تو بچه گی روی سرش جوونه زد موی سفید
تا قامت مادرشو به پشت در کمونی دید
یه کوچه بود پر از بلا که قاتل اون بچه بود
اون غنچه بود ولی دلش خسته مثل یاس کبود
دلش پر از غصه و غم بود و نمیگفت بکسی
نمی خواست بابا بمونه تو دلشوره دلواپسی
محرم نامحرم او تو خونه شم تنهاش گذاشت
هیچ جا جز مرقد نبی ارباب آرامش نداشت
اون لحظه ای که زهر داشت به بدنش اثر میکرد
با زبون بی زبونی خواهرش رو صدا میکرد
کنیزکها هلهله و صدای او ضعیف بود
کی بدن نحیف او با زهر کین حریف بود
زینب پیش داداش اومد گفت خواهرت فدات بشه
فدای گریه هات و اون اشک های بچه هات بشه