کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه ...
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!
بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظارمی کارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه
که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی ٬ که ندارد از عاشقی اکراه
شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی:
لب ساحل / کرانه های خلیج/ کوچه پس کوچه های کرمانشاه
چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه
تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه
شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه ...
دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم،
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه
باخودم حرف می زنم ،شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!
رویا باقری