دست راست و دست چپ دولت
سوال: یکی از شماره های اخیر نشریه ای که شما سردبیر آن هستید به موضوع رنج اختصاص یافته بود. این شماره دربردارنده ی مصاحبه با کسانی بود که صدایشان چندان در رسانه ها شنیده نمی شود: جوانانی که از جایگاه اجتماعی محروم شده اند، کشاورزان کوچک، کارگران اجتماعی. به عنوان مثال، مدیری گرفتار مشکلات از یک مدرسه ی راهنمایی مرارت خود را بیان می کند. وی به جای نظارت بر انتقال دانش، به رغم میل خود سرایدار یک پاسگاه پلیس شده است. آیا فکر می کنید که شواهد منفرد و حکایت شده ای از این نوع می تواند بر ناخوشی جمعی پرتو بیفکند؟
بوردیو: در پیمایشی که در باب رنج اجتماعی انجام دادیم، با بسیاری از اشخاص روبرو شدیم که همانند آن مدیر مدرسه در تعارضات دنیای اجتماعی، که به صورت درام اجتماعی بروز می یابد، گرفتار آمده بودند. همچنین توانستم مدیر پروژه ای را شاهد مثال بیاورم که مسئول هماهنگی تمامی امور مربوط به «وضعیت دشوار» در شهر کوچکی در شمال فرانسه بود. او با تعارضاتی روبرو شده است که نمونه ی حادّ وضعیتی است که تمامی کسانی که «مددکار اجتماعی» نامیده می شوند با آن روبرویند: مشاوران خانواده، رهبران جوانان، قاضیان صلح رده ی پایین، و نیز، به شکل روزافزونی، معلّمان دبستان و راهنمایی. آنها آن چیزی را تشکیل می دهند که من دست چپ دولت می نامم، مجموعه ای از کارگزارانِ به اصطلاح وزارتخانه های پرداخت کننده ی حقوق که ردپای مبارزات اجتماعی گذشته در درون دولت هستند. آنها در مقابل دست راست دولت، یعنی فن سالاران وزارت مالیه، بانک های دولتی و خصوصی و کابینه های وزارتی، قرار دارند. تعدادی از مبارزات اجتماعی که اکنون شاهد آن هستیم (و شاهد خواهیم بود) بیان کننده ی قیام اشرافیت فرودست دولتی در مقابل اشرافیت بالادست دولتی است.
سوال: آن عصبانیت، یعنی آن شکل های سرخوردگی و آن قیام ها را چگونه تبیین می کنید؟
بوردیو: به نظر من دست چپ دولت این احساس را دارد که دست راست دولت دیگر نمی داند، یا بدتر از این، دیگر نمی خواهد بداند که دست چپ چه می کند. به هر حال دست راست نمی خواهد هزینه ای برای دست چپ بپردازد. یکی از دلایل عمده برای اینکه همه ی این مردم دچار سرخوردگی شده اند این است که دولت خود را از تعدادی از بخش هایی که قبلاً مسئولیت آنها را عهده دار بود، عقب کشیده یا در حال عقب نشینی است: مسکن اجتماعی، پخش خدمات اجتماعی، مدارس، بیمارستان ها و مانند اینها، که حداقل در برخی از این حوزه ها، جملگی حیرت آور و فضاحت بار است، زیرا این کار از سوی دولتی سوسیالیستی صورت گرفت که حداقل ممکن است انتظار رود که خدمات عمومی را به عنوان خدماتی آزاد برای همه بدون استثناء تضمین کند... آنچه که به عنوان بحرانی در سیاست، یا ضد پارلمانتاریسم، توصیف می شود در واقع سرخوردگی به خاطر ناتوانی دولت در محافظت از منافع عمومی است.
