خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

دلم نیومد از این معجزه چشم بپوشم

 

این روزها معجزات متعددی پشت سرهم داره برام اتفاق میفته

و دلم نیومد شما رو از شنیدنش بی بهره کنم، میگم شاید دل یک نفر اینجا بلرزه

حالا که اینهمه بی احترامی به عزیز دردونه خدا شده ، چرا من باید اینجا بیکار بشینم

دلم میخواست خیلی براش کار کنم . اما دستم کوتاهه . از طرفی هم میگم اونکسی که به جان جانان توهین کرده ، اصلا شناخت دقیقی ازش نداشته وگرنه اگر از رفتار و زندگی حضرت محمد چیزی میدونست ، بجای توهین هر روز هزار تا صلوات تقدیمش میکرد

تولد حضرت محمد (صلی علی علیه وآله) بود ، دلم از این همه بی عدالتی درد گرفته بود

پیش خدا خیلی ناله و شکایت کردم و شب که شد نشستم و جلوی خواهرام با حضرت محمد حرف زدم

یه خواهرم سرش تو گوشی بود و میگفت وای عصبیم کردی . یکیش هم میخندید و گاهی تائید میکرد

یه چیزی ازش خواستم و گفتم : ای حضرت محمد ، مگه تو پیامبر خدا نیستی ؟؟؟ مگه امشب تولدت نیست ؟؟؟ مگه نه امشب هر چی بخوای از خدا میگیری آخه تولد عزیزشه مگه میشه بهش نه بگه . خلاصه خیلی حرف زدم جوری که خالی شدم و در اخر گفتم اگر عدالت رو اجرا نکنی من شک میکنم ( غلط کردم)

خودتون میدونین هنوز یک ماه از تولدش نگذشته و اون اتفاقی که منتظرش بودم به طرز عجیبی رخ داد چند برابر اون چیزی که میخواستم . با شنیدن اون خبر و حتی تا الان تا فکرش میکنم اشک تو چشمام جمع میشه

اما دیروز و اون تصادف ، راننده از من فرار کرد خیلی دنبالش رفتم اما نشد .رفتم کلانتری گفتن نمیشه

سر پیچ به یه ماشین مشکوک شدم ، پژو 405 دلفینی زیاده اما چرا دلم گفت این همونه که زد و رفت

منتظر موندم تا ازم رد شه و شماره پلاکش بردارم . اما پیچ خورد خیلی دنبالش دویدم

چون نمیتونستم ماشین و برگردونم طرف اسکله

از هر کس کمک خواستم ، کمکم نکرد

همش میگفتم یا حضرت محمد یا حضرت محمد

دوباره رفتم کلانتری اما باز هیچ کاری نکرد

اما شماره پلاکش رو برداشته بودم . چون رسیده بود به بن بست و راه فرار نداشت

رفتم خونه وقتی داستان رو تعریف کردم . خواهرم از طریق یکی از همکاراش موضوع رو پیگیری کرد

و فردا پیداش کردیم ، صبح باهام تماس گرفتند . گفتن ماشین تازه فروخته شد و هنوز تعویض پلاک نشده

صاحب ماشین آدرس خریدار رو داد و ما رفتیم

میگفت : دیروز خانومم ماشین دستش بوده ، هر چی خواستیم مسالمت آمیز حل کنیم زیر بار نرفت

پدرش میگفت : پسرم ناشیِ ، چند بار زده و در رفته و میگفت حتما زده

خانواده آبرو داری بودن اما پسرشون ، امان امان

عجیب تر اینکه ما چند ماه پیش قالی هامون رو دادیم قالیشویی و وقتی پس گرفتیم خونمون پر از ساس شد

و این پسر راننده وانت اون قالیشویی بود و پدرش صاحب قالیشویی

ما میتونستیم اونموقع شکایت کنیم و 700 پول سم پاشی خونمون رو ازشون بگیریم اما گذشت کردیم

و این معجزه بود که باز به وسیله این اتفاق ما بتونیم مقصر رو پیدا کنیم.

کسی که راننده وانت هست معلومه چجوری رانندگی میکنه

چون زیر بار نرفتن ، میتونستم شکایت کنم و ماشین ببرن کارشناسی و دنباله دار بشه

اما باز از خیر شکایت گذشتم . هر چند پشتم پر بود و میتونستم ده برابر پولشو بگیرم

حتی ماشینشون بیمه هم نداشت .

