روزی گذشت «گرمی و سردی چشیده» ای
فریادِ شوق بر سر هر کوی و بام خواست!
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
اسبابِ شوق چیست؟ مگر مرد، پادشاست؟!
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
ساکت شو بچه! مرد، حسابش ز ما جداست
ما جمعِ زار، «تازه به دوران رسیده» ایم
این مرد، سالهاست که با قصّه آشناست
هر دفعه میدوی وسطِ شوق مان چرا؟
لال است هرکه میشنود حرف و بی صداست؟!
داری سئوال؟ «خوب به جهنم»! نگو! نپرس!
پرسش نه کارِ تازه به دوران رسیده هاست
«فریادِ شوق» سر بده ای کودک یتیم!
کز «حالِ خوبِ ما» همه ی حالها جداست!
ما نان به نرخ روز، نخوردیم اگر هنوز
مشکل ز ماست، قیمتِ نان صحبتش سواست
اصلا چرا تو دلنگرانی عزیز من!
هی! وایستا! فرار نکن! مقصدت کجاست؟
آقا! «شناسنامه» ی این کودکِ یتیم
یکبار، از برایِ همیشه، ببین کجاست؟
فورا خبر بدید بیایند و چِک کنند
این از کجاست «تغذیه» گردیده، رویِ پاست؟
الحق که داستان عجیبی است، میرسند،
الساعه هر کجا که امیدی در آن به پاست!
مردم! همیشه گفته ام اینرا، که این زمان،
دورانِ گفتگو و سئوال و جواب هاست
اما نه اینکه «تازه به دوران رسیده» ها
یک دفعه یادشان برود «جایشان» کجاست
تا هر زمان که «تازه به دوران رسیده» ایم
«ابرازِ شاد بودن از اوضاع» نقشِ ماست
آن «نوجوان» که نق بزند مُفت، «کاسب» است
آن «پیر» اگرکه نقد کند، «مثلِ بچه ها»ست!
بر قطره ی سرشکِ بزرگان نِگه کنید
تا بنگرید پستیِ این «بچه» تا کجاست!!
محمدحسین امینی: شعر طنزی درباب نوع برخورد دولت اعتدال با منتقدان