اگر سوسیالیست ها صرفاً نتوانسته اند چنان که باید سوسیالیست باشند، این امر کسی را شگفت زده نمی-کند- زمانه ی دشواری است و امکان مانور اندکی وجود دارد. امّا شگفت انگیزتر کارهای زیادی است که آنها باید انجام داده باشند تا منافع عمومی را به تحلیل ببرند. آنها نخست با اعمال خود، با تمامی انواع اقدامات و سیاست هایی (من تنها رسانه ها را ذکر می کنم...) که هدف از آنها از میان بردن دستاوردهای دولت رفاه بود، و بالاتر از همه، در سخنانشان، با مدیحه سرایی درباره ی اقتصاد بخش خصوصی (چنانکه گویی فقط می توان آن را درون یک اقتصاد تفسیر کرد) و تشویق به منافع خصوصی این کار را انجام دادند. اینها تمام آن چیزهایی است که مخصوصاً در مورد آنهایی که به خط مقدم فرستاده شده اند تا با «مدد»کاری، و بدون در اختیار داشتن ابزار این کار، بی کفایتی های اقتصاد بازار را جبران کنند، تا حدودی شوک آور است. چگونه ممکن است که آنها این حس را نداشته باشند که پیوسته تضعیف می شوند و مورد خیانت قرار می گیرند؟
باید از دیرباز روشن شده باشد که قیام آنها فراتر از مسأله ی حقوق است، حتّی اگر حقوق پرداخت شده به آنها شاخص بدون ابهام ارزشی باشد که به کار و کارگران مربوطه داده می شود. سرافکندگی از یک شغل در درجه ی نخست از اجرت تمسخرآمیزی بروز می کند که برای آن داده می شود.
سوال: آیا به نظر شما فضای مانور دادن سیاستمداران تا این اندازه محدود است؟
بوردیو: شکی نیست که محدودتر از آن چیزی است که می خواهند ما فکر کنیم. و به هر حال یک حوزه باقی می ماند که حکومت ها در آن از گستره ی قابل ملاحظه ای برخوردارند: حوزه ی نمادین. رفتار نمونه و سرمشق برای تمامی مستخدمان دولت باید سخت گیرانه باشد، مخصوصاً هنگامی که آنها مدّعی باشند که به سنتی تعلق دارند که در قبال منافع اشخاص فاقد امتیاز تعهد دارد. امّا هنگامی که شخص نه تنها نمونه هایی از فساد (گاه نیمه رسمی، همراه با پاداش هایی که به برخی از کارمندان ارشد داده می شود) یا خیانت به خدمات عمومی (این واژه بدون شک بسیار نیرومند است- من به پنتوفلاژ می اندیشم ) و [بلکه] همه ی اَشکال سوء استفاده ها از اموال، منافع یا خدمات دولتی برای مقاصد شخصی- خویشاوندپروری، آشناپروری (رهبران ما بسیاری «دوستان شخصی... » دارند)، و حامی پروری- را می بیند، دشوار است که تردید پیدا نکند.
و من حتّی ذکری از سود نمادین به میان نیاوردم! تلویزیون شاید به اندازه ی رشوه در تنزّل دادن فضیلت مدنی سهیم بوده است. تلویزیون مجموعه ای از شخصیت های خودنما را به روی صحنه ی سیاسی و فکری آورده و نمایش داده که بیشترین دغدغه ی آنها کسب توجّه و احترام بوده است، و این در تعارض کامل با ارزشهای مربوط به پرداختن کامل به منافع جمعی قرار دارد که زمانی ویژگی یک کارمند دولت یا یک فعال بود. همین توجّه طلبی در خدمت به خود (و گاه با هزینه ی رقیبان) است که بیان می کند چرا «تیترقاپی » به صورت امری شایع درآمده است. به ظنر می رسد به اعتقاد بسیاری از وزیران یک اقدام تنها هنگامی اعتبار دارد که بتوان آن را اعلام کرد و به محض اعلام شدن به صورت دستاورد درمی آید. به طور خلاصه، فساد در مقیاس بزرگ که هنگامی تبدیل به روسوایی می شود که برملا شود، زیرا افشا کننده ی شکافِ میان ارزشهای حرفه ای و رفتار واقعی است، صرفاً شکل حادّ تمامی «ضعف ها»ی کوچک و عادی، فخرفروشی برای تجمّلات و پذیرش امتیازهای مادی و نمادین است.