تا امروز عصر پسر عمه پسره زنگ زد و بعد از کلی عذرخواهی

گفت : هر چی ماشین خسارت دیده پرداخت میکنم . چون به گوشی همکار خواهرم زنگ زده ، گوشی داده خواهرم و خواهرم گفته خسارت نمیخوایم

اما من گفتم : چرا نخوام ، چراغ ماشینم خورد شده ، گلگیرش ساییده شده ، کاپوت جلوییش خراش برداشته

باید برم باهاش تعمیرگاه هر چی خسارت زده پولش رو میگیرم نصفش میدم قدمگاه حضرت ابوالفضل (علیه السلام)

پسره گفته اگه خسارت خواستین این شمارمه زنگ بزنین من در خدمتم

حالا نمیدونم زنگ بزنم یا نه ؟؟؟؟ خانوادم هم گفتن با خودته

اما بابام که میگفت هیچ کاری نمیکنی

وقتی بهش گفتم حالا شیر دخترت رو شناختی . از صد تا مرد مرد ترم ، چون خدا رو دارم ، چون حضرت محمد رو دارم . من به کسی نیاز ندارم وقتی فقط خدا شریک زندگیمه و پشتوانه هام هم معصومین و حضرت محمده

اللهم صل علی محمد و آل محمد


دوستان عزیزم امشب هر کس این پست رو خوند ، صد تا صلوات تقدیم حضرت محمد کنه

 

 

هر کس پست پایین رو مشاهده نکرده . باید بگم که جدید می باشد

زندگی دوستم ...

امروز با دوستم رفتم پیاده روی

بعد از کمی راه رفتن تصمیم گرفتیم قدمی هم در پارک بزنیم

سر یه دوراهی در پارک رو به یک سمت مکث کرد و سکوت ...

بهش گفتم چیه اگه دوست داری از این سمت بریم خوب بریم

بدون اینکه منظر جوابش بشم رفتم چند قدمی که جلو رفتیم

شروع کرد به گفتن ...

دوستم زن رنج کشیده ای هست

یه زن 36 ساله با 2 فرزند 20 ساله و 10 ساله

شوهرش سالها اعتیاد داشته

والان 6 سالی هست که ترک کرده...

برام گفت این خونه رو میبینی که دریچه اش بازه(خونه ای پشت پارک)

من وقتی بچه اولم حدود 8 ساله بود 8 ماه با شوهرم قهر کردم

به نیت طلاق اومدم خونه مامانم که روبرو همین پارک بود

روزها میومدم تو این پارک و قدم میزدم و فکر میکردم و گاهی گریه و صحبت با خدا...

در این خونه  دریچه ای که بازه آشپزخونه  هست

 زنی رو میدیدم که مشغول کاره

با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه منم روزی صاحب یه خونه بشم یه آشپزخونه مستقل که اختیارش از خودم باشه

خونه ای که توش یه تلوزیون داشته باشم

صدای تلوزیونم از خونه بره بیرون .بچه ام از مدرسه بیاد بشینه کارتون ببینه

گفت آخه ما تو یه اتاق اجاره ای که بخشی از خونه مردم بود اونم تو پایین شهر زندگی میکردیم به جز اون اتاق بقیه چیزها رو با ساکنین دیگه مشترک بودیم

و وقتی قهر بودم تو اون 8 ماه که خونه مامانم بودم گاهی داداشام بچه ام رو میزدن

طوری که بعد 8 ماه گفتم  زندگی با همون مرد معتاد بهتر از زندگی تو این خونه هست!!!

و یه روز از خونه زدم بیرون و اول رفتم حرم آستونه

دعا کردم گفتم خدایا من دارم میرم که زندگی کنم و دست خالی برم نگردون و...

رفتم خونه خواهر شوهرم .چون خودمون خونه و زندگیی نداشتیم که من بخوام برگردم خونه خودم

گفت رفتم خواهرشوهرم با روی باز ازم استقبال کرد و زنگ زد شوهرمم اومد و از دیدنم خوشحال شد

و رفتیم خونه پدر شوهرم...

به لطف خدا روز سوم شوهرم رفت سرکار ...یه جا کارگری میکرد

خودمم تصادفی کرده بودم که 2 میلیون تومن پول دیه بهم داده بودن

و بعد چند روز با همون پول یه سویت زیرزمین اجاره کردیم

گفت اون سوییت برام مثل یک قصر بود و چقدر خوشحال بودم که تونستیم یه جا رو مستقل واسه خودمون اجاره کنیم اما به جز یه گاز و یخچال سه شعله و یه کمد هیچ اسباب دیگه ای نداشتیم .حتی فرش که من با خودم میگفتم حالا رو چی بشینیم

و صاحبخونه گفته خانوم قصه نخور چادرت رو پهن کن بشین !!!

