این روزها زوم کرده ام روی "یکِ" کنار عدد سنم. انگار که این یک سال ، بر روی چند دهه ی دیگرش سنگینی کرده باشد. انگار که عقربه ی ساعت یک دقیقه از دوازده گذشته را نشان داده باشد. انگار که یک گرم اضافی ، یکی از کفه های ترازو را سنگین تر کرده باشد. انگار که یک آن ، نگاهت به مسیر طی شده ی زندگی افتاده باشد و خودت را در حال گذر از نیمه اول آن دیده باشی. یک نیمه ی پر از اتفاق های خوب و بد ، پر از آدمهای خاکستری روشن و تیره ، پر از خاطره ، پر از تصاویر انباشته شده در ذهنت یا به زبان کامپیوتری، پر از داده؛ داده های معلق ، که کم کم در حال رسوب اند؛ رسوب بر روی افکار و رفتار و شخصیت ات.
از اینجا به بعد شروع می کنی به کمتر هیجان زده شدن ؛ کمتر از کوره به در شدن ؛ کمتر بحث کردن و کمتر شکایت کردن. در عوض بیشتر فکر می کنی ، اندوه ات عمیق تر می شود و خنده هایت واقعی تر ؛ صبورتر می شوی؛ بهتر می بینی و دقیق تر گوش می دهی. از این نیمه به بعد آرام آرام ، آرامتر می شوی.
پ ن : هیچ وقت از زن هایی نبوده ام که گذر سال های عمرم را انکار کنم. اشتیاق بزرگ شدن را هنوز هم دارم؛ مثل شش سالگی. آن روز ها برای ورود به مدرسه و این روزها برای ورود به فصل آرامش زندگی.