سوال: آیا به نظر شما شهروندان در مواجهه با وضعیتی که توصیف کردید چگونه واکنش نشان خواهند داد؟
بوردیو: اخیراً مقاله ای از یک نویسنده ی آلمانی درباره ی مصر باستان می خواندم. وی نشان می دهد که چگونه در زمانی که اعتماد به دولت و به خیر عمومی دچار بحران باشد، دو گرایش ظهور می یابد: در میان زمامداران، فساد در پیوند با زوال احترام به منافع عمومی؛ و در میان کسانی که تحت سلطه اند، دین شیدایی شخصی، همراه با سرخوردگی از چاره جویی های دنیوی. به همین ترتیب، شخص اکنون این احساس را دارد که شهروندان، که خود را رانده شده از دولت می دانند (که در نهایت از آنها چیزی جز مشارکت مادی اجباری نمی خواهد، و مطمئناً هیچ تعهد یا اشتیاقی در میان نیست)، دولت را مردود می شمارند و با آن به عنوان قدرتی بیگانه رفتار می-کنند که تا زمانی که منافع خود را تأمین کنند باید از آن استفاده کرد.
سوال: به گستره ی قابل ملاحظه ای اشاره کردید که حکومت ها در قلمروی نمادین از آن برخوردارند. این گستره تنها به برقراری نمونه ای از رفتار خوب مربوط نمی شود. بلکه کلمات، و آرمانهایی را دربرمی گیرد که می توانند مردم را بسیج کنند. چگونه این خلاء کنونی را تبیین می کنید؟
بوردیو: بسیار درباره ی سکوت روشنفکران گفته می شود. آنچه برای من تعجّب انگیز است سکوت سیاستمداران است. آنها به شکلی وحشتناک فاقد آرمانهایی هستند که مردم را بسیج کند. این امر احتمالاً به دلیل حرفه ای شدن سیاست است، و شرایط لازم برای کسانی که می خواهند در احزاب کاری برای خود دست و پا کنند بیش از پیش شخصیت های خلّاق را کنار می گذارد. و همچنین شاید به دلیل این باشد که با از راه رسیدن طبقه ای سیاسی که در مدارس خود (مدارس علوم سیاسی) آموخته اند که برای جدّی ظاهر شدن، یا صرفاً اجتناب از رسوم قدیمی بهتر است که به جای صحبت از مدیریت خود، از مدیریت سخن بگویند، و باید در هر حال به ردا (یا به زبان) عقلانیت اقتصادی درآیند، تعریف فعالیت سیاسی عوض شده است.
همه ی این اقتصاددانان نیمه دانا با گرفتار آمدن در اقتصادگرایی تنگ و کوتاه مدت جهان بینی صندوق بین المللی پول که عامل ویرانی است، البته نمی توانند در کوتاه مدّت، و بویژه در بلندمدّت، هزینه های واقعی این نگون بختی مادّی و روانی را که تنها نتیجه ی مطمئن رئال پلتیکِ به لحاظ اقتصادی مشروعشان است، در نظر بگیرند: بزهکاری، جنایت، الکلیسم، تصادف های جادّه ای، و مانند اینها. در اینجا نیز دست راست که دل مشغول مسأله ی تعادل مالی است، درباره ی مشکلات دست چپ، که با پیامدهای اغلب بسیار پرهزینه ی «محدودیت های بودجه» روبروست، چیزی نمی داند.
سوال: آیا ارزش هایی که کنش ها و مشارکت های دولت زمانی بر آن بنیان یافته بود دیگر اعتباری ندارد؟
بوردیو: نخستین کسانی که آنها را عرضه می کنند دقیقاً همان هایی هستند که باید محافظ آن باشند. کنگره ی رنه و قانون عفو بیشتر از مبارزات ده ساله ی ضد سوسیالیستی باعث بی اعتباری سوسیالیست ها شد. امّا ده سال حکومت سوسیالیستی تخریب باور به دولت و تخریب دولت رفاه را که در دهه ی 1970 به نام لیبرالیسم آغاز شده بود، تکمیل کرد. من به طور خاص به سیاست مسکن می اندیشم. هدف اعلامی این بوده است که خرده-بورژوازی را از مسکن تحت مالکیت دولت (و بنابراین از «جمع گرایی») نجات دهد و حرکت آنها به سمت مالکیت یک خانه یا آپارتمان را تسهیل کند. این سیاست به معنایی بیش از حد هم موفق بوده است. نتیجه ی آن نشان دهنده ی آن چیزی است که لحظه ای پیش درباره ی هزینه های اقتصادی برخی از اقتصادها بیان کردم. آن سیاست احتمالاً علّت عمده ی تبعیض اجتماعی و، در نتیجه، علت عمده ی مشکلاتی بوده است که از آن به عنوان «حاشیه نشینی» یاد می شود.
