آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی یک نفر حرمت دارد ...
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد !
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد ..
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند !
زمان در بند نگاهم خیره بر صبحی می رسد که دلم بر پرده ی ابهام نگاهش به خدا می رسد
از هر سو جانم چنگ در نگاه و دل خویش شمعی را به آغوش می کشد و صفای دل خویش را
بر بد عهدی نمی نهد
غبار های راه درد هایی بر اشکهای دیدگانم می فشارد که حتی آسمان هم هرگز توانش نیست
بر نگاهم سوگ کند
بر تنهایی خویش بر دانایی خدا راهی بی بازگشت از خداست
بر طنین صدایم با خواندن دل, راستی گویای دل را از خط چین های کلامش هویدا می شود
و گل نگاهش را می بندد و از صدای خاموشش
کلامی به زبان می آورد که بر جفای دنیا لحظه ای سکوت کند و دلی را که عمر توانش بسیار است به شبی
که صبحش ناپیداست می رسد
از بند حرفایم گسستگی به خاطر سوزش شمع بر جانم نفس نفس زنان کلامم را جاری می کند
و جانم در بیطاقتی پنهاش را بی پنهاد می بیند و تپش های قلبش را بر بغض دیدگانش میدهد و
در چاهی که علی بر آن گریه هایش آب را زلال می کرد من نیز گریه هایم را بر جویباری رها کنم تا
اندوه بی سمانم با دل دریایی هم آغوش شود و من زه نوشیدن آبی به سر میکنم که حالم را بغض وار
چون چکه های اشک بر کاسه ی لبریزم می چکاند
و آفتاب در پس ابر ها اندوه بار می تابد و زمینی به انتظار طلوع گل هایش را پر پر میکند و سردی از چهره ی
لب های خشکی زده ام بر چهره ی رنگ پریدگی می رسد
آن همه دشت و کوه و دریا دست بر آغوش هم جاری در نگاهم می ماند و من زمینی بیش نیستم
زمینی از جنس شمع های بی تاب مجنون بر شب های فراغش
و امانتی از قلب های گریان بر کالبد این خاک تنم بوی عشق را معنی میکند
زمان بسیار طویل می گذرد و جان در بستر قلب های به ارث رسیده جوانه می زند
که عاشق عاشقی می شود و بر پیاله خاک خویش امانت قلب های گذشتگان را
به دوش میکشد
حال چون پرنده ای بیتاب بر شاخه ای مینشینم و نسیم سردی مرا در هم می فشارد و قلبم
آهسته بر چشمان بسته ام تپش در سکوت میکند
و احساس تنهایی که با من است
شوم عاشق به تنهایی به شیدایی چو باشد یار من همچون تو لیلایی
نگاهـــم را بگـــیرم از پی دیدن نباشد چاره گر، باز هم تو پیدایی
از آن اول پذیـــرفتـــم شکستـــن را چه غم هاو چه شب هاو چه سودایی
بیابم مدخل آن قلب سنگت را مگر هستم چنین قابل؟ چه رویایی
همان اول که دیــدم آن سپیــدی را به آرامی به خود گفتم چه زیبایی
بهارم را خزان کردم به پایت ندیدم من ز تو حتی ندایی
چه دادم من در آن دیدار اول؟ دل سنگین به آن اندک بهایی
چه هق هق ها بکردم در شب و روز به پایــت تا تو یک دم هم بیــــایی
نخواهم یافت در دریای عشقت به جرات من فقط یک دم رهایی
به دنبال قدم هایت، قدم هایم برفتند مگر یابم زکویت من صدایی
نبردم نامی از آن عشوه هایت که بدگویی نباشد از تو جایی
بسوزم در تب عشقت که آخر تو هستی آن پری روی نهایی
نبینی آن پریشان حال مضطر را که گوید من هراسانم ز تنهایی
نگاهم را گره کردم به راهت ندایی در درون گفتــا نیــایی
چه تلخی ها چشیدم من ز بهرت ندیدم من به جز بی اعتنایی
حسینا! پس که را بهتر تو خواهی؟ ازیــن درگه به جز تــنـهای غایی