سنگ و سخت و کبود شده به زیرِ آوارِ داستانِ آخرین سکوت پیش از صدایِ قو وارَش افتاده بود. ساق ها تکان نمی خوردند. جایی برای نفوذِ هوا به سلول پوستش وجود نداشت. بلوک های سیمانی بافت پوستش را زخمی می کرد و خونِ سیاه و سرخ به زمین نرسیده بر پوست می ماند و می ماسید. بویِ نفرت از آن برخواسته بود.
پیش از این: ردِ کبود ریسمان های مشکی رنگ بر تنَش.
پس از این: فریاد خاموش به تصویرِ مقصدِ مه گرفته.
خرده های سیمان را از روی صورتش کنار زدم. نگاهم کرد.
هوا از غبارهای براق پوشیده شده بود. تمامِ زمینی که پیش از این می شناختم به معنایی دیگر نمایان شد. گودال های بی سایه و بی کُنج، شرق و غرب و شمال و جنوب در زمین نمایان شده بودند.
آسمانِ خاکی رنگ. جهتِ تابش خورشید مشخص نبود. نور همه جا را به شکلی فرا گرفته بود که سایه ای نمی توانست شکل بگیرد. انگار کلِ زمین در تمامِ 24 ساعت، سرِ 2 ظهر تابستان ایستاده است. اما غبار پخش شده در هوا از ورود نورِ تند و تیزِ یک ظهر تابستانی جلوگیری می کرد.
زمان در لحظه ای معلق باقی مانده بود.
به من نگاه می کرد. کفِ دستم را جلوی صورتش تکان دادم. اما نگاهش از نقطه ای تکان نمی خورد. خیره نبود. خیرگی احساسی و دقتی مشخص دارد. و وقتی به سمت چپ خم شدم و از کنار صورتش نگاهش کردم، به من نگاه نمی کرد. نگاهش از همان اول به نقطه ای پشت سرم بود. مسیر نگاه را پِی گرفتم. به آسمان خاکی نگاه می کرد. نقطه ای که در سقف قهوه ایِ ترک خورده بود. جایی در آسمان با خطی باریک شکافته شده بود و با حرکتی آهسته داشت بزرگ تر می شد.