همون ماه شوهرم به لطف خدا یه فرش و یه تلوزیون گرفت و کم کم اسبابمون رو تکمیل کردیم

تا روزی که یک موتور خرید

میگفت خوشحالیم از خرید موتور وصف نشدنی بود طوری که روزی چند بار بهش سر میزدم مبادا بزدنش

و سال بعد که یه پیکان 46 خریدن 800 هزار تومن

میگفت اون روز با تمام وجودم احساس ثروتمند بودن میکردم

اینکه ما هم ماشین خریدیم

و چقدرررررررر زمانی که سوار همون پیکان قراضه میشده شاد و خوشحال بوده

خلاصه که خدا حسابی هواشونو داشته طوری که سال به سال تونستن جای بهتری رو اجاره کنن و اسباب و اثاثیه بهتری بخرن و صاحب یه بچه دیگه هم شدن و وقتی اون بچه 3 ساله میشه شوهرش با کمک کلاس های ان*ای کاملا ترک میکنه و پاک میشه

تا الان که به لطف خدا یه خونه مسکن مهر دارن که وقتی میگفت خونه مسکن مهر داریم واسه خدا بوس فرستاد دوستم و گفت خداروشکر که پولی بوده که بتونیم اقساطش رو بدیم

الان شوهرش یه کارگاه واسه خودش داره با 2 تا منشی

خیلی خوشحال بود شوهرش تو مقامی هست که منشی داره!!

یه پراید مدل بالا دارن

و این دوستم پس از سالها یه لا قبا بودن(یعنی همیشه فقط یه دست لباس داشت یه کفش یه مانتو و ..) امسال با تشویق من کلی واسه خودش بوت و پالتو و شال و .. خرید و چقدرررررررررر شاد و خوشحال و قدرشناس و شاکر خداوند بود و هست

خیلی براش خوشحالم

دوست خیلی خوبیه برای من

چون باعث میشه با دید زیباتری به داشته هام نگاه کنم

بوسسسسسس برای خدای مهربون

شادی درون،دنیای بیرون

چندی قبل با دوستی صحبت میکردم.میگفت هیچوقت شادیت را به دیگران وابسته نکن.میگفت شادی باید از درون آدم بجوشد.میگفت رضایت درونی اگر وجود داشته باشد ،رضایت واقعی ست.حرفهایی که در روانشناسی موفقیت هم مطرح است.

دو روز قبل حدود ده صبح سردرد شدید از خواب بیدارم کرد.گاهی سردرد میگیرم.یک سال گذشته تقریبا هفته ای یکبار.گاهی چند ساعت طول میکشد،گاهی هم یکی دو روز.معمولا مسکنی مثل استامینوفن میخورم یا داروهای ضد میگرن.اما آنروز درد هر ساعت بدتر میشد.بطوریکه از حدود ظهر استفراغ هم اضافه شد.در خانه تنها بودم.عصر فشار خونم را کنترل کردم و متوجه شدم در حال افزایش است.دوز داروی فشار خون را اضافه کردم.پسر و عروسم  هر دو سر جلسه امتحان بودند.سر شب که پسرم برگشت متوجه شدم فشارم شده هیجده و نیم.گفتم بهتر است برویم درمانگاه.

به اورژانس یکی از بیمارستانهای خصوصی  مراجعه کردیم.بعد از طی مراحل وپرداخت فیش،دکتر معاینه کرد و گفت ممکن است مویرگی در مغز پاره شده باشد یا لخته ایجاد شده باشد و فورا باید اسکن مغز بگیرید.چند جایی تلفن زد و گفت متاسفانه دستگاه ما کار نمیکند و بهتر است به بیمارستان الف یا ب. یا ج. مراجعه کنید.بخودم گفتم رضایت تو باید از درون بجوشد.شادیت را به دیگران گره نزن

در حالیکه احساس میکردم از درد در حال کور شدنم،به دکتر گفتم لا اقل فشار خونم را کنترل کنید و کاری برای سردرد و حالت تهوعم انجام دهید.اما حرف مرد یکی بود.گفت متخصص مغز و اعصاب ندارند،تخت خالی ندارند ،دستگاه اسکن هم خراب است.

گفتیم میرویم مرکز سی تی اسکن که بیمارستان مجهزی هم هست.بعد از ساعتی به اتفاقات آنجا مراجعه کردیم.باز گرفتن قبض و مراحل ادری .آقای دکتر که مشغول روزنامه خواندن بود فرمودند تا وقتی بستری نشویدهیچ کاری انجام نمیدهم.چون مساله اورژانسی بود،دفتر چه. بیمه ام مهر پزشک خانواده نداشت.بهر حال رضایت دادیم و پسرم رفت دنبال مراحل اداری بستری شدن.در این مدت هم من یکسره عق میزدم و سرم را از درد چنگ میزدم ودکتر هم مشغول روزنامه خواندن بود.حدود دو ساعت طول کشید تا یک ونیم میلیون پول واریز شد و وقتی که راه افتادم بروم به طرف بخش،فرمودند جای خالی نداریم!

خواستیم بیمارستان را ترک کنیم که گفتند نمیشود.باید رضایت نامه امضا کنید.باز یاد نصیحت دوستم افتادم.

سومین بیمارستان بعد از ساعتی معطلی یک آمپول ضد استفراغ و یک مسکن قوی که بنظر میرسید خواب آور یا مرفین مخلوط داشته تزریق کردند و گفتند بیست دقیقه صبر کن اگر سر دردت بهتر نشد مرفین تزریق میکنیم.

