سکوت شب، تیک تاک ساعت ، پنجره های بسته و خاموش روبه رویم، صدای نفس های آرامم ، سوسوی نوری کوچک از دور،ماشین های در حال حرکت،نگاه خیره ی من به درختان عریان خیابان خلوت ؛ پر شده از سوز زمستان، برای من معنای زیادی دارند...
تو خوابیده ای...همه خوابیده اند. ..اما نمی دانم خیابان مقابلم چرا قصد خوابیدن ندارد..؟ لحظه ای آرام نمی گیرد!
بادی می وزد...و دستان پیرمرد رفتگر خیابان را سردتر از پیش میکند... چه سکوتی فرا گرفته است.اندکی به تو می اندیشم...
چشمانم به ستارگان آسمان سیاه می افتد.من آن ها را می بینم و آن ها نیز مرا می بینند... اما چه فاصله ی دلسرد کننده ای بین ماست!
ستارگان در قعر آسمان چشمک می زنند و من در این سوی زمین برایشان دست تکان می دهم اما هر دو می دانیم که وصالی در کار نخواهد بود...