خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

آرامش ذهن

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 

پوشیدن جوراب نازک

پوشیدن جوراب نازک و بدن‌نما برای خانم‌ها در بیرون از منزل و انظار نامحرمان چه صورت دارد؟ و بیرون گذاشتن موهای سر از چادر و مقنعه توسط خانم‌ها در دید نامحرمان چگونه است؟

حضرت آیت الله خامنه‌ای:

پوشانیدن بدن از نامحرمان بر زن واجب است و چنین جوراب‌هایی برای حجاب شرعی واجب کفایت نمی‌کند و پوشیدن تمام موی سر در برابر نامحرمان واجب است.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

تو (12؟)

از پشت دیوار بیرون می آیم. به سمت انتهای خیابان می چرخم، گرده های سفید از زمین به بالا می ریزند. آسمان سفید می شود؛ زمین خاکستری. بافت رویِ آسفالت با رگه های خاکستری و پنبه های سیاه جسته و گریخته پر می شود. به بالا سقف از ستاره های پلاستیکی شب رنگ، به زیر گویِ آتشین میان قدم هایم. زیر این سایه سال های پیش رو مثلِ مرغ تاریک رویِ پشت بام دراز کشیده اند. سر ظهر جمع نمی شود. سایه تا شب پیش می رود. میان انگشتانش برگ هایِ درازِ بید بیرون می زند. سر برگ ها سوخته، قهوه ای مایل به سرخ و سیاه. چیزی تا اُکسیدگی باقی نمانده. نمی خواهم از پشت سر افتادن بدانم. نه از سوختگی های پشت سر می دانم، نه با ابرها درباره ی خلاصه ی قسمت پیشین می خوانم. 
قرصی دیگر از پوشش آلومینیوم بیرون می آورم. مرضِ شهر به مرضِ شهرگریزی گرفتارم می کند. خیابان وقتی با تمامِ وجود در میانِ کوچه هایش می چرخم، مُدام و در هر لحظه از خود دورم می کند. حکومت اداره می کنند و من حاکمیت خویش از دست می دهم. به تارهای عنکبوت بسته بر گلدان های تازه مانده در عمق فصلِ خاکستریِ سال چنگ می زنم. 
از خواب بیدار نشده، چروک رویاهای شیرینِ شب های پشت سر رفته هنوز بر صورتم باقی مانده. هنوز می توانم بو بکشم و در دیوارهای اتاق تقسیم بشوم. چیزی نمانده که اولین تخلیه را با سیگار و کُنیاک آغاز کنم:
قبض، قبض، قسط، کارت، اِ تی اِم، سی سی تی وی و بعد: پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول. 
از خواب بیدار می شوم. زمین دارد هنوز می بارد. پیش رویِ بهمن ماهی دیگر ایستاده ام و با لرزش سیم های مخابرات ارتباط برقرار می کنم. چسبیده به سوزن نورهای زیر تلِ خاکستر. به بیدار نشدن فکر می کنم. زمین حوصله ی زندگی ندارد. بیا برایش آوازِ پرِ جبرئیل بگوییم. نامه هایمان از یادش می رود. تمامِ ساعت ها. تمامِ عقربه ها. 
از این جا می توانم جانورانِ خزیده زیر پوست را به تماشا بنشینم. که انگار قصدشان به انقراض نیست. شاید می خواهند جایمان را به کلی بگیرند. 
بالاخره تو هستی. شرایط به رخ می کشی. اوصاف به یاد می آوری. خوب می دانم درباره ی چه چیزی حرف می زنم. چیزی از غیره ها و سه نقطه ها نمی دانم. در همین جا خلاصه می شوم. در همین سکوت غرق می شوم. از سایه ها انتظار پوسیدگی ندارم. نَرم باقی می مانند. آغوشم اما دیگر نیازی به آن ها ندارد. که از دور تماشایشان می کنم. بگذار تمامشان به ما حسادت بکنند. چاره ای جز انداختن تقصیر گردن یک نفر ندارند. که آن یک نفر... .
نمی دانند حتا حدودن چه احساسی دارند. تو خوب می دانی.
«اِی کجایی کز بوسه
بر لب تشنه ام بزنی آبی»

تو (12؟)