ساعت حدود سه صبح شده بود.جای نشستن هم نبود.حس میکردم در حال بیهوش شدنم.از پسر و عروسم خواستم که مرا به خانه برگردانند.

هنوز بعد از دو روز سردردم کاملا برطرف نشده و قرار است شنبه بروم اگر وقت بدهند ام.آر. آی.انجام دهم

به خودم میگویم بله .رضایت باید از درون سر چشمه بگیرد!!

*khatereh & sooty19*

بچه ها یه خورده طولانی شد ولی خواهش میکنم وقت گذاشتم براش لطفا بخونیدش دیگه

سلام دوست جونیام خوبید؟خوشید؟

مابرگشتیم

یعنی صبح یکشنبه رسیدیم

من همون روز که رسیدیم شبش اومدم براتون تقریبا نصف خاطرات

رو نوشتم که سه ساعت از وقتمو گرفت اما آخرش لینک عکسام غیر

مجاز بود و ذخیره نشد وقتی باز گشتو زدم متنی ک نوشته بودم باز

نمیشد رفرش کردم کلش پرید نگید که اینا چه قد بی فکرن ها نه من

خیلی هم به فکر شما بودم شبش از ساعت 20:30 شروع کردم تا

23:30 فقط داشتم مینوشتم اما خوب ذخیره نشد دیگه منم واقعا

آخراش حالم بود نتونستم دوباره بنویسم شرمنده از فرداش هم که

هر روز امتحان و تا ساعت24:00 همش مشغول درس خوندن بودم

اصلا وقت نکردم بیام الان هم که اینجا نصف درسامو نخوندم چون

دیگه حالم از هر چی درسه به هم میخوره ما هم در طی سفر انقدر

تو اتوبوس و قطار بودیم منم که خیلی حساسم دائما سرگیجه دارم

وبا سرگیجه درس میخونم اصن یه وضعی حالم خیلی بده فک کنم

باید برم یه سرم وصل کنم فشارم هم که رو 7 اگه مردم حلال کنید

تا حالا سابقه نداشته من فشارم از 10حد اکثر9 پایین تر بیاد.

خوب زیاد حرف زدم بریم سر خاطرات

نکته:

1-چون خاطره خیلی زیاده تو چند قسمت مینویسم ومیدونم که اگه

همشو هم یه جا بنویسم هیچ کس نمیخوندش.

2-شکلک براتون نمیذارم شرمنده وقت زیاد ندارم

3-اگه اشتباه تایپی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روز چهارشنبه 1393/9/12ساعت12:30 از مدرسه تعطیل شدیم

