هر شکلی که هست ترم تموم شه و زود بیام و اون فیلمارو پاک کنم که خدارو شکر الان پاکشون کردم. این کار برام خیلی خیلی مهم بود شاید اغراق نباشه بگم به اندازه زندگیم. الان که اونارو از بین بردم انگار یه بار خیلی سنگینی از دوشم برداشته شده، گرچه هنوزم احساس گناه می کنم.
تو این چند ماه اخیر به یه سری خطوط باریکی تو زندگی پی بردم و به نظرم هرچند که نامرئی و غیر قابل لمس باشن، اما به شدت موجودیت ما رو تحت تاثر قرار میدن. تو یکی از سکانس های سریال «روزی روزگاری» که قدیم پخش می شد، راه زنی که یه عمر دزدی کرده و حالا به آخر خط رسیده، به یکی از دوستاش میگه: هزاران بار راه غافله هارو بستم و هزاران بار نذاشتم تا باری سالم به مقصد برسه، اما حالا که خواستم فقط و فقط یک کاروان رو سالم به مقصد برسونم،دریغ که نتونستم.یکمی عمیق تر که به روابطم با دیگران فکر میکنم، می بینم چقدر راحته خیانت به دیگران، مخصوصا به اونایی که بهت اعتماد میکنن. اما در عوض چقدر سخته کسی رو آزار ندی و پیش خودت سربلند باشی.