از پشت دیوار بیرون می آیم. به سمت انتهای خیابان می چرخم، گرده های سفید از زمین به بالا می ریزند. آسمان سفید می شود؛ زمین خاکستری. بافت رویِ آسفالت با رگه های خاکستری و پنبه های سیاه جسته و گریخته پر می شود. به بالا سقف از ستاره های پلاستیکی شب رنگ، به زیر گویِ آتشین میان قدم هایم. زیر این سایه سال های پیش رو مثلِ مرغ تاریک رویِ پشت بام دراز کشیده اند. سر ظهر جمع نمی شود. سایه تا شب پیش می رود. میان انگشتانش برگ هایِ درازِ بید بیرون می زند. سر برگ ها سوخته، قهوه ای مایل به سرخ و سیاه. چیزی تا اُکسیدگی باقی نمانده. نمی خواهم از پشت سر افتادن بدانم. نه از سوختگی های پشت سر می دانم، نه با ابرها درباره ی خلاصه ی قسمت پیشین می خوانم. 
قرصی دیگر از پوشش آلومینیوم بیرون می آورم. مرضِ شهر به مرضِ شهرگریزی گرفتارم می کند. خیابان وقتی با تمامِ وجود در میانِ کوچه هایش می چرخم، مُدام و در هر لحظه از خود دورم می کند. حکومت اداره می کنند و من حاکمیت خویش از دست می دهم. به تارهای عنکبوت بسته بر گلدان های تازه مانده در عمق فصلِ خاکستریِ سال چنگ می زنم. 
از خواب بیدار نشده، چروک رویاهای شیرینِ شب های پشت سر رفته هنوز بر صورتم باقی مانده. هنوز می توانم بو بکشم و در دیوارهای اتاق تقسیم بشوم. چیزی نمانده که اولین تخلیه را با سیگار و کُنیاک آغاز کنم:
قبض، قبض، قسط، کارت، اِ تی اِم، سی سی تی وی و بعد: پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول. 
از خواب بیدار می شوم. زمین دارد هنوز می بارد. پیش رویِ بهمن ماهی دیگر ایستاده ام و با لرزش سیم های مخابرات ارتباط برقرار می کنم. چسبیده به سوزن نورهای زیر تلِ خاکستر. به بیدار نشدن فکر می کنم. زمین حوصله ی زندگی ندارد. بیا برایش آوازِ پرِ جبرئیل بگوییم. نامه هایمان از یادش می رود. تمامِ ساعت ها. تمامِ عقربه ها. 
از این جا می توانم جانورانِ خزیده زیر پوست را به تماشا بنشینم. که انگار قصدشان به انقراض نیست. شاید می خواهند جایمان را به کلی بگیرند. 
بالاخره تو هستی. شرایط به رخ می کشی. اوصاف به یاد می آوری. خوب می دانم درباره ی چه چیزی حرف می زنم. چیزی از غیره ها و سه نقطه ها نمی دانم. در همین جا خلاصه می شوم. در همین سکوت غرق می شوم. از سایه ها انتظار پوسیدگی ندارم. نَرم باقی می مانند. آغوشم اما دیگر نیازی به آن ها ندارد. که از دور تماشایشان می کنم. بگذار تمامشان به ما حسادت بکنند. چاره ای جز انداختن تقصیر گردن یک نفر ندارند. که آن یک نفر... .
نمی دانند حتا حدودن چه احساسی دارند. تو خوب می دانی.
«اِی کجایی کز بوسه
بر لب تشنه ام بزنی آبی»

آیةالکرسی

آیة الکرسی

+بسم الله الرحمن الرحیم

الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَهِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هُم فِیها خالِدُونَ

ترجمه آیه الکرسی

خداى یکتا که جز او کسی شایسته ستایش نیست او همیشه زندهء پا برجای است . (پس) هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد . آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست . مگر می شود کسی شفاعت کند(مردم را) بدون اجازهء او . ایشان به پیدا و پنهان آگاه است . وایشان ذرّه ای از دانش او را احاطه ندارند مگر به آنچه او بخواهد . دامنه تخت (سلطنت) او آسمانها و زمین است . نگهداری اینها برایش کاری نیست . و او بلند مرتبه ترین و بزرگ مطلق است . در دین اجباری نیست . فرق میان پیشرفت و سقوط بیان شده است . پس آن کس که طغیانگر بود . به خدا ایمان آورد . به بهترین دستاویز نجات (از پرتگاه) رسیده است . که پاره شدنی نیست . و خدا شنوا و دانا است . خدا پشتیبان افراد باایمان است . ِ آنها را از تاریکیها بیرون می آورد و به طرف نور می برد . به همان صورت به کسانی که طغیان کردند کمک میکند. چنان که که آنها را از نور بیرون آورده به درون تاریکی ها می برد . آنهایند اهل آتش جهنّم و همیشه در آن خواهند بود