ساعت14:30 حرکت داشتیم البته حرکت ک نه ولی اون ساعت

باید تو حسینیه علی اکبر رودهن حاظر میشدیم و برامون یه برنامه

داشتن ویک ساعت بعدش راه افتادیم.وقتی رسیدیم جلوی در حسینیه

به بابام گفتم چمدونمو برام میاری؟گفت نه خیر خودت ببرش اونجا

که میری من نیستم که هی برات چمدونتو اینور،اونور کنم هی بهت میگم

وسیله کم بردار گوش نمیکنی ک ولی بچه ها واقعا پشیمون شدم از

اینکه چرا اونقد وسیله برداشته بودم تا همین دیروز هم دست راست

وکتف راستم گرفته بود تازه خوب شده اگه دوباره خواستم برم هیچی

باخودم برنمیدارم خوب اونجا که بابام برام چمدونمو نیاورد مجبور شدم

خودم ببرمش از یه طرف چادر و باید نگه میداشتم از طرفی هم چمدون

مامانم دید نمیتونم ازم چمدونمو گرفت و برام آورد دستش درد نکنه تا

موقعی که سوار اتوبوس ها شدیم همش مامانم برام حملش میکرد

رفتم تو حسینیه داشتم دنبال کیمیا میگشتم که دیدم پیش سوگنده

هردومون جیغ زدیمو پریدیم تو بقل هم کیمیا که میگفت وقتی سوگندو

دیده دهنش وامونده یه خورده همدیگه رو فشار دادیم و بوسیدیم و از

بقل هم اومدیم بیرون آخ ک چقد دلم براش تنگ شده بود قفونش بشم

بعدش هرکی رفت پیش بچه های کلاس خودش چون مربیامون صدامون

زدن برنامه شروع شد ولی کی بود که گوش کنه همه در حال گرفتن

عکس بودیم دسته جمعی،تکی،دونفره،سلفی و... مربیمون هم هی

دعوامون میکردا ولی خوب ما پرروتر از این حرفاییم برنامه تموم شد رفتیم

بیرون مامانم برام چمدونمو اورد بعد از دوساعت جست وجو بین اون همه

ادم کفشامونو پیدا کردیم و رفتیم بیرون اونجا باید از زیر قران رد میشدیم

من از زیر قران رد شدم دیدم مامانم اونور داره دنبالم میگرده از کنار محلی

که قران بود رد شدم و برگشتم عقب کیمیا هم به دنبال من، رفتم پیش

مامانم دوباره از کنارهمون محل رد شدیم و رفتیم حالا اون وسط برادرا و

خواهرای بسیجی گیر دادن شما از زیر قرآن رد نشدین ما میزنیم تو سر

خودمون به خدا رد شدیم اینو قانع میکردیم اون یکی شروع میکرد اصن یه

وضعی خوب رفتیم سمت اتوبوس ها مامانم برام چمدونمو گذاشت بالا

انقد شلوغ بود که جا نبود تکون بخوریم منو کیمی چمدون و ساکمونو

گذاشتیم رو صندلیا و تو فنچول جا به زور خودمونو جا کردیم یه خورده

که خلوت شد همه بچه ها نشستن واتوبوس راه افتاد ساک کیمی رو

گذاشتم رو چمدونم بعد یهو ساک کیمیا افتاد پایین کیمیا سمت پنجره

نشسته بود من خم شدم ساکشو بیارم بالا که یهو کیمی ولو شد رو

من که ساکشو بیاره بالا حالا منم خندم گرفته بود و غش غش میخندیدم

از طرفی هم داشتم له میشدم چشام پر اشک شد تا این کیمی ساکشو

اورد بالا بعدش دیدیم اینطوری که نمیتونیم بشینیم و له میشیم تصمیم

گرفتیم درست کنیم اونجا رو میخواستیم بیایم بیرون وای خدای من

چمدون من گیر کرده بود نمیتونستیم درش بیاریم و باز دوباره صدای

خنده ی منو کیمی به خاطر بی عرضه ودنمون بلند شد یعنی از اعماق

وجودمون میخندیدم هان همش هم میگفتیم آخه دخترخوب راهیان

نور رفتنت چی بود تو که عرضه نداری بالاخره با هزار بد بختی چمدونو

ساک رو بردیم وسط اتوبوس گذاشتیم و نشستیم سر جامون من

تو یه رم اهنگ مجاز ریخته بودم که اونجا گوش کنیم گذاشته بودمش

تو کیف پولم مادر گرامم هم کیف پولمو گذاشته بود در اعماق چمدونم

وسط راه اهنگ گوش کردنمون گرفت حالا نیلوفر اون وسط در جست

وجوی رم مگه پیدا میشد کیمیا هم هی میخندید اخرش هم خودش

اومد پیداش کرد ولی خوب ما چقد هم اهنگ گوش کردیم تازه بد تر

از همه این بود که هندزفریم اتصالی داشت و اون گوشیش که تو گوش

من بود هم دقیقا اتصالی داشت من خر هم فکر میکردم واسه کیمیا

هم همینطوره هی دستکاریش میکردم ودر نهایت فهمیدم نه خیر ایشون

با خیال راحت دارن آهنگ گوش میکنن و فقط واس من بخ بخه که قطع و

وصل میشه تو متن بالا گفتم که حساسم به اتوبوسو اینا تو راه که بودیم

تو اتوبوس گرم شد حالم بد شد پشت سر منو کیمی صبا وراضیه ویاسمن

نشسته بودن که پنجره شون باز میشد دیدم نمیتونم ادامه بدم پاشدم

رفتم صندلی عقب رو پای صبا نشستم کلمو از پنجره کردم بیرون هر

کی از اونجا رد میشد یه شکلکی در میاورد منم اصن محل ندادم چشامو

بسته بودم و توجه نمیکردمتا اینکه بالاخره حالم بهتر شد رفتم سر جام

نشستم و هی میگفتم آی کیموسم دم کاردیامه اسکیژن اسکیژن چرا

رسیدگی نمیکنید(اونو واقعا اسکیژن میگفتما فک نکنید اشتباه تایپی

بوده)واما اینکه کیموس چیه ما جلسه اخری که قبل از رفتنمون زیست

داشتیم درسمون راجع به همین کیموس بود محتویات داخل معده رو

میگن کیموس برای اینکه وقتی غذا بلعیده میشه وارد نای وبینی نشه

باید اپی گلوت پایین بره وحنجره بالا بیاد تا نای بسته شه وزبان کوچک

هم بالا میره ودریچه ی بین هم بسته میشه وغذا مستقیما وارد مری

میشه و در حین بلع غذا تنفس متوقف میشه غذا که وارد مری شد میره

پایین ومیرسه به کاردیا دریچه ی ورودی معده که همیشه منقبضه و

وقتی غذا بهش میرسه باز میشه وغذا وارد معده میشه تو معده هم

بعد از اینکه خوب گوارش شد میره به سمت پایین معده که دریچه ی

پیلور و ورودی روده هست.عمل انعکاس بلع یا درس شیرین استفراغ

وقتی اعصابی که تو گلو هستن یا تو دیواره ی معده قرار دارن تحریک

بشن عمل انعکاس بلع رخ میده وکیموس به سمت بالا میاد وکاردیا باز

میشه کیموسمون از حلقمون میزنه بیرون که به زبان عامیانه بهش میگن

استفراغ.واینکه من به اتوبوس حساسم تو اتوبوس دچار سرگیجه

میشم اعصابم تحریک میشن کیموسم میاد سمت کاردیا ولی من با

رسیدن هوای خنک بهم مانع بالا اومدن کیموسم میشم وگرنه برو بچ

به کل باید اونجا یه تعویض لباسی میداشتند.

