خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

خبرهای فارسی

اخبار موسیقی، اخبار آی تی، اخبار ورزشی، اخبار استخدام

اولین سالگرد با هم بودنمون..

سلام..سلام..

من اومدم..

اقاییم اینجا بود اما یه ساعت پیش رفتش و من دوباره تنها شدم..هییییییییییییییییییییییییییییییی..

دیروز تا حالا اینجا بودش..وقتی که پیشمه..وقتی که پیشش هستم خیلی زود میگذره..خیلی زود اما عالی..

این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود..اول که داداشم رفت کربلا..تا اومدو کارا تمام شد اقاجونمو مامانبزرگم رفتن مکه..بعدم تا اونا اومدن کارا تمام شدو مهمونی ها تمام شد رفتیم سراغ کارا عروسی خودمون..قرار بود عروسیمون 9 بهمن باشه که به خاطر یه سری اتفاقا افتاد واسه 14 اسفند..ان شا الله که دیگه مشکلی پیش نباد..

حالا هم که کلی درگیر خریدو این کارا هستیم..

و اماا..

واماا فردا..

فردا سالروز قشنگ ترین روز زندگیم هست..

قشنگ ترین اتفاق زندگیم..

روزی که قشنگ ترین تعهد رو تو زندگیم دادم..

فردا..27 دی..سال روز عقدمون هست..

روزی که قشنگ ترین امضای زندگیمو دادم


 

خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی مناست. تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی. زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا. 27 دی ماه، روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم و به تکرار تپشهای قلبم دوستت دارم.


 

دوست داشتن خیلی قشنگه..اما از اون قشنگ تر دوست داشته شدن هس..

امیدوارم لایق این همه محبتت باشم عشقم..

به امید روزهای قشنگ پیش رومون..

از نو باید...

دیروز راه افتادم و اومدم خونه، البته بعد از الم شنگه ای که صاحبخونه تو محل راه انداخت. این اتفاقات در پی چند حرکتی بود که خود ...... به راه انداخته بود و منم قشنگ ضایعشون کردم، هم اونو و هم دوتا نقاشی که در دو نوبت آورد تا مارو از بابت پول پیش بسیار بی ارزشی که دستش داشتیم سر کیسه کنه. با خودم میگم آدم اینقدر بی شعور آخه؟ بگذریم

الان خونم. دارم به دو سال و نیمی که گذشت فکر میکنم، ای وای که چه گذشتنی. به نظرم انگار همین دیروز بود که بین و رفتن و نرفتن دو دل بودم. آخرش گفتم بی خیال بابا، تو که دوسال تو شهر غریب بودی، این دوسالم روش. به قول «مسعود فردمنش» که اون روزا مدام با خودم زمزمه میکرم: آخرش مگه رنگی بدتر از سیاهی هست.

الان میتونم بگم آره هست ، اونم رنگیه که ازش خسته شدی، رنگی که دلتو میزنه. وضعیت این خونه از وقتی که رفتم نه تنها بهتر نشده(از اون لحاظی که الان تو ذهنم هست) بلکه بدتر هم شده. دقیقا نمیدونم از کی میخواستم خونه رو ترک کنم اما روز به روز این حس درون من قوت گرفت و آخرش هم به یه چیزی شبیه عقده یا آرزویی دست نیافتنی بدل شد.و من این بین پدرم رو مقصر میدونم....

الان تو این مرحله از زندگیم احساس میکنم که این زندگی من نیست! امروز که مرحله ای دیگه از زندگیم رو پشت سر گذاشتم، میخوام  یه چند روزی با خودم خلوت کنم و ببینم آخرش چه راهی رو میخوام برای خودم انتخاب کنم.