سوال: بنابراین اگر کسی بخواهد آرمانی را تعریف کند، آن آرمان به معنای دولت و خیر عمومی بازمی گردد.آیا شما نظر همگان را در این تعریف وارد نمی کنید؟
بوردیو: نظر چه کسی نظر همگان است؟ نظری مردمی که در روزنامه ها می نویسند، روشنفکرانی که طرفدار «دولت حداقلی» هستند و آنهایی که عجله دارند تا مفهوم مردم و منافع مردم را در منافع عمومی دفن کنند... ما در اینجا مثالی نوعی از تأثیر باورهای مشترک را می بینیم که ایده هایی را که کاملاً ارزش بحث دارند، از گفتکو حذف می کنند. لازم است به تحلیل عملکرد «روشنفکران جدید» بنشینیم که فضایی را مطلوب عقب نشنی دولت و، به شکل وسیع تر، مطلوب گردن نهادن به ارزشهای اقتصاد فراهم آورده است. من به آن چیزی می اندیشم که «بازگشت فردگرایی» نامیده می شود، نوعی رسالتِ خودکامروا کننده که می خواهد بنیان های فلسفی دولت رفاه و بویژه مفهوم مسئولیت جمعی (در قبال حوادث صنعتی، بیماری یا فقر) را که دستاورد بنیادین اندیشه اجتماعی (و جامعه شناسانه) بوده است، نابود کند. بازگشت به فرد همچنین امکان «سرزنش قربانی» که کاملاً مسئول بدبختی خویش است، و بیان اندرزهای انجیل در باب مددرسانی به خود را فراهم می آورد، و همه ی این موارد با نیاز بی-پایان و مکرّر به کاهش هزینه های شرکت ها توجیه می شود.
واکنش وحشت زدگیِ واپس نگرانه ی برانگیخته شده به واسطه ی بحران سال 1969، یعنی انقلابی نمادین که به تمامی دارندگان کوچک سرمایه ی نمادین هشدار داد (و بعداً با سقوط پیش بینی نشده ی رژیم های سبک شوروی تقویت شد)، باعث ایجاد شرایطی مناسب برای بازسازی فرهنگی شد، شرایطی که نتیجه ی آن این بوده است که «اندیشه ی سیانس- پو » بر جای «اندیشه ی رئیس مائو» نشسته است. دنیای روشنفکری اکنون محل مبارزه ای است که هدف از آن تولید و تحمیل «روشنفکران جدید» است و بنابراین تعریفی جدید از روشنفکر و نقش سیاسی روشنفکر، تعریفی جدید از فلسفه و فیلسوفی که از این پس بدون محتوای فنّی درگیر بحث های مبهم فلسفه ی سیاسی خواهد شد، علوم اجتماعی ای که به یادداشت های ژورنالیستی برای شب های انتخابات تقلیل یافته است، و نیز توضیحات غیرنقّادانه ی نظرسنجی های غیرعلمی ارائه می دهد. افلاتون اصطلاحی شگفت برای تمامی این اشخاص دارد: داکسوسوفرها. این «تکنسین های عقیده که خود را خردمند می پندارند»من در حال بیان معنای سه گانه ای از این واژه هستم) همانگونه به مسائل سیاسی می پردازند که صاحبان کسب و کار، سیاستمداران، و روزنامه نگاران سیاسی می پردازند (به بیان دیگر همان اشخاصی که می توان آنها را در اختیار پیمایش کمیسیون قرار داد..).
سوال: از افلاتون یاد کردید. آیا نگرش جامعه شناس به نگرش فیلسوف نزدیک است؟
بوردیو: جامعه شناس، همانند فیلسوف، مخالف داکسوسوفر است، از این حیث که به پرسش درباره ی چیزهایی بدیهی می پردازد، بویژه بدیهیاتی که خود را به صورت سوال مطرح می کنند و از آنِ خود او یا دیگر اشخاص است. این امر داکسوسوفر را عمیقاً شوک زده می کند. داکسوسوفر در این سرباز زدن از تسلیم سیاسی که در پذیرش ناخودآگاه امور عادی، به معنای ارسطویی، دلالت یافته است، یک سوگیری سیاسی می بیند. امر عادی مفهوم یا تزی است که مردم استدلال هایی همدلانه با آن دارند، امّا آن را زیر سوال نمی برند.
