به نام خدای محمد...
مدینه بود و سیاهی و غمی سنگین که فضایی مدینه را در هم می فشرد...
و دخترانی که بی گناه زنده توی گورهای سرد می خوابیدند...
و مردمانی که هیچ نمی دانستند ...
بت بود که خدایی می کرد برایشان و شاید هم آنان خدایی بت می کردند..
نمی دانستند چه را و که را می پرستیدن...
نمی دانستند دلیل بودن و آمدنشان چیست...
سرگردان به دور خود چنین روزها را می گذراندند..
کویر تشنه باران بود و مدینه در انتظار محمد ...
و آفتاب هفدهمین روز ربیع این بار در خانه عبدالله طلوع کرد...
و مدینه روشن شد از عشق محمد...
محمد آمد..طلوع کرد تا جهانی به قدمش مبارک کرد...
و خدای محمد را فرستاد تا زنده کند مردگانی را که به ظاهر زنده می زیستند....
محمد آمد . آخرین فرستاده پروردگار ...
و با آمدنش خدای نعمت بر بنده تمام کرد...
محمد آمد تا رسالت عظیم بر دوش گیرد...
اسلام مزین شود به دستان محمد...
و تفسیر یافت آیه آیه قرآن به نام محمد...