بعله کجا بودیم؟اهان کیموس و اینا من که هی کیموس کیموس میکردم

بچه های کلاسمون هم شروع کردن اخ چه لذتی اشت هیچ کی نمیفهمید

ما چی میگیمجز بچه های لاسمون تو کل کاروانمون بچه های تجربی

خیلی کم بودن و بیشتریا ریاضی و انسانی و معماری و... بودن.خلاصه

تو کل سفر از هر 20 تا کلمه ای که میگفتیم یکیش شامل کیموس و کاردیا

وپیلور واپی گلوت بود.رسیدیم راه آهن که یه هواپیما از بالا سرمون گذشت

کیمیا به مربیمون گفت خانوم نگفته بودید قراره سورپرایزمون کنید و با

هواپیما ببریدمون اونم گفت خوب سورپرایز بود دیگه الان هواپیما همینجا

میشینه تو اون هاگیر  واگیر پیج دسته ی چمدونم من در رفت گل بود به

سبزه نیز آراسته شد با اون دستش که میشد بکشیش همش حملش

میکردم اینور واونور رفتیم تو راه اهن و چهار تا دونه صندلی پیدا کردیم و

همونجا اتراق کردیم حدودا دوساعت ونیم اونجا منتظر بودیم تا قطار

بیاد در اون حین بچه ها واسه خودشون میگشتن قطار اومد کل مدارس

رودهن ودماوند بودن قرار بود یه طرف رفت بچه ها اتوبوسی باشه یه

طرف کوپه ای یعنی نصف بچه ها رفتشون کوپه ای بود برگشتشون

اتوبوسی نصف دیگر بچه ها رفتشون اتوبوسی بود برگشتشون کوپه ای

از انجایی که ما بسیار خوشبخت میباشیم رفتمون اتوبوسی بود ولی

اشکال نداشت ما بچه های روزای سختیم خخخخ بعله وقتی نشستیم

کیمیا چادرشو دراورد و رفت سمت واگنای دیگه که فضولی کنه که

قطار هم هنوز راه نیفته بود و یه اقاهه اومد تو کیمیا زد تو سرش گفت

خاک برسرم و دوید اومد چادرشو سرش کرد صندلیاش دوبه دو رو به

روی هم بودن منو نگارو کیمیا ومعصومه با هم بودیم قطار که راه افتاد

ما نیز سریع رفتیم سراغ تعویض لباس آخه بهمون گفته بودن اونجا رو

باید با روپوش مدرسه میرفتیم خیلی سخت بود اما گذشت دیگه اول

که من کتونیامو دراوردم وکفش راحتیایی که اورده بودمو پوشیدمو

کیمی دمپایی انگشتی قرمز آورده بود و اونارو پوشید بعدشم مقنعه

هامونو دراوردیم وشال پوشیدیم مربیمون بهمون گیر داد ما هم برای

اینکه دیگه گیر نده شالامونو مث این عربا  درست کردیم که پوشیده ی

پوشیده باشیم ولی اون مدل واسه یه دیقه اش بود ما که عرضه نداشتیم

همون شال و روسرمون نگه داریم اون مدلیشو چطوری میخواستیم نگه

داریم اخه بعدش شروع کردیم به گشت وگذار تو واگنا راستی اینو نگفتم

ما خیلی خوش شانسیم خوب واسه همین هم یه مدرسه غیر انتفاعی

به نام اندیشه های فردا تو اتوبوس ما بود هر جا که میرفتیم تو اردوگاه

تو سالن ما بودن تو اتوبوس هم با اونا بودیم آقا اینا یک هیولاهایی بودن

من یه هیولا میگم شما یه هیولا میشنوید هیکلا که اصن نگم غول تشریف

داشتن ادب؟ادب هم تعطیل فحش میدادن در حد لالیگا اخلاق واعصاب؟

زیر خط فقر وحشی؟عین پلنگ مازندران بودن بهشون میگفتی بالا چشت

ابروئه دیگه باید فاتحه خودتو میخوندی همونجا ما هم که کرمو هی بهشون

میگفتیم اندیشه های پس فردا ،اندیشه های دیروز، اندیشه های پریروز،

اندیشه های تومارو،اونا هم نامردی نکردن و یکی از بچه هامونو چنگ

انداختن که مسئول راهیان نور که از سپاه بودن و خیی خانوم خشنی بودن

وخانم امامی نام داشتن دعواشون کردن ماهم اصن به روی خودمون

نیاوردیم که ما تحریکشون کردیم که وحشی شن تازه بد تر از همه این

که یه مربی فقط داشتن اونم به زور سنش 23-24 میشد بخ بخ عین

چیز براشون کار میکرد جرئت نداشت چیزی بهشون بگه تا دعواشون

میشد میومد از مربی ما میپرسید چیکار کنه تو خوابگاه که دخترا دور

مربیه نشسته بودن و با دوست پسراشون تلفنی حرف میزدن اونم

هیچی بهشون نمیگفت یعنی نمیتونست بگه.خوب اونجایی بودم که

تو واگنا مانور میدادیم هر وقت به واگن اینا میرسیدیم برامون لایی

مینداختن بیشورا ما هم که بخ بخ هیچی نمیتونستیم بگیم این کیمیا

با اون هیکلش و استقامتش که هیچ کی نمیتونه بهش زور بگه اونا هر

چی بهش میگفتن واسشون دولا راست میشد وچشم چشم میکرد

دیگه ماهارو تصور کنید خودتون یه بار که داشتیم میرفتیم دستشویی

باید از واگن اونا میگذشتین من درو نبستم یه فحش کریح بهم دادن

که نمیتونم بهتون بگم و چشام چهارتا شده بود اما به روی خودم

نیاوردم و خودشون اومدن درو بستن بچه پررو ها مگه ما نوکرشونیم

فوقش کتکم میزدن بعد کیمیا میومد کمکم کنه از قطار پرتش میکردن

بیرون و منو هم انقد میزدن تا میمردم دیگه بیشتر از این که نبود بود؟

آقا ما بعد از مانور دان برگشتیم سر جامون از انجایی که ما بسیار

خلاق هستیم این ایده زد به سرمون که چار ببندیم از بالای صندلی

که که جای درسته کرده بودن برای وسایلمون به دوگوشه ی صندلیامون

وبرم زیرش  وراحت باشیم وکسی مارو نبینه و این کارو کردیم یه ربع

بعدش دوباره رفتیم مانور دهی که دیدیم جل الخالق همه همین

کارو کردن ما هم هی میگفتیم خوب شد ما یه کاری کردیم واقعا زور

داشت ایدمونو دزدیه بودن بیشورا خوب هضمش برامون سخت بود.

