حاجی شریف گفت: میخواهی بروی؟ گفتم: اگر اجازه بدهید من مرخّص شوم. چند قدم از یکدیگر فاصله نگرفته بودیم که ناگهان حاجی شریف مرا صدا زد و گفت داری میروی؟ گفتم: بله، کاری داری؟ گفت: بیا تا باهم خداحافظی کنیم. من جواب دادم: ای بابا من فردا برمیگردم دیگر احتیاج به خداحافظی نیست. گفت: شاید فردایی در کار نباشد. |
|