سوال: آیا نمی خواهید بنوعی جامعه شناس را در جایگاه فیلسوف- پادشاه بنشانید؟
بوردیو: آنچه که من بالاتر از هر چیز به دفاع از آن می پردازم امکان و لزوم روشنفکر نقّاد است، روشنفکری که در درجه ی نخست منتقد تمجید فکری است که از سوی داکسوسوفر قداست یافته است. هیچ دموکراسی نابی بدون نیروهای منتقد و مخالف ناب وجود ندارد. روشنفکر یکی از آنهاست که در درجه ی نخست اهمیت قرار دارد. بدین دلیل است که من معتقدم عمل از میان برداشتن روشنفکر منتقد، چه مرده و چه زنده- مارکس، نیچه، سارتر، فوکو و برخی دیگر که تحت عنوان اندیشه ی 68 دسته بندی می شوند - به همان اندازه ی ویران سازی منافع عمومی خطرناک است و این امر بخشی از همان فرایند بازسازی است.
البتّه ترجیح من این است که روشنفکران همگی، و همیشه، با مسئولت تاریخی ای که بر دوش گرفته اند زندگی را به پایان برسانند و همواره در کنش های خود نه تنها اقتدار اخلاقی، بلکه صلاحیت روشنفکری خود را حفظ کنند- اگر بخواهیم یک مثال بیاوریم، درست مانند پی یر ویدال ناکه که همه ی استادی خود در روش تاریخی را صرف نقد سوء استفاده های صورت گرفته از تاریخ کرد. بنا به گفته ی کارل کروس، وی گفته است که «از میان دو شر، من از پذیرش شرّ کمتر سرباز می زنم.» در حالی که من سهل گیری اندکی در قبال «روشنفکر غیرمسئول» دارم، احترام من برای «روشنفکران» دستگاه سیاسی از این هم کمتر است. دروغ سنج های چندشکلی که را بین دو نشست کارگردانان، سه دسته از ناشران و حضورهای متنوّع در تلویزیون دستی به سر و روی رساله های سالانه ی خود می کشند.
سوال: بنابراین شما چه نقشی برای روشنفکران، مخصوصاً در ساختن اروپا در نظر می گیرید؟
بوردیو: من دوست دارم که نویسندگان، هنرمندان، فیلسوفان و دانشمندان سخنان خود را در هر حوزه ای از حیات عمومی که صلاحیت دارند، به گوش برسانند. به نظر من اگر منطق زندگی روشنفکری، منطق برهان و ابطال، به زندگی عمومی تسرّی یابد، همه بهره ی زیادی از آن خواهند برد. در حال حاضر، منطق حیات سیاسی، یعنی منطق اتّهام زنی و افترا زدن، «شعاری کردن» و مشتبه کردن تفکّر رقیب است که به حیات روشنفکری تسرّی یافته است. خوب بود که این «آفرینندگان» می توانستند کارکرد خدمات عمومی را انجام دهند و گاه به نجات بخشی عمومی بپردازند. حرکت به سطح اروپا صرفاً به معنای ارتقا یافتن به درجه ی بالاتری از کلیّت بخشی است، یعنی رسیدن به مرحله ی جدیدی در مسیر رسیدن به دولت فراگیر، که حتّی در حیات روشنفکری نیز دور از دسترس است. اگر اروپامحوری جای خود را به ملّی گرایی های زخم خورده ی ملّت های امپراتوری قدیم بدهد، مطمئناً به چیز زیادی دست نخواهیم یافت. اکنون که آرمانشهرهای بزرگ قرن نوزدهم همه ی کژروی ها و نابخردی های خود را برملا کرده اند، شروری است شرایطی برای تلاش جمعی در جهت بازسازی آرمان های واقعی فراهم آوریم که بتواند اراده ی مردم را بدون رازآمیز کردن آگاهیشان بسیج کند.
پاریس، دسامبر 1991