بعدش برگشتم سرجاهامون ورفتیم تو لونه هامون و شال و مانتو هامونو

دراوردیم و یه گوشی گذاشته بودیم تو لیوان که صداش بلند تر شه

و اهنگ گوش میکردیم وحرف میزدیم وبعدش هم شام خوردیم وقتی

داشتیم شام میخوردیم صندلی کناریامون که مال یه مدرسه دیگه بودن

یکیشون نوشابه پرید تو گلوش منم داد زدم دکترا این داره میمیره بیاید

کمک بچه های ما هم پایه تو دو سوت اومدن یکی میگفت اپی گلوتتو

ببند یکی میگفت حنجره تو بده بالا یکی میگفت کیموسته اون یکی

میگفت زبان کوچیکه بده بالا نره تو بینیت یعنی چرت و پرت هان دختره

گفت غلط کردم غلط کردم خوب شدم به خدا ما هم با خیال راحت که

یه مریضو از مرگ نجات دادیم برگشتیم سرجاهامون حالا بماند که

نو لونمون چهارنفری چقد شوخی کردیم وخوش گذروندیم که من

الان جزء جزءش رو یادم نیست شرمنده وای اینو بگم ما نصف مسیرو

تو دسشویی گذروندیم این کیمیا هی دشوییش میگرفت میرفتیم دشویی

یک ساعت اون تو میموند میومد جلوی در میگفت نه هنوز تموم نشده

دوباره میرفت اون تو که یه بارش هم برق رفت منم تنها اونجا وایساده

بودم دشویی دقیقا جایی بود که دو تا واگن به هم وصل بودن منم تو

اون تاریکی تنها  وایساده بودم واین واگن کناریه هی میرفت اونور میومد

اینور منم قلبم داشت میزد بیرون گفتم نکنه الان واگنا از هم جداشن بعد

به خودم دلداری دادم گفتم نه نیلوفر جونم به این فکر کن که چطوری

این واگنارو به هم متصل کردن که هیچ چیزیش نمیشه وتا اینکه کیمیا

اومد بیرون الحمدالله کارش تموم شده بود رفتیم سر جاهامون دوباره

لباسامونو دراوردیم وآماده شدیم برای خواب .بد بختیمون از این جا شروع

شد قوس صندلیا کاملا مخالف قوس های بدن ما بود تازه یکی از

صندلیایی که معصومه وکیمیا روش نشسته بودن انقد که ما ورجه وورجه

کردیم شکسته بود اولش که تصمیم گرفتیم نشسته بخوابیم کیمیا

چون من از اون سبک تر بودم گفت برم جاش بشینم وگرنه اون دوتا باهم

میفتادن زمین منم که ایثار گر قبول کردم رفتم جاش نشستم معصومه

هر جا مینداختیمش خوابش میبر انداختیمش رو صندلی خوابش برد

انداختیمش رو زمین خوابش برد به قول کیمیا از دیوار اویزونش کردیم

خوابش برد بعد با حالت متفکرانه ای میخوابید ودستشو میذاشت زیر

چونه اش که ما یه چند تا عکس ازش تو خواب گرفتیم تا ساعت 3 صبح

هیچکدوممون به غیر از معصومه نتونست بخوابه هممون در تلاش بودیم

یه جوری خوابمون ببره من که سرمو گذاشتم رو دسته ی صندلی و به

زور سعی کردم بخوابم اما یه ربع کع گذشت کمرم درد گرفت من تو اوج

تفکر بودم ملیکار از اونور داد میزنه نیلوفر؟میگم هان؟میگه پفک میخوری؟

گفتم کوفت بخورم الان وقت پفک خوردنه نگو اونور هم که ملیکا و سمیه

و رومینا و زهرا بودن ملیکا ساعت 2 صبح گشنه اش شده پاشده پفک

خوردن رومینا میگفت اقا ما پفکو خوردیم حالا تشنه مون شده بود آب

هم که نبود نوشابه خوردیم دیدیم همه چی خوردیم الا پاستیل پاستیلا

رو هم خوردیم شنقلن ساعت 2 صبح ببین چه کارایی ک نمیکنن وای

بچه ها اینو یادم رفت بگم چادرمون افتاده بود کیمیا هم موهای افشونش

ریخته بود دورش نگار هم مشغول لبلو زدن بود که دیدم این خانوم

مسئول بد اخلاق داره میاد هی گفتم کیمیا کیمیا نگام کرد وفقط میگفت

هوم آخرش سر کار خانم امامی تشریف اوردن واین دورو دیدن اینارو

میگی سریع سرشونو قایم کردن و رفتن زیر پتو هاشون. ساعت 3 بود

که کیمیا گفت اینطوری نمیشه باید یه فکری بکنیم تصمیم گرفتیم شیفت

شیفت هر دونفرمون بریم پایین بخوابیم و دو نفر رو صندلیا بخوابن اول

معصومه ون گار رفتن پایین منو کیمیا هم خوابیدیم رو صندلیا ساعت 4

بود که صدای یه مرد شنیدم این چادری هم که بسته بودیم افتاده بود

ما هم سر باز و با تی شرت تاپ بودیم که من تا صدای مرد شنیدم تو

خواب عین جت پاشدم که دیدم به به آقا رد و رفت دیدم کیمی بیداره

گفتم این یارو کی بود گفت ولش کن بگیر بخواب ساعتمو نگاه کردم دیدم4

شده نگارو بیدار کردم بیاد بالا بخوابه خودمم رفتم جاش و لی معصومه

رو بیدار نکردم دیدم اصن اون پایین نمیتونم بخوابم پاشدم نشستم کیمی

گفت چرا نمیخوابی؟بخواب دیگه گفتم جا تنگه خفه میشم نمیتون مبخوابم

صندلی کناریامون یکیشون نخوابیده وبد و نشسته بود کیمیا گفت عزیزم

تو که نمیخوابی میشه من بیام جات بخوابم؟اونم قبول رد کیمی رفت

جاش منم رفتم جای کیمی و خوابیدم یه نیبم ساعتی ولی کیمیا اون شب

اصن نخوابید ومث مامانا مراقب ما ها بود که یه وقت سردمون نشه گردنمون

بد نیفته و... ساعت 4:45 بود که با کیمی رفتیم دشویی برگشتیم خانم

امامی گفت هر کی میخواد نماز بخونه بره وضو بگیره وآماده باشه منو کیمی

معصومه و نگارو بیدار کردیم گفتیم بچه ها پاشید واسه نماز بریم بیرون

حال و هوامون هم عوض شه اینا هم قبول کردن رفتیم وضو گرفتیم و

پیاده شدیم رفتیم واسه نماز این کیمی شنقله هم دیوارو ندید رفت تو

دیوار وای چقد بهش خندیدم بچه ها تو سفر عمده مشکلمون شارژ

گوشیامون بود تا پریز میدیدم حمله میکردیم سمتش تو نماز خونه معصومه

گفت کی شارژرشو اورده من گوشیمخاموشه شارزرمو دادم بهش گوشیش

6% شارژ شد و برگشتیم تو قطار وای اون موقع چه قد آسمون قشنگ

بود چند تا عکس هم اونجا گرفتیم من فقط اسمونشو میبرم وبراتون

میذارم  خوب فک کنم تا اینجا بس باشه دیگه بقیه اش هم باشه

واسه بعد.

فردا هم میخوام با بچه ها مشورت کنم که عایا براتو عکسامونو بذارم یا

نه اگه راضی بودن فقط عکس اونایی که قبول کردن رو براتون میذارم

1ساعت ونیمه دارم مینویسم مراقب خودتون باشید شب خوش فعلا

78734172467640833831.jpg