خونریزی شدیدی داشت…
داخل اتاق عمل ، دکتر اشاره کرد که چادرم رو دربیارم تا تا راحتتر مجروح رو جابه جا کنم
گوشه ی چادرم رو گرفت و بریده بریده گفت : “من دارم میرم تا تو چادرت رو درنیاری”.
چادر من در مشت اش بود که شهیـــــــــــــــــــــــــد شد…
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم .
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی .
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب .
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت .
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند .
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود .
در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟
مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود .
کریشنا گفت